مدیر تعجّب کرد. بعد از ما خواست که از دفتر برویم بیرون.
پنج دقیقه گذشت و خبری نشد.
من و فرید تصمیم گرفتیم از آنجا برویم بیرون. آخر حس خوبی
نداشتیم.
داشتیم به سمت حیاط مدرسه میرفتیم که من دیدم ملازاده دارد میدود.
- فرید نگاه!
- ملازاده!
او آمد نزدیک و با هم صحبت کردیم.
اگر ملازاده چرت نگفته باشد ما الآن توی همون حلی یک هستیم.
پس چرا همه چیز فرق کرده؟
این آخرین سؤالی بود که از هم دیگر پرسیدیم.
بعد از آن معاون به سرعت سمت ما آمد.
در راه هم فریاد می زد.
- مگه به شما ها نگفتم که همونجا وایسید.
من گفتم:« باید در ریم بچه ها!»
- الآن میاد نابودمون می کنه.
- دنبال من بیاید.
خلاصه همگی با هم دویدیم دنبال ملازاده و بالاخره از آن مدرسه گنده عجیب و غریب بیرون رفتیم.
هوا خیلی سرد بود. من از بچه ها خواستم که برویم از یک دکّه روزنامه بخریم.
بله! همان اتفاقی که انتطارش را دارید پیش آمد.
سال 1356 بود.
دیگر ماجرا خیلی پیچیده شده بود. هاج و واج مانده بوده بودیم و اصلا نمیفهمیدیم که چه شده.
- بچه ها من دیگه خسته شدم. پس این دوربین مخفیه کجاست؟ اَه!
- یکم فکر کن ببین چی شده.
- چی می خواستی بشه؟
خلاصه نشستیم یک گوشه فکر کردیم و اتفاقات رو کنار هم چیدیم و البته معلوم است که به نتیجهای نرسیدیم. البته همه یک چیزهایی یادشان افتاد امّا انگار بخشی از حافظه ی همه مان پاک شده بود.
هیچ کس یادش نمی آید که در آن آزمایشگاه لعنتی چه کار کردیم.
- هر اتفاقی که افتاده باشد ما به یه طریقی در زمان سفر کردیم.
- خسته نباشی!
- بهتره به جای مزخرف گفتن بریم توی آزمایشگاه.
- آخر عقل کل تو که یادت نیست چیکار کردیم.
- حالا کدوم آزمایشگاه بریم؟
بالاخره تصمیم گرفتیم برویم به همون آزمایشگاه مدرسه مان تا ببینیم می توانیم مشکل را حل کنیم یا نه؟
صبر کردیم تا ساعت شش شود. چون بعد از ساعت شش دیگر کسی به جز سرایدار در مدرسه نمیماند. دست کم در سال 93 که این طور بود.
ساعت شش شد و
بالاخره مدیر از مدرسه بیرون آمد و ما هم دست به کار شدیم.
---
مهرشاد فرهمند
دو مطلب مهم در این حا یک مشکل هست آن ها چطور روزنامه خریدن اونا که پول های امروزی داشتن.
دوم خیلی کوتاه نوشتی اگه هر کی انقد وقت کم بذاره نمیشه که.