به نام او
همین طور که از خودم می پرسیدم که ایا می شود که ما پس از این همه ماجرا های جور و واجور و عجیب و غریب به خانمان برگردیم و نفسی راحت بکشیم یک دفعه زیر پایم داغ شد نگاهی به اطراف انداختم و متوجه شدم که ما در نزدیکی یک کوه اتش فشان هستیم پس ما با ترس فراوان به شدت شروع به دویدن کردیم در اطرافمان گدازه های اتش بسیار بود و ما مراقب بودیم که ان گدازه های اتشین به ما برخورد نکند ولی از شنس بد من تکه ی کوچکی از یک گدازه روی دستم افتاد تمام وجودم را گرما فرا گرفت وداشتم از شدت درد می مردم حسن و دلیر در همین لحظه به کمک من امدند حسن کمی اب روی دستم ریخت تا کمی دردم ارام تر شود و بلافاصله بعد از ان دلیر مقداری از یک داروی گیاهی که مهراد به ما داده بود را روی دستم گذاشت و با پارچه ای ان را بست بعد از کمی استراحت به راهمان ادامه دادیم وقتی هوا تاریک شد تصمیم که جایی برای خواب پیدا کنیم که ناگهان من متوجه گودالی شدم ما تصمیم گرفتیم که در ان گودال بخوابیم وشب را در انجا صبح کنیم حدود هشت ساعت خوابیدیم و صبح بیدار شدیم و به مسیرمان ادامه دادیم در را حسن و دلیر از حال دست من جویا شدند و من هم در جواب ان ها گفتم که حالم خوب است با این که کمی درد داشتم همین طور که داشتیم به راهمان ادامه می دادیم ناگهان متوجه شدیم که زیر پایمان خالی شد در انجا دره ای سهمگین و بسیار بسیار عمیق بد که رد شدن از ان غیر ممکن بوددر گوشه کنار های ان دره چوب ودرختانی به نظر محکم وجود داشت حسن پیشنهاد داد که به این چوب ها پلی بسازیم تا با استفاده از ان از ان دره رد شویم ما شروع به کار کردیم کار بسیار سخت و مهندسی بود که با هوش ریاضی که ما داشتیم توانستیم پلی عالی و مطمین درست کنیم و ان را روی دره انداختیم و به سادگی هر چه تمام تر از ان دره ی وحشتناک عبور کردیمدر ان ور دره اوضاع اب و هوایی بلکل تغییر کرد بیابانی برهوت رو به رویمان پدید امد هیچ درختی در انجا وجود نداشت و نه میوه ای که برای سیرکردن شکم هایمان نیاز داشتیم با این حال ما به راهمان ادامه دادیم به دلیل اینکه هدفی بزرگ داشتیم هوا بسیار داغ و گرم بود به همین خاطر مجبور بودیم هر نیم ساعت یک بار استرحت کنیم با لاخره هوا تاریک شد و ما مجبور شدیم در ان بیابان بخوابیم به دلیل اینکه در ان بیابان حیوانات خطرناکی بود تصمیم گرفتیم که دو نفر بخوابند و یک نفر نگهبانی دهد و نگهبان هر دو ساعت عوض می شود به همین صورت شب را صبح کردیم و به مسیرمان ادامه دادیم بعد از کمی پیاده روی یک دفعه زیر پایمان لرزید و اژدهایی مخوف و بزرک از زیر خاک بیرون امد وقصد داشت که ما را یک لقمه ی چرب و نرم کند ولی ما این اجازه را به او ندادیم و با سنگ هایی که به طرفش پرت می کردیم او را فراری دادیم بعد از کمی راه رفتن به دریاچه ای رسیدیم که سه طناب از بالای ان اویزان بود هر یک از ما نابی را می گرفتیم و به ان سوی دریاچه می رفتیم وقتی به ان سوی دریاچه رسیدیم...
نویسنده: عرفان غلامرضایی
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.