۴۷ مطلب توسط «رسولی» ثبت شده است

داستان علامه جنگی(قسمت چهاردهم)- کلاس ۲۰۳

ما وقتی به مدرسه رسیدیم فهمیدیم بچه های زیادی دیروز در مدرسه مانده بودند. وقتی از آقای کریمیان در مورد ماندن بچه های پرسیدیم، فهمیدیم برای تکمیل پروژه ها در مدرسه مانده بودند. من و کیان هم تصمیم گرفتیم در مدرسه برای تکمیل پروژه مان بمانیم. بعد از آن تقریبا همه ی بچه ها چند روز برای تکمیل پروژه هایشان ماندند و ما منتظر شروع هفتمین نمایشگاه دستاورد های دانش آموزی بودیم. و سعی می کردیم بچه های تا چهارشنبه سوری با هم دوست بمانند.

زمانی که دو روز تا شروع نمایشگاه مانده بود ، بر خلاف تصورات ، تقریباً همه ی پروژه ها کامل شده بودند ، لوگوی نمایشگاه به بهره برداری رسیده بود و پوستر نمایشگاه هم بین بچه ها توضیع می شد تا هر کس به نوبه ی خودش طبلیغاتی انجام دهد.

 

**************

 

بالاخره روز موعود فرا رسید و اولین روز نمایشگاه با شور و نشاط و یک نور افشانی حرفه ای از طرف کادر نمایشگاه شروع شد.

بچه ها هم کم نگذاشتند و کل کل های قدیمی خود را ادامه دادند ولی خوشبختانه دعوایی رخ نداد.

پروژه ها هم همانطور که انتتظار می رفت خوب کار کردند و مشکل خاصی پیش نیامد فقط تنها مشکل این بود که چند تا از بچه های کلاس های 2/3 و 1/3 آمدند و در دوتا از پروژه های 3/3 و 4/3 اختلال ایجاد کردند و از جایی که هیچ کس در این مدرسه اعتقادی به آدم فروشی ندارد، بعضی ها آنها را فروختند (به ناظم گفتند) ولی خداروشکر بازهم دعوایی بین کلاسها پیش نیامد ولی بچه های کلاس ما و کلاس 4/3 تصمیم گرفتند تا بعدا حسابی از خجالت آنها در بیایند.

---

آرین غلامی راد

امیرمحمد آقایی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲
رسولی

داستان علامه جنگی(قسمت سیزدهم)- کلاس ۲۰۳

ما در زنگ ورزش فوتبال بازی کردیم  و بعد از خوردن زنگ ، سریع به خانه هایمان رفتیم.

تمام شب را در این فکر بودم که چه به سر آبدارچی مدرسه آمد.

وقتی به همراه کیان وارد مدرسه شدیم دیدیم که یک آبدارچی جدید در مدرسه است. وقتی موضوع را جویا شدیم ، فهمیدیم که آبدارچی قبلی کله پا شده و چند روز نمی تواند به مدرسه بیاید. آن موقع بود که ما از ته دل خوش حال شدیم.

از آن طرف 4/3 ای ها شک کرده بودند که آن انفجار و بمب بد بو کار کلاس ما بود. برای همین آنها یک جلسه ی مخفیانه در کلاسشان بر گزار کردند. من هم از این موضوع خبر داشتم و به همین دلیل رفتم و فالگوش ایستادم و چیز های زیادی فهمیدم.

بعد از آن به کلاسمان رفتم و داد زدم تا همه را جمع کنم . وقتی که همه جمع شدند به آنها گفتم که 4/3 ای ها می خواهند مقدار زیادی ترقه و مواد منفجره جمع کنند و یک روز بعد از مدرسه حسابی از خجالتمان در بیایند.

و بعد به آنها گفتم که خیلی مواظب باشند . ولی از این که این موضوع را به آنها گفتم خیلی پشیمانم ، چون آنها یعنی بچه های کلاسمان دارند تدارک یک جنگ ترقه ای را می بینند و می خواهند 4/3 ای ها را غافلگیر کنند.

من که 3 نمره هم ازم کم شده بود نسبت به این ماجرا احساس خوبی نداشتم. به همین دلیل خیلی این در و آن در می زدم تا شاید فرجی حاصل شود و این اتفاق نیفتد ولی نشد که نشد.

نمی دانستم آیا کیان هم با من موافق است یا نه؟ به همین دلیل رفتم و از او پرسیدم که دوست دارد که جنگ شود یا نه ؟ و فهمیدم او هم دوست ندارد جنگ صورت بگیرد .

ما تمام روز را به این فکر می کردیم که چگونه می توان جلوی جنگ را گرفت ولی به نتیجه ای نرسیدیم.

