به نام پروردگار

به انتهاى مسیر سوم که رسیدم دیدم آنجا هم یه آیینه هست با همون متن با فرق اینکه جای 3 روش نوشته شده بود 1 .خب، برگشتم به ابتدا راه و در اوج خستگی و بی حالی شروع کردم به راه رفتن تا رسیدم به انتهای راه 1 . اونجا هم یه آیینه با همون متن دیدم که زیرش یه نوشته بود که تو اون نوشته شده بود :(( ای تویی که به اینجا امدی بدون دیگه هیچ راهی نداری)) خیلی ترسیدم همه طرفو نگاه کردم هیچی نبود نه یه سایه نه یه لنگه کفش و نه کلا هرچی که به انسان ربط داشته باشه با خودم گفتم این دیگه آدم فضایی داستانه میدونم منو میخوره در همین حین یه حسی تو دلم گفت شجاع باش بعد حسنو از رو دوشم گذاشتم پایین و شروع کردم به دویدن از راه 1 به 2 و از 2 به 3 بعد از حدود 10 دقیقه دویدن به هیچ نتیجه ای نرسیدم بیشتر دویدم و وقتی برای چندمین بار به راه 2 رسیدم ناگهان سایه ای کوچک دیدم با خودم گفتم خودشه بعد سریع رفتم جلو تا بگیرمش تا دستم بهش خورد اون به من حمله کرد و با یه مشت که به نظرم ضعیف بود منو نیم ساعت برد یه عالم دیگه بعد که چشمو وا کردم دیدم یکی جلومه آمادس برا یه مشت ضعیف دیگه تا اومد بزنه با یه نقشه از پیش تایین شده گفتم نزن تا با هم حرف بزنیم . شروع کردیم به حرف زدن _وسط حرف زدن فهمیدم اونم یه آدم _ داستانشو تعریف کرد اسمش سپهر بود . یه کوچولو چاق بود اونم به داستانه ما دچار شده بود با یه آسانسور از یه مدرسه دیگه بود . ازش پرسیدم چی شد رفتی سوار آسانسور شدی گفت تو مدرسه هی منو مسخره میکردن و یه لقبی بهم میدادن که دوس نداشتم . یادم نبود چی بود یه چیزی تو مایه های تاپل تاپاله تپل اینا بود . خلاصه انگار انقدر مسخرش کردن رفته بوده تو زیرزمین مدرسه بعد آسانسورو دیده رفته توشو اومده اینجا بعد از اینکه کمی توضیح داد از اوضاع اینجا فهمیدم که یه راهی اون جلو که این آقا سپهر یه ساله منده توش با سپهر راه افتادیم رفتیم جلو یهو من یاد حسن افتادم که گذاشتمش تو راه 1 سریع با هم رفتیم اونجا منم سر راه داستان آیینه هارو براش توضیح دادام اونم همش میخندید خلاصه رفتیمو رفتیم تا به حسن رسیدیم به اوایل راه 2 اونجا یه صداهایی میامد من سریع رفتم جلو رفتم سراغ حسن یه چیزی دیدم که باورم نمییشد اون خودش بود اون یه ...

                                    نویسنده: سپهر شعیبی