این قسمت بر اساس نسخۀ ویرایش نشدۀ قسمت سیزدهم نوشته شده است. لطفا در مورد قسمت ویرایش شده و نشدۀ قسمت سیزدهم نظر بدهید و بگویید که کدام بهتر است.
---
درحال آماده شدن برای رفتن به پیش آقای رضایی بودیم؛ علیرضا
شکّاک نیز دوباره شروع به حس کردن کرد:
-
بچه ها من به این یارو اصلاً حس خوبی ندارم
-
علیرضا تو حس نکن واسه فرهادی هم همینو گفتی که کاملاً چرت بود
-
اما این یکی فرق داره آخه... آخه
-
بابا علیرزا از خر شیطون بیا پایین دیگه
-
راست میگه تازشم ندیدی چقدر خوب حدس زد کلر
-
باشه بابا اصلاً ولش کن
آماده که شدیم به یکی از کسایی که در خانه آقای فرهادی بود گفتیم ما می خواهیم به
خانه آقای رضایی برویم که قبل از رفتن سید از یکی پرسید :
-
آقای فرهادی نیومدن نه؟ میدونین کجان؟
-
نه ما هم نمیدونیم کجان
-
امیر گیر دادیا بیا بریم حتماً پیش
رضایی
اسم خیابانش را
درست به خاطر نمی آورم آقای رضایی نیز وضع بدی نداشتند جزو افراد متوسط رو به بالا
بودند ساختمانی سه طبقهی تقریباً نوساز.
رفتیم داخل اول از ما پذیرایی کرد بعد گفت:(من یه آزمایشگاه شخصی در زیر زمین
دارم میتوانید در آنجا شروع به کار کنید)ما نیز خوش و خرم که این آخرین نفس هایمان
در گذشته است رفتیم تا کار را شروع کنیم
وقتی خواستیم کلر را بریزیم هیچکس در پوست خود نمی گنجید گفتیم همه باهم
کلر را بریزیم و همه باهم ریختیم …
فکر می کنم بد ترین ضدحال در کل زندگیمان بود. از چهرهی آقای
رضایی میشد فهمید که می خواهد به ما فحش بدهد اما علی رغم ظاهرش به آرامی گفت:
-
بچه ها من یه جایی کار دارم میرم بر می گردم فقط قبل از اضافه کردن هر چیزی
اول روی کاغذی بنویسید که اگر بعد از آن نه شما بودید نه ماده دیگری من متوجه
میشوم که...
-
خیالتان راحت آقای رضایی بفرمایید ما کارمان را به خوبی انجام میدهیم
-
حمید دلم واسه صدات تنگ شده بود
آقای رضایی با لبخندی رفت و ما نیز مشغول کار شدیم.
آزمایشگاه آنجا تقریباً کامل بود و ما نیز اکثر موادی که به ذهنمان می آمد امتحان
کردیم همه مان ناراحت و عصبانی بودیم:
-
بابا دیگه باید متوصل شیم به 14 معصوم
-
میگم بیاین یه نماز جماعت بخونیم اینو از خدا بخوایم
-
باور کن میخوام همین جا خودمو خلاص کنم یه راست بریم آینده جهان
-
مرتضی خواهشاً چرت نگو
-
والا
-
بچه ها شاید سه تا ماده نبود چهار تا بوده
-
وای امیر تو رو خدا وضعمون بدتر نکن
-
من که رفتم برم یه دور بزنم
تصمیم گرفتیم برویم بالا تا هوایی به کله مان
بخورد که یک دفعه صدایی قورباغه مانند شنیدیم
-
علیرضا مثه این که ذخیرت تموم شده
-
چی کار کنم چرا این جوری ارین نگام میکنید گشنمه دیگه
-
عیب نداره علیرضا جون الآن میرم یه چیز برات پیدا میکنم
خلاصه همگی مشغول به گشتن شدیم حدود 5 دقیقه گشتیم چیز
زیادی پیدا نکردیم که یه دفعه صدای داد مرتضی رو شنیدیم:
-
بچه ها !!؟!!
-
چیه چته چرا داد میزنی مرتضی
-
ف.. فف... فرهادی
نفسش بالا نمی آمد رفتیم تا ببینیم چه می گوید؛ آقای فرهادی
دست و پا بسته بیهوش توی یکی از کمد ها بود با یکدیگر گفتیم که چکار کنیم چیزی که همه مان با آن موافق بودیم فرار
بود من زود تر از همه راه افتادم که تا
دستگیره در را چرخاندم در باز نشد و ترسی وجود همه را فرا گرفت. فرید گفت: تازه
جایی هم برای رفتتن نداشتیم که بریم
-
خب تو یه راه حل بده نابغه
-
من که میگم از خود رضایی بپرسیم
-
آره می خوای تو تکی وایسا بپرس
-
بدویید فعلا فرهادی رو بگیریم تا بعد یه فکری می کنیم
فرهادی را با هزار مکافات به هوش آوردیم. بندهی خدا را
طوری زده بودند که حتّی قادر به حرف زدن نبود فقط یک کلمه شنیدیم که گفت بچه ها
طبیعی رفتار کنید و یه ماده ای به من بدید تا دوباره بیهوش شوم سپس در موقعیتی
مناسب که رضایی نبود مرا به هوش آورید حتّی اگر می توانید او را نیز بیهوش کنید
بعد از آن مرا بهوش آورید تا بتوانم همه چیز را برایتان توضیح دهم؛ بعد از آن فرید
رفت تا یک ماده ای که نامش را نیز فقط خودش میدانست از آزمایشگاه آورد و به آقای
فرهادی داد تا بو بکشد کمی نگذشت که ایشان دوباره به خواب رفتند سپس هم همه ای بین ما به پا شد که ناگهان صدای
رفتن کلید در قفل در این هم همه را به سکوتی خوفناک بدل کرد
---
امیر شجاعی