بالاخره روز جنگ فرا رسید و من با ترس و لرز وارد مدرسه شدم و با کیان سلام و علیک کردم. بعد او به من گفت که یک ایده ی خوب دارد .

ایده ی او این بود که با دو کلاس صحبت کنیم تا از جنگ دست بردارند و ترقه های خود را نگه دارند. بعد از این که او ایده ی خود را به من گفت ، من به او گفتم:(خسته نباشی. ایده ی تو این بود؟ تو برو دور مغزت سیم خاردار بکش یه وقت آمریکایی ها ندزدنش) . بعد او به من گفت که هنوز کل ایده اش را نگفته. و بعد ادامه داد:(من دیروز درون اتاق انتشارات رفتم و دیدم که پیک های نوروزی آماده شده).

- خب!

- خب به جمالت! ما می توانیم دو کلاس را متحد کنیم و شب چهارشنبه سوری وارد مدرسه شویم و پیک های نوروزی را بوسیله ی ترقه ها نابود کنیم.

- اینم فکر بدی نیست.

انصافاً هم فکر خوبی بود . چون هم جنگ در نمی گرفت و هم از شر پیک نوروزی خلاص می شدیم.

ما از همان زنگ اول مذاکرات دو صفر سی و چهار (0034) را شروع کردیم و تا زنگ ناهار به نتیجه ای نرسیدیم. بعد از ناهار و یک زنگ ریاضی کسالت آور، ادامه ی مذاکرات را در زنگ نماز و در نمازخانه ادامه دادیم. تا این که دو کلاس راضی شدند که یک نماینده برای صلح بفرستند. و این موضوع هم ختم به خیر شد. فقط مشکل این بود که دو هفته تا چهار شنبه سوری مانده بود.

---

امیر محمد آقایی

آرین غلامی راد

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
رسولی

نخستین فهرست کتاب نیمسال دوم

بچه­‌های سال هشتمی، شما باید از بین این فهرست، یک کتاب انتخاب کنید و تا پایان عید نوروز آن را بخوانید. همان­‌طور که حتماً فهمیده‌­اید شما بعد از نوروز به چند پرسش از داستان انتخابی­تان پاسخ خواهید داد. (فهرست بعدی هم به زودی در اختیارتان قرار خواهد گرفت.)

موفق باشید!

«فهرست»

نام کتاب:

بر اساس زندگی:

نویسنده:

ناشر:

دلیر دلوار

رئیس علی دلواری

فاطمه قائدی

امیرکبیر، کتاب‌های جیبی

فرنیان ایران

سورنا

الهام زارع‌زاده

امیرکبیر، کتاب‌های جیبی

ناپیدا

جاوید الاثر احمد متوسلیان

محمدمهدی عسگرزاده

امیرکبیر، کتاب‌های جیبی

نامه‌­های ناشناس

شهید حسین خرازی

مرثا صامتی

امیرکبیر، کتاب‌های جیبی

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
رسولی

داستان محلول حلی(قسمت شانزدهم)- کلاس 204

آرمان میرزائی: لطفا نظر بدید خوش حال می شم.

---

نا گهان به خودم آمدم ، من چکار کرده بودم ، در آن لحظه خدا خدا می کردم که بچه ها به زمان خودشان بازگشته باشند این بهترین حالت بود واقعا ترسیده بودم ، اگر هنوز همینجا باشند چه ؟ اگر فرهادی  جریان را به پلیس اطلاع داده باشد چه ؟ اگر همین اطراف افسر های پلیس دنبال من باشد چه ؟ بخاطر ثروت خودم را در چاه انداختم ، اگر بقیه امر روی خوش آزادی را از درون حلفدونی تماشا کنم ؟ نه پیدایشان خواهم کرد و به پولم هم می رسم .

همینطور با خود حرف می زد که ناصر با عصبانیت گفت:

-چته کارو علاف کردی از صبح ، الانم که خشکت زده

به خودم آمدم، گفتم بریم خونه ی رولله ، بروبچو صدا کن بیان ، کلی کار داریم و تا صبح باید تموم شده باشن ، بحس کلی پول در میونه .

به آن ها وعده پول دادم اما نمی دانستند که برای من مهم تر از آن فرمول این است که پای بچه ها به پلیس و دردسر نرسد ، باید سریع شرشان را می کندم .

