از زبان رضایی:
ماشین ها دورتر و دورتر شدند، داشتم فکر می کردم چه کار کنم. من آدمی نبودم که ناامید شوم و اون قدر رفیق خلاف کار داشتم که کمکم کنند، حداقل دو سه تا گیر می آوردم. دنبال یک تلفن عمومی گشتم یک قرون انداختم داخلش و زنگ زدم به محمد کچل و محمد خرگوشه و گفتم یک ماشین بیاورند و سریع بیایند آنجا. نیم ساعت بعد محمد کچل پیاده آمد و گفت: پلیس ها دورتادور این جا را محاصره کرده اند و باید از آن طرف ساختمان برویم توی یک کوچه باریک و بعد می رویم به یک کوچه دیگر که محمد خرگوشه آن جا ایستاده است، ماشین هم همان جاست.درنگ نکردم و رفتم همراهش از کوچه که رد شدم ترس وجودم را گرفت آن کوچه درست آن طرف ساختمان بود فقط می بایستی به جای طرف چپ به طرف راست ساختمان حرکت کنیم تا به پشت ساختمان برسیم. در ظاهر پشت ساختمان هیچی نبود ولی یک جاده ی باریک خاکی که پر از بوته بود آن جا را پرکرده بود. از بین بوته ها رفتم تا به محل باریکی بین دو ساختمان رسیدم، شکمم را به یکی از ساختمان ها چسباندم و به بغل راه می رفتم. بالاخره به یک کوچه ی عریض رسیدم. محمد کچل که جلوی من بود به من اشاره کرد که همان جا بایستم بعد ماشین محمد خرگوشه را دیدم که آمد طرفم. محمد خرگوشه از توی ماشین پرسید: ماشین خودت را چه کار می کنی؟ خنده ای کردم و گفتم: برایم درد سر می شود شاید با شماره پلاکی چیزی یا بانشانه ای از آن ماشین گیر بیفتم ماشین را دم تپه ول کردم دیگه بهش نیاز ندارم. محمد خرگوشه گفت: خودت می دانی. بعد به محمد کچل اشاره کرد و گفت: من را هل دهد داخل ماشین. من خوردم به در ماشین چون او در را باز نکرد و آن لحظه بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم ماشین پردود شده بودو من دیدم محمد خرگوشه و محمد کچل داشتند سیگار می کشیدند. محمد خرگوشه از توی آینه به من نگاه کرد و گفت: این دفعه دیگر چه نقشه ای داری؟ محمد کچل عقب کنار من نشسته بود و زد توی سرم و بعد یک چاقو درآورد و گرفت زیر گلویم و آرام زیر گوشم گفت: هر کار می خواهی بکنی ولی ما بدون سهم نباشیم. محمد خرگوشه دندان هایش را روی هم فشار داد و گفت: اگر بخواهی ما را قال بگذاری خودم از رویت رد می شدم. می دانی که من مثل خرگوش فرزم و می دانی که من دو تا شخصیت دارم و حالیم نیست چه کار می کنم پس پا روی دم من نگذار وگرنه حالیت می کنم پاروی خرگوش گذاشتن یعنی چی! گلویم را گرفته بود. هیچ وقت نمی خواستم از اون دو تا کمک بخواهم ولی مجبور بودم. آب دهنم را قورت دادم و من من کنان گفتم قبوله سهم شما را ..... می می ...دهم. بعدش هم گفتم: باید فرهادی را پیدا کنم محمد خرگوشه فرهادی را می شناخت، هزار بار به خاطر فرهادی افتاده بود توی زندان. نگاهی به من کرد و گفت: من پیداش می کنم. بعد ماشین را پارک کرد توی یک خرابه و به محمد کچل گفت: نگهش دار تا نیم ساعت دیگر می آیم بعدش رفت بیرون به چند نفر زنگ زد یکی از شیشه ها پایین بود محمد خرگوشه داشت با یک نفر صحبت می کرد صدایش را شناختم آن آدم معاون مدیر بود. به معاون مدیر نمی آمد آدم خیانت کاری باشد ولی من چیز زیادی نفهمیدم خیلی طول کشید تا بالاخره محمد خرگوشه آمد توی ماشین و گفت: پیداش کردم و بعد به من گفت: می خواهی چه کار کنی؟ گفتم: می خواهم یک نفر را بدزدم . محمد کچل لبخند ملیهی زد و گفت: آدم ربایی... و بعد پیپش را روشن کرد و جفت شیشه ها را کشید پایین و خندید.
