به نام پروردگار
وقتی به آن سوی دریاچه رسیدیم بعد از مدتی تشنگی آبی خوردیم و باز به راهمان ادامه دادیم ، تا اینکه به دنیایی ایینه ای بر خوردیم ؛ جایی پر از ایینه ، تنها راهی هم که برایمان مانده بود رد شدن از این جا بود .
بالاخره وارد این دنیای عجیب شدیم ؛ در آنجا نور بسیار کمی وجود ولی حتی تا حدی نبود که چشم چشم را ببیند . بعد از مدتی راه رفتن در دنیا به جایی رسیدیم که برایمان بسیار سخت بود ؛ همه مان تصویر خودمان را هزاران بار در ایینه ها می دیدیم و به هر طرف هم که نگاه می کردیم همین شرایط وجود داشت . همه مان خسته شده بودیم و کلافه ، تقریبا داشتیم دیوانه می شدیم . ناگهان صدای فریادی بلند که صدایش هم شبیه صدای حسن بود شنیدیم . بد بختی اینجا بود که نه هیچ نوری و نه هیچ چیزی برای دیدن. بعد از چند لحظه صدای داد زدن حسن همراه با صدای شکستن شیشه ای قطع شد. همگی با خود فکر کردیم که کار حسن دیگر تمام است ولی ناگهان زیر پای من هم خالی شد و بعد به سرم ضربه شدیدی خورد بعد بیهوش شدم در آن لحظات بیهوشی تمام خاطراتم به صورت چندین عکس که به دیوار زده شده بود برایم مرور می شد. با خود می گفتم چه شد که این اتفاقات افتاد خدای من الان در مدرسه چه خبر است ؛ در مورد ما چه می گویند و همه اینها در ذهنم مانند گردبادی خروشان می چرخید تا اینکه به هوش آمدم و دیدم که روی یک خروار شیشه خورده هستم اگر رویشان راه می رفتم پایم می برید اگر هم تکان نمی خوردم شیشه خورده هایی که از بالا روی سرم می ریخت امکان داشت مرا به کشتن دهد پس پیراهنم را در آوردم و بعد به پایم بستم و خیلی آرام روی شیشه ها راه رفتم و جلوتر که رفتم حسن را دیدم که بیهوش افتاده است . نزدیک تر رفتم و احتمال دادم که شاید حسن هم مثل من در فکر و خیال است و باز هم هر کاری کردم حسن بیدار نشد و عکس العملی نشان نداد. بالاخره با هر سختی که داشت حسن را روی دوشم انداختم و از آنجا دورش کردم ، در جلوی راهم سه مسیر وجود داشت . سردرگم شده بودم . نمی دانستم از کدام مسیر بروم هر چه فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید تا اینکه به صدای شیشه ها فکر کردم ؛ یادم افتاد که شیشه ها دوتا دوتا به زمین برخورد می کردم و با این احتساب از مسیر دوم رفتم و بعد از کلی راه رفتن یهویی یک دیوار بزرگ اینه ای جلوی رویم دیدم بعد بسیار ناامید شدم و انعکاس تصاویر در اینه ها هم اعصابم را بیشتر خرد می کرد تا اینکه در انعکاس تصاویر یکی از اینه ها نوشته ای دیدم ؛ نوشته بود: "واقعیت نزدیک است."و بعد هم عدد سه کنار آن نوشته شده بود . با وجود همه سختی ها و نبود دلیر باز هم خود را به مسیر سوم رساندم و به انتهای مسیر سوم که رسیدم...
نویسنده : پارسا مجیدی فرد
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.