از خونه زدیم بیرون ، یه حسی بهم می گفت هیچی سرجاش نیست اما در عین عال همه چیز درست به نظر می رسید ،سوار ژیان پسر خاله ام شدیم،کمی گزشت تا این که اتفاقی از جلوی رویال هیلتون رد شدیم و من با دیدن اولین نشانه متوجه ایراد شدم ، پلیس دور تا دور دو برج را گرفته بود ، سای کردم فکرمو منحرف کنم تا بیشتر از این نترسم ، به ذهنم رسید کجا بهتر از خانه ی فرهادی برای قایم شدن و پشتبندش حتی اگر آنها آن جا نباشند خانواده ی فرهادی که آنجاست البته با احتمال اندک اینکه خانواده نداشته باشد اما در غیر این صورت مسلما او بخاطر خانواده اش بچه ها را تسلیم می کند و به کلی از حافظه اش پاک می کند مه چنین اتفاقی روی داده . اینقدر فکرم مشغول بود که با داد "رسیدیم" ناصر از عالم هپروت بیروت آمدم . از ماشین بیرون آمدیم ، بعد خاموش کردن ماشین و قطع شدن صدای غژغژ ژیان کوچه به نظرم ساکت می اومد ، در خونه ی رولله رو زدیم اما گسی در را باز نکرد .

دو باره سوار ماشین شدیم این دفعه به سمت خونه ی فرهادی ، ناصرم گه شاکی شده بود و مدام غر می زد.

-         چی شده اینقدر ... ... ؟ من دیگه نمیام این آخرین باریه که می رونم

-         اگه تا الان زر نمی زدی الان ثروتمند بودیم

یه دفعه اخماش رفت تو هم ، داد زد :

من زر نمی زدم یا تو عر نمی زدی بچه ها بچه ها پول پول

تا اومدم ی چیز بگم زد بغل و پیاده شد ، از اتفاق رولله و بروبچ هم رسیدن ، تا الان وضعیتم یادم رفته بود و از ناصر عصبی بودم که :

روح الله داش می گفت فراهاریو سه ساعت قبل نزدیکای رویال هیلتون دیدن ناصر هم رفت طرفش ،یه چیزی اونقدر مهم بود که به رولله گوش نمی کردم، تو اطرافم  یعنی تا صد متری همه چی عادی بود ناصر هم که کمتر از ده متر باهام فاصله داشت ، تنها چیزی که باعث شد مطمئن شم یه چیزی یا دقیقا همه چیز متقاوته نشانه دوم که یه فلکس غورباغه ای  سیاه بود که داشت با تمام سرعت از سر کوچه به طرف من می آمد ، روی در سفید آن با خط تحریری نوشته شده بود : شهربانی کل کشور...

چیزی که از اون بد تر بود شورلت فراهادی و صندلی عقبش بچه ها بود که سر کوچه بغل به ما به چشم می خورد بود .

---

آرمان میرزائی

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
رسولی

داستان علامه جنگی(قسمت دوازدهم)- کلاس ۲۰۳

بعد از چند  روز کشمکش و قسم و آیه ی مظنونین بالاخره آبدارچی مدرسه گفت که من و کیان را در ساعت قبل در حال ورود به آزمایشگاه دیده است...

ناظم مدرسه من و کیان را از سر درس مهم شیمی بیرون کشید و اصلا به حرف های ما که به او میکفتیم: درس مهم است و ما انرا از دست میدهیم و... گوش نکرد و ما را یک راست به دفتر مشاوره برد .

مشاور ما حضور نداشتند و این به معنی یک بدبختی بود چرا که اگر ایشان حضور داشتند شاید ضمانت ما را میکردند

با همه ی این حرف ها و کشمکش ها ما اعتراف کردیم به کارمان و از جفتمان نفری 3 نمره کم شد!(از نمره  انضباطمان)

 

من و کیان که حسابی عصبانی بودیم با هم حرفمان شد و من به او گفتم که تو این فکر را در سر من انداختی و...

و او هم می گفت که می خواستی انجام ندهی و از این حرف ها

.

.

.

.

وبالاخره به این نتیجه رسیدیم که جفتمان مقصریم و کار از کار گذشته است. تنها کاری که از دستمان بر می‌آمد انتقام گرفتن از آبدارچی و 204 ای‌ها بود.

چند روز که با کیان به بازار رفته بودیم یک سری لوازم مسخره باز ی مانند بمب بد بو و .......

خریده بودیم که به ذهنمان رسید از آنها استفاده کنیم.

زنگ ورزش بود و کلاس ما طبق معمول دیر شروع شد و من و کیان در فرصتی که داشتیم بمب بد بو را زیر میز یکی از بچه های 204 جا ساز کردیم و در میان حرف های معلم بمب بد بو وظیفی اش را به نحو احسنت انجام داد و معلمشان از کلاس به بیرون امد.

ما هم از خدا بی خبر بمب را زیر میز شایان قایم کرده بودیم و ععلی رقم تلاش او برای محبوب شدنش همه ی تلاش ها ی او را به باد دادیم و همه ی بچه ها به او نگاه میکردند. او به هفت جد آباد و پیامبران و امامان و ... قسم خورد که این کار او نبوده ولی گوش بچه ها از این حرف ها پر بود.

زنگ دوم ورزش که زنگ بازی بود من و کیان به بهانه ی دلدرد به اتاق آبدارچی مان رفتیم

و میز او را برعکس کردیم و رومیزی اش را برعکس انداختیم تا زمانی که خواست روی میز بنشیند کله پا شود؟!

---

امیرحسین شکاری

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۳
رسولی

داستان علامه جنگی (قسمت یازدهم)- کلاس 203

بالاخره داریم به اواخر زمستان نزدیک می شویم. مغازه ها لباس های بهاره ی خود را به ویترین آورده بودند.ولی اولین چیزی که به فکر یک دانش آموز هم سن من می رسد چهار شنبه سوری و نوروز است.

من نظر شما را نمی دانم ولی خودم حداقل از 10 روز قبل تمام وسایل مورد نیاز اعم از ترقه وسایل آتش بازی را تهیه می کنم. امسال هم مثل هر سال دیگری همین کار را کردم.

صبح که داشتم برنامه ی درسی را می چیدم این فکر به ذهنم رسید که مقداری از ترقه ها را به مدرسه ببرم. بعد از کمی سبک سنگین کردن به این نتیجه رسیدم که اگر آن ها را از کیفم در نیاورم مشکلی به وجود نمی آید. برای همین مقداری از آن ها را به مدرسه بردم. البته فقط مقداری از آن نه همه.

همین که به مدرسه رسیدم، موضوع آوردن ترقه به مدرسه را با کیان درمیان گذاشتم.او هم که از خدا خواسته سریع به من گفت که مقداری از آن را در بیاورم و تا مدرسه شلوغ نشده کمی خوش بگذرانیم.من اصلا از این ایده ی او خوشم نیامد. او گفت که ناظم ها هنوز نیامده اند و مشکلی ندارد. من هم بعد ده دقیقه فکر کردن بالاخره قبول کردم ولی در همان لحظه آقای کریمیان وارد مدرسه شد.از شادی در پوست خود نمی گنجیدم. چون اصلا دنبال دردسر نبودم. همزمان هم نمی خواستم به هم کلاسی خودم نه بگویم.برای اولین و آخرین بار از آقای کریمیان خوشم امد.

آن روز هم مثل هر روز دیگری گذشت. تکراری و کسل کننده. وقتی ساعت دوازده پنج دقیقه زنگ ناهار خورد، کیان مرا صدا زد و برد به آزمایشگاه شیمی.از او پرسیدم که چرا آمدیم اینجا؟ و در جواب او هم گفت که می خواهد با ترکیب چند ماده با ترقه های من یک ترقه ی خیلی خفن و پر سرو صدا بسازدو من خیلی از این کار او خوشم آمد و همه ی ترقه هایی که آورده بودم را به او دادم.او هم بعد بیست دقیقه  به من گفت که کارش تمام شده است.وقتی نگاهی به آش شله قلم کار او انداختم فهمیدم که دردسر بزرگی در انتظار من است.من سریع به کیان گفتم که من می ترسم گیر بیافتم و نمی خواهم بمانم.  او هم بعد یک خنده بلند نظر خودش را گفت.در همان لحظات زنگ خورد و من به همراه کیان به کلاسمان رفتیم.

آن زنگ کلاس سه چهار باید به آزمایشگاه می رفتند. ما هم کلاس ریاضی داشتیم!داشتم به شانس خوبم در بقیه ی زنگ ها فکر می کردم که ناگهان کیان آمد و به من گفت که آن ترقه ی دست ساز را در قفسه ای در آزمایشگاه جا گذاشته است!!این هم ادامه ی خوش شانسی من! به او گفتم که هیچ کاری جز حفظ خونسردی خودش نمی تواند انجام دهد.

در اواسط کلاس ریاضی بودیم که ناگهان صدایی مهیب از آزمایشگاه آمد. کل مدرسه کلاس ها را ول کردند و به سوی آزمایشگاه شیمی دویدند. معلم ها هم وقتی کلاس ها را خالی دیدند، با بچه ها رفتند.

 آزمایشگاه  پر از دود بود و هیچ جایی را نمی شد دید. به کمک معلم ها بچه ها را درآوردیم. من رفتم تا ببینم کسی داخل آزمایشگاه مانده یا نه. فقط معلمی که جای آقای خمسه آمده بود، در آزمایشگاه بود که او هم سریع بیرون آمد.