از زبان نویسنده اصلی
من و بچه ها با کمک فرهادی در رفته بودیم می خواستم با دست های خودم اون رضایی را خفه کنم. حالا در به در دنبال رضایی بودیم مرتضی خیلی توی فکر بود و هر کس می خواست باهاش حرف بزند جواب نمی داد. صدایش زدم و به من هم جواب نمی داد همه اعصاب هایمان خرد بود که ناگهان مرتضی فریاد زد یافتم یافتم باورد کنید یافتم آب اکسیژنه هیدروژن سدیم ! و سزیم! باور کنید راست می گویم خودم کرم ریختم خودم خودِ خودم! فرید گفت: معلوم هست چی داری می گویی، چرت و پرت که نمی گویی؟ مرتضی گفت: نه! به خدا نه! خواستم باهاتون شوخی کنم! خواستم اذیتتان کنم، خواستم یکم بخندیم. علیرضا عصبانی شد و گفت: آدم احمق چرا این کار رو کردی؟ فرید جلویش را گرفت و من گفتم: چه طوری یادت آمد؟ گفت: از کارهای رضایی از شروریتش یاد اون کارهای شرور بازی خودم افتادم یاد آخرین ...که ریختم افتادم. ملازاده گفت: خدا کنه بزرگ شد مثل رضایی نشود چشمان آقای فرهادی برق زد و گفت: می رویم آزمایشگاه به آزمایشگاهی که هیچ کس نمی تونه پیداش کنه راستی یادم رفت بگویم معاون مدیر و فرهادی و ما داخل ماشین و پشت ماشین شهرداری بودیم بعد از آن که در رفتیم فرهادی شهرداری را خبر کرد و با ماشین آمدیم آن جا حالا هم داشتیم برمی گشتیم به یک آزمایشگاه جدید بعد تلفن معاون مدیر زنگ زد او داشت به صورت مرموزی صحبت می کرد اولش نفهمیدم که چه می گوید ولی بعدش همه می فهمیدیم. رسیدیم به آزمایشگاه فرهادی او همه ی مواد را آماده کرده بود.
از زبان رضایی:
محمد خرگوشه منو رساند به یک ساختمان سفید بزرگ چند طبقه که ناگهان بچه ها را دیدم اون شش تا کوتوله را دیدم که داشتند می رفتند داخل اون هم با فرهادی. چه به موقع رسیده بودم... محمد خرگوشه سرفه ای کرد و گفت کی را می خواهی بدزدی گفتم یکی از اون بچه ها را می خواهم محمد کچل لبخند از روی صورتش برداشته شد و گفت بچه ربایی... و بعد دوباره پیپش را روشن کرد محمد خرگوش گفت : آخری رو بدزد محمد کچل یک مایع برداشت ریخت روی پارچه بعد رفت جلوی در آخرین نفر که داشت می رفت داخل گفت هی تو.. بعد اون بچه برگشت محمد کچل دستمالو گذاشت روی دهنش بعد با اون هیکل گنده اش بچه را برداشت و انداخت صندوق عقب ماشین و در صندوق عقب را بست رفتیم طرف همون خرابه محمد خرگوشه یک سیگار گذاشت توی دهنش و گفت می خواهی چه کار کنی گفتم : می خواهم ازش حرف بکشم محمد خرگوشه آمد بیرون در صندوق عقب راباز کرد و دو تا سیلی زد توی گوش بچه تفنگش را درآورد به بچه گفت بیاید بیرون محمد کچل بچه را کشیدبیرون و تا بالاترین طبقهی ساختمان خرابه بردش بعد به محمد خرگوشه علامت داد محمد خرگوشه با تفنگ من را هم برد بالاترین طبقه محمد کچل بچه را برعکس کرد پاهایش را بست به طناب و طناب را به بست به میله و بچه را انداخت پایین او بچه در حالی که داشت سقوط می کرد داد می زد که یکدفعه وسط هوا ایستاد محمد خرگوشه اشاره کرد و محمد کچل طناب را کشید بالا بعد محمد خرگوشه چاقو را درآورد و گفت ببین بچه حرفی را که می خواهم می زنی وگر نه می کشمت بعد چاقو را جلوی طناب گرفت کمی از آن را برید آن بچه حسابی ترسیده بود و گفت باشه باشه می گم چی می خواهید محمد خرگوشه به من اشاره کرد نوبت من بود رفتم جلو و بهش گفتم ماده ها چیان آن بچه من من کنان گفت هیدروژن .... اُ اُکسیژ... ن ... مایع بعد من گفتم اون یکی چیه وای به حالت اگر... توی همین لحظه بکشید بچه ادامه داد منیزیم و سدیم.. .من گفتم این مواد را می خواهم محمد خرگوشه به محمد کچل اشاره کرد و بعد از یک ساعت محمد کچل آمد و گفت این هم مواد مردم تا پیداشان کنم از علی گرفتمشان محمد خرگوشه مواد را به من داد بچه را کشاندم بالا گفتم درستش کن بچه گفت همین جا گفتم آره جلوی من ماده را ریخت روی هم و گفت فک نکنم این جا جواب بده ماده را گرفتم جلوی چشمم و بعد گذاشتمش توی دهنم ببینم چه مزه ای می دهد که کمی هم از آن ماده گذاشتم توی جیبم بعد نفهمیدم چی شد که بیهوش شدم وقتی بلند شدم من توی سال 1394 بودم...
