به نام خدا

بگذارید این قسمت داستان را از زبان خود فریبرز بشنویم چون حتی من راوی هم از اتفاقاتی که در آن چاله ی متروک افتاد بی خبرم. تنها میدانم که فریبرز پس آن دیگر فریبرز قدیمی نبود :

تمام بدنم درد میکرد ، نمیدانم چه مدت در حال سر خوردن از آن چاله ی لعنتی بودم. وقتی به هوش آمدم، قبل از این که بتوانم چشم هایم را باز کنم، بوی آشنایی به مشامم می خورد . یعنی آنجا کجا می توانست باشد ؟  به هزار بدبختی خودم را از زیر آن همه خرت و پرت کشیدم بیرون .

 وقتی با آن صحنه مواجه شدم تمام خاطراتم مانند تگرگ روی سرم جاری شدند خاطراتی که یک عمر برای فراموش کردنشان زحمت کشیده بودم، خاطراتی که به یاد آوردنشان جز عذاب سود دیگری برایم نداشتند.

   آن جا محل کار پدرم بود ، پدرم و مافیای وحشتناکش ، مافیایی که در آن زمان شنیدن نامش تن سیاستمداران بزرگ جهان را به لرزه مینداخت. چیزی که من را از به یاد آوردن آن خاطرات عذاب می داد  ، داستان مرگ پدرم بود و اون پسره ی لعنتی که کل قدرت و ثروت خاندان من را به باد داد بود . بعد از آن خیانت بزرگ دیگر زندگی برای پدرم سیاه شده بود ، تا این که یک روز جنازه ی پدرم [در این جا قطرات اشکش روی زمین میریخت]... [ و سپس با درد محض فریاد زد و گفت:] خود کشی کرده بود ... آخر چرا؟؟؟.[اما کم کم این حس به خشم تبدیل شد و فریاد زد ] من آن پسره ی لعنتی را می کشم.!

   پدرش ، خدا را شکر که بالاخره از دستش راحت شدیم، من و بابام کاملاٌ به اون لعنتی اعتماد کرده بودیم که نفهمیدم یک دفعه چی شد، نامرد تو زرد از آب درآمد ، نزدیک بود تمام اطلاعاتی را که توی این چند سال از شراکت با پدرم به دست آورده بود ، لو بده ، خدا را شکر قبلش دار فانی را وداع گفت  . همه فکر می کردیم دیگر تمام شده که  که نگو آن پسره ی لعنتی کار آگاه از آب در اومد.

    [حالا بعد از این همه سال خشم و عقده ی مرگ پدرش وجودش را فرا گرفته بود، از جا برخاست دنبال چیزی می گشت ، نمی دانم به دنبال چه بود ، انگار در جست و جوی برگه ی قدیمی بود ، برگه ای که در آن نشانی از آن پسره ی لعنتی باشد.

    دیگر هیچ چیز آن اتاق مانند گذشته نبود ، سال ها از آن اتفاقات گذشته بود و تمام آن وسایل گران قیمت خاندان بزرگش اکنون به خرابه ای کهنه می نماییدند. تمام مدارک به دست پلیس ها از آن جا ربوده شده بود. اما او بهتر از پلیس ها آن جا را می شناخت و خوب می دانست مدارک اصلی کجا پنهان شده بود.

به سرعت به سمت پله ی سوم راه خروجی اصلی رفت و سه بار محکم  روی آن کوبید ، ناگهان پله کنار رفت و از زیر آن کیف کهنه ی ای پدید آمد.

سراسیمه کیف را برداشت و در آن را باز کرد. آ ن کیف حاوی مدارک سری و اطلاعات آن ها بود . به شکل حریصانه ای آن ها را کنار زد تا برگه ی مورد نظرش را پیدا کرد .

 آن برگه شامل مشخصات پسر خیانت کاری بود که زندگیشان  را داده بود . اما روی آن چیز عجیبی نوشته شده بود که موجب شد قلب فریبرز از حرکت بایستد. (او آن چهره را بهتر از هر کسی می شناخت آن فرد کسی نبود جز دوست صمیمی اش مهران)

نوشته بود :]

نام عضو :مهران


    نویسنده: پارسا رحمان مشهدی