من رفتم به دفتز معاونت انضباطی تا ببینم که چه کسی مقصر اعلام شده. فال گوش ایستادمو خوشبختانه آن ها سه چهاری ها را مقصز می دانستند!!! وقتی این را به کیان گفتم از فرط خوشحالی چنان مرا بغل کرد که داشتم خفه می شدم.

---

مسعود محبوبی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۳
رسولی

داستان محلول حلی(قسمت پانزدهم)- کلاس 204

دوستان لطفا نظر بدید.

صبح روز بعد دوباره به رویال هیلتون رفتم تا قسمت بعدی نقشه را عملی کنم.  بچه ها که از حضور من در آنجا تعجب کرده بودند پرسیدند: شما این جا چی کار می کنید؟ و من هم به آن ها گفتم که آقای فرهادی به من گفته که آن ها را به آزمایشگاه خانه ام ببرم تا در آنجا محلول را درست کنند. بعد از این حرف من دوباره شروع به پچ پچ با یکدیگر کردند. بعد از مدتی کم کم داشتم با خودم کلنجار می رفتم که آن ها را کشان کشان سوار ژیان پسر خاله ام نکنم، که بالاخره قبول کردند با من بیایند. بعد آن ها را به آزمایشگاه بردم و به آن ها گفتم که ماده ها را مخلوط کنید و به زمان خودتان بروید. اما قبل از این که هر ماده را اضافه کنید آن را رو کاغذ بنویسید تا من بفهمم که چه چیزی از آزمایشگاه کم شده؛ من کمی کار دارم و بعدا دوباره بر می گردم، و بعد رفتم و خیلی آرام در را قفل کردم. از صدا های داخل آزمایشگاه می شد حدس زد که اصلا متوجه قفل شدن در نشده اند. خوب این طوری همه چیز راحت تر بود.

حالا باید می رفتم قسمت بعدی نقشه، پس به اتاق خوابم رفتم و به ناصر که آنجا بود گفتم: چهار چشمی مراقبشون باش و هر اتفاق مهمی که پیش آمد به من تلفن کن. و بعد از آن که کلید آزمایشگاه را به او دادم از خانه بیرون رفتم.

حالا وقت آن بود که به خانه ی اسمال بروم و برای اتمام کارم و ... داستان هایی سرهم کنم چون نمی توانستم همان طوری به خبرنگاران و مردم بگویم که من واقعا چه کار کردم و به غیر از این هم باید با اسمال سر این که سهم هر فرد چه قدر است و تجاری کردن محلول و ... صحبت می کردیم.

بعد از مدتی به خانه ی اسمال رسیدم و زنگ در را زدم.

_بله؟

_منم اسمال، درو باز کن.

_چه عجب، کم کم داشتم فک می کردم که مُردی. بیا تو.

و در باز شد.

تو خانه ی اسمال بوی بسیار بدی می آمد، به صورتی که وقتی به مشامم رسید می خواستم استفراغ کنم، اما به زحمت جلوی خود را گرفتم(هنوز میل زیادی به گرفتن دستم جلوی دهانم و بینی ام داشتم). خانه ی اسمال دست کمی از بازار شام نداشت.در هال فقط پنج صندلی بود که دور میزی قرار داشتند که روی آن  پر از آشغال بود، دیوارهایی که زمانی سفید بودند اکنون سیاه و چرک بودند و زمین خانه نیز دست کمی از آن نداشت. یک قفس پرنده ی خالی(که زمانی یک طوطی درآن بود)نیز کنار شومینه بود و کف آن پُر از پَر و مدفوع خشک شده ی پرنده بود، اما بد تر از همه سینک آشپرخانه اش بود(که به اتاق پزیرایی دید داشت) که پر از ظرف نشسته و آشغال بود و به نظر می رسید بوی دل انگیز خانه از آن جا می آید.

_ خونه ی خودته. بیا بشین.

مشمئز کننده بود اما مجبور بودم دست کم برای دو ساعت آن آشغال دانی را تهمل کنم؛ بنابراین تعارفش را پذیرفتم و روی یکی از صندلی ها که تمیز تر از دیگری به نظر می آمد نشستم. بعد از من او نیز روی صندلی روبه رویم نشت و گفت: برای داستان فکری تو سرت داری؟...

وقتی از آن خوک دانی بیرون آمدم داشتم از خوشحالی بال در می آوردم بالا خره بعد از دو ساعت به نتایج خوبی رسیدیم داستانی برای محلول درست کردیم که واقعا خوب از آب درآمد و ...

حالا باید دوباره سراغ بچه ها می رفتم که ببینم اوضاع چه طور است.