از زبان نویسنده اصلی:
فرهادی خیلی عصبانی بود بچه ها حاضر نبودند بدون فرید کارشان را انجام دهند من معاون مدیر را دیدم که داشت عرق می کرد بدون اینکه کسی حرف بزند رو کرد به همه و گفت تقصیر من است من این جا را به محمد لو دادم من احمق لو دادم می ترسیدم محمد خرگوشه برایم دردسر درست کند واقعاً می ترسیدم فرهادی گفت : اون احمق دوباره ظاهر شد لعنتی من پرسیدم مگر او را می شناسید فرهادی گفت معلومه قبل اینکه من بیایم توی این مدرسه او مدیربود بعد به دلیل بی لیاقتی من شدم مدیر او از طرف سازمان آموزش و پرورش اخراج شد ولی من می دانم اون ها کجا اند من اون جاهایی که معمولاً می ره را می دونم یک نفرتون با من بیاید من انتخاب شدم که باهاش بروم معاون باز هم داشت حرف می زد : دفعهی پیش می خواست منو بکشه این دفعه هم می توانست ببخشید خیلی ببخشید فرهادی حرف نمی زد هر سه سوار ماشین شدیم فرهادی جاهای مختلفی می رفت که بالاخره آمد و زد به شیشه معاون شیشه را کشید پایین و فرهادی گفت پیدایش کردم زخمیه خیلی وضعش خرابه ولی زنده است پیاده شدم بردیمش بیمارستان بیهوش بیهوش بود همه ی بچه ها را آوردیم بیمارستان دکترها بالای سرش بودند همه نگران فرید بودیم که زنده می ماند یا نه دو سه روزی گذشت بچه ها نهار و شام را توی بیمارستان می خوردند همه کم حرف شده بودند فقط ملازاده هر چند وقت یکبار می گفت تف به این زندگی... همه ناامیدبودیم بعضی ها می خواستند بدون فرید بروند که خبردادند فرید به هوش آمده رفتیم بالای سرش وقتی من را دید اولین حرفی که زد این بود: باید برویم آینده رضایی ..رضایی آینده است خون جلوی چشمان فرهادی را گرفته بود از توی بیمارستان فرید را بغل کرد و همه را سوار ماشین کرد رفت آزمایشگاه به علیرضا گفت مواد را درست کند ماده درست شد همه چی عجله ای بود فرهادی داد زد و گفت من اون آشغالو می کشم بعد همه از اون ماده خوردیم بدون اینکه مطمئن شویم عمل می کند یا نه که دیدیم همه در آینده هستیم.
از زبان رضایی:
می دانستم معروف می شوم می دانستم پولدار می شوم هنوز اون ماده را داشتم توی
روزنامه فهمیدم توی سال 1394 هستم و آن روز عید بود عید در آینده از همه آدرس
پرسیدم باید می رفتم یک جایی که ثبت اختراع کنم آره من می توانستم معروف شوم شهرت
پول همه چی، بالاخره یک جایی پیدا کردم که
همه می رفتند و اختراعشان را می گفتند نوبت من شد تا که گفتم من یک ماشین زمان
اختراع کردم مردی که اختراعها را می دید خیلی تعجب کرد و گفت برایم ثابت کن کمی از
آن ماده دادم به او و گفتم برو گذشته و دوباره بخور بیا آینده آن مرد لحظه ای غیب
شد و دوباره ظاهر شد و گفت راست می گوید از آن روز در روزنامه ها عکسم چاپ شد قرار
بود یک سمینار بدهم تا اختراعم را به جهان معرفی کنم به عنوان یک دانشمند ایرانی
بله من همه چیز برای سمینار آمده بود استرس داشتم رفتم رفتم میکروفون را برداشتم
تا حرف بزنم که ناگهان چند تا بچه با فرهادی آمدند داخل فرهادی و من چشم توی چشم
شدیم و... .
---
کیارش خالقی