بعد از این که به آزمایشگاه رسیدم رفتم سراغ ناصر و از او پرسیدم:

_همه چیز روبه راهه؟

_آره. می خواهی یک دور خودت بهشون سر بزنی و ببینی؟

_آره.آره.این طوری مطمئن تره.

بعد از آن با هم به سمت در آزمایشگاه رفتیم.

 قبل از این که کلید را از جیبش در آورد احساس عجیبی داشتم و حس می کردم چیزی با دفعه ی قبلی که این جا بودم فرق کرده، و بعد از این که ناصر گفت که کلید نیست فهمیدم چه چیز، سر و صدای بچه ها!!! سریع در را باز کردم و داخل شدم. همان طور که حدس زده بودم در قفل نبود و اما بد تر از همه هیچ کدام از بچه ها در آزمایشگاه نبودند آن ها فرار کرده بودند...

نویسنده: آرمان داودی


۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
رسولی

داستان علامه جنگی (قسمت دهم)- کلاس 203


من حسابی نگران مادر و پدرم شده بودم و در این فکر بودم که آنها در چه حالی هستند. ناگهان یادم آمد که امروز عصر پروژه دارم. کمی خوشحال شدم چون خودم همان روز عصر پروژه ی شیمی داشتم ولی خدارو شکر با آقای خمسه نبود با آقای راد بود. آقای راد هم با من و بچه های 3/3 خوب بودند که این رضایت بخش بود.

او و بچه ها پایین آمدند تا از آزمایشگاه استفاده کنند که یک دفعه آقای خمسه آمد و نگذاشت آقای راد پایین بیاید. آقای راد سریع رفت بالا. همه ی بچه ها رفتند بالا که ببینند چه بلایی سر کیان آمده اما آرین پایین ماند. آرینی که کاپیتان تیم مقاومت قوی ترین تیم لیگ برتر نوجوانان بود، با توپش آمد به زیرزمین و شروع کرد به روپایی زدن. من نمیدانستم چگونه بگویم که نترسد. خب داد زدم: کمک! من گیر کردم.

او چنان محکم به در شوتید که قفل شکست، من هم در را باز کردم و پریدم بغلش کردم. بعد دویدیم بالا. دیدم که آقایان خمسه و شایانی و منوچهری و رحمانی و کریمیان دارند او را سرزنش میکنند ولی آرین گفت: مسعود اون جا بود و او گفت که بگذارید که بگوید چرا.

من هم که جو گیر شده بودم با صدایی رسا گفتم: آقای شایانی و آقای خمسه و آراد در را روی من قفل کردند.  آقای رحمانی و کریمیان جا خوردند و رفتند تا آقای رضامند مدیر مدرسه را بیاورند. همه چیز را به او گفتند آقای مدیر آمد و آن سه مظنون به آدم ربایی را صدا زد و به بچه ها گفتند بروید به خانه هایتان.

فردا صبح رفتیم که ببینیم چه شده است.متوجه شدیم که نه آقای خمسه و نه آراد, هیچکدام نیستند. از آقای شایانی پرسیدیم که چه شده است .او گفت:((آراد و آقای خمسه هردو 10 روز اخراج شده اند ولی خودش نه.))

ما 3/3ایها بسیار خوش حال بودیم و می خواستیم خوش حالیمان را برف بازی جشن بگیریم که یکهو صدای ناراحت آقای رحمانی به گوش رسید. او داد زد که 3/3ایها و 3/4ایها بیاین نمازخانه. ما به سرعت خودمان را به نمازخانه رساندیم.

او گفت :((همه ی کارهای بدتان به کنار,برف ریختن درون کامپیوتر؟!؟!این حرکت اصلاٌ قابل قبول نیست.))معلوم بود که کلاس 1/3 و 2/3ایها ما رو لو داده بودند .ما هم که از کلاس 1/3 و 2/3 ایها بسیار عصبانی بودیم تصمیم گرفتیم با 4/3ایها استثنا در این زمینه متحد شویم و کلاس 1/3 و 2/3 را وادار به تسلیم شدن بکنیم.و به آن ها بفهمانیم که اصلا کارشان جالب و جوانمردانه نیست .در آن زمان بهترین روش که آسیبی به کسی نرساند برف بازی بود.ما نامه ای برای کلاس 1/3 و 2/3 نوشتیم و آن ها را دعوت کردیم به پارک قیطریه برای یک جنگ درست و حسابی .

ما(کلاس 3/3 و 4/3)صبح روز جمعه زود تر سر قرار حاضر شدیم و گلوله های برفی خود را آمده کردیم و محل های مشخصی منتظر ماندیم. ما استراتژی بی نقص و کاملی را آماده کرده بودیم. هر یک از بچه ها به نحوی پدر و مادر خود را دور زده بودند. کمتر کسی گفته بود که می خواهیم با کلاس 1/3 و 2/3 به جنگ بپردازیم. بالاخره از راه رسیدند.

استراتژی ما شبیخون و حمله از دور تا دور بود . آنها تا بخودشان بیایند گلوله های برفیمان را پرتاب کردیم و امانشان ندادیم. این جنگ یک جنگ الکی نبود بلکه جنگی عقبه دار بود و هیچ جای برگشتی نبود.

ما آنها بطور کامل محاصره کردیم و تمام حرصمان را خالی کردیم .ما همه فکر می کردیم که برف خطر چندانی ندارد اما خطر آن را وقتی متوجه شدیم که آراد با گلوله برفی که قلوه سنگی که  در آن نهفته بود به طرف صورت و چشمان یکی از بچه های کلاس 1/3 پرتاب کرد .ما همه امیدوار بودیم که اتفاقی برای او نیفتاده باشد.درسته که با هم مشکل داریم اما نامردی است اگر نگران آن نباشیم .

آراد هم که تقصیری نداشت ،چون نمی دانست که در آن قلوه سنگی وجود دارد .قلوه سنگ اندازه فندق بود و بسیار سفت. آراد سعی کرد که محیط را ترک کند تا اوضاع ناجور نشده است . اما یکی از دوستان صمیمی آن پسر بنام داوود آراد را روی زمین پرت کرد و گلوله های برفی، برف های پودر شده و هر چیزی که دم دستش می آمد را بطرف صورت او پرتاب کرد .ما همه سعی کردیم آن دو را از هم جدا کنیم.

صبح روز شنبه آقای رحمانی وقتی صورت آن پسر و اوضاع بد بچه ها را دید فهمید که اتفاقی افتاده .همه را در نمازخانه جمع کرد و پرسید که چه اتفاقی افتاده .من هم که زیاد در این وضعیت ها قرار گرفته بودم به نمایندگی از بقیه بچه گفتم که فقط یک برف بازی ساده بود .آقا رحمانی هم گفت:((یک برف بازی ساده ؟!؟!)) و از آن پشت پسر بچه ی صدمه دیده را آورد. ما همه خنده‌مان گرفته بود چون زیر چشمان او بادمجانی سیاه و بنفش رنگ دیده می شد .

آقای رحمانی ادامه داد که برای این موضوع چه جوابی دارید؟ ما چون جرئت نداشتیم بگوییم،آقای رحمانی برگه هایی به افراد خاطی داد و از آنها مثل همیشه تعهد گرفت. ما 3/3ایها با آراد دعوا کردیم, چون مشکلی جدید برای ما ایجاد کرد. از طرفی خوش حال بودیم که آراد با تیم ما بود ولی از طرفی ناراحت چون همه ی تقصیر ها گردن او افتاد. ما تصمیم گرفتیم که دیگر با کلاس4/3 متحد نشویم و این باعث شد دوباره با کلاس آنها به جنگ بپردازیم...

---

پارسا حسینی

با سپاس از علی کلانتری

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۳
رسولی

کلاس پرنده


کتاب «کلاس پرنده» را میتوانید از اینجا دانلود کنید.

کتاب کلاس پرنده
حجم: 3.61 مگابایت

از آن جایی که چاپ این کتاب تمام شده است، تصمیم گرفتیم که این کتاب را بر روی تارنما بگذاریم.

---

به دلیل این که موضوع داستان علامه جنگی شبیه به موضوع این کتاب است، به دانش آموزان کلاس 203 توصیه میشود که این کتاب را به عنوان کتابِ اصلیِِ این نیمسالِ خود انتخاب کنند. خواندن و نوشتن خلاصۀ این کتاب برای دانش آموزان دیگر کلاسها نمرۀ امتیازی خواهد داشت.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رسولی

داستان محلول حلی(قسمت چهاردهم)- کلاس 204

این قسمت بر اساس نسخۀ ویرایش نشدۀ قسمت سیزدهم نوشته شده است. لطفا در مورد قسمت ویرایش شده و نشدۀ قسمت سیزدهم نظر بدهید و بگویید که کدام بهتر است.

---

درحال آماده شدن برای رفتن به پیش آقای رضایی بودیم؛ علیرضا شکّاک نیز دوباره شروع به حس کردن کرد:

-        بچه ها من به این یارو اصلاً حس خوبی ندارم

-        علیرضا تو حس نکن واسه فرهادی هم همینو گفتی که کاملاً چرت بود

-        اما این یکی فرق داره آخه... آخه

-        بابا علیرزا از خر شیطون بیا پایین دیگه

-        راست میگه تازشم ندیدی چقدر خوب حدس زد کلر

-        باشه بابا اصلاً ولش کن

آماده که شدیم به یکی از کسایی که  در خانه آقای فرهادی بود گفتیم ما می خواهیم به خانه آقای رضایی برویم که قبل از رفتن سید از یکی پرسید :

-        آقای فرهادی نیومدن نه؟ میدونین کجان؟

-        نه ما هم نمی‌دونیم کجان

-        امیر گیر دادیا  بیا بریم حتماً پیش رضایی

اسم  خیابانش را درست به خاطر نمی آورم آقای رضایی نیز وضع بدی نداشتند جزو افراد متوسط رو به بالا بودند ساختمانی سه طبقه‌ی تقریباً  نوساز.

رفتیم داخل اول از ما پذیرایی کرد  بعد گفت:(من یه آزمایشگاه شخصی در زیر زمین دارم میتوانید در آنجا شروع به کار کنید)ما نیز خوش و خرم که این آخرین نفس هایمان در گذشته است رفتیم تا کار را شروع کنیم  وقتی خواستیم کلر را بریزیم هیچکس در پوست خود نمی گنجید گفتیم همه باهم کلر را بریزیم و همه باهم ریختیم

فکر می کنم بد ترین ضدحال در کل زندگیمان بود. از چهره‌ی آقای رضایی میشد فهمید که می خواهد به ما فحش بدهد اما علی رغم ظاهرش به آرامی گفت:

-        بچه ها من یه جایی کار دارم میرم بر می گردم فقط قبل از اضافه کردن هر چیزی اول روی کاغذی بنویسید که اگر بعد از آن نه شما بودید نه ماده دیگری من متوجه میشوم که...

-        خیالتان راحت آقای رضایی بفرمایید ما کارمان را به خوبی انجام میدهیم

-        حمید دلم واسه صدات تنگ شده بود

آقای رضایی با لبخندی رفت و ما نیز مشغول کار شدیم. آزمایشگاه آنجا تقریباً کامل بود و ما نیز اکثر موادی که به ذهنمان می آمد امتحان کردیم همه مان ناراحت و عصبانی بودیم:

-        بابا دیگه باید متوصل شیم به 14 معصوم

-        میگم بیاین یه نماز جماعت بخونیم اینو از خدا بخوایم

-        باور کن میخوام همین جا خودمو خلاص کنم یه راست بریم آینده جهان

-        مرتضی خواهشاً چرت نگو

-        والا

-        بچه ها شاید سه تا ماده نبود چهار تا بوده

-        وای امیر تو رو خدا وضعمون بدتر نکن

-        من که رفتم برم یه دور بزنم

  تصمیم گرفتیم برویم بالا تا هوایی به کله مان بخورد که یک دفعه صدایی قورباغه مانند شنیدیم

-        علیرضا مثه این که ذخیرت تموم شده

-        چی کار کنم چرا این جوری ارین نگام میکنید گشنمه دیگه

-        عیب نداره علیرضا جون الآن میرم یه چیز برات پیدا میکنم

خلاصه همگی مشغول به گشتن شدیم حدود 5 دقیقه گشتیم چیز زیادی پیدا نکردیم که یه دفعه صدای داد مرتضی رو شنیدیم:

-        بچه ها !!؟!!

-        چیه چته چرا داد میزنی مرتضی

-        ف.. فف... فرهادی

نفسش بالا نمی آمد رفتیم تا ببینیم چه می گوید؛ آقای فرهادی دست و پا بسته بیهوش توی یکی از کمد ها بود با یکدیگر گفتیم که چکار کنیم  چیزی که همه مان با آن موافق بودیم فرار بود  من زود تر از همه راه افتادم که تا دستگیره در را چرخاندم در باز نشد و ترسی وجود همه را فرا گرفت. فرید گفت: تازه جایی هم برای رفتتن نداشتیم که بریم

-        خب تو یه راه حل بده نابغه

-        من که میگم از خود رضایی بپرسیم

-        آره می خوای تو تکی وایسا بپرس

-        بدویید فعلا فرهادی رو بگیریم تا بعد یه فکری می کنیم

فرهادی را با هزار مکافات به هوش آوردیم. بنده‌ی خدا را طوری زده بودند که حتّی قادر به حرف زدن نبود فقط یک کلمه شنیدیم که گفت بچه ها طبیعی رفتار کنید و یه ماده ای به من بدید تا دوباره بیهوش شوم سپس در موقعیتی مناسب که رضایی نبود مرا به هوش آورید حتّی اگر می توانید او را نیز بیهوش کنید بعد از آن مرا بهوش آورید تا بتوانم همه چیز را برایتان توضیح دهم؛ بعد از آن فرید رفت تا یک ماده ای که نامش را نیز فقط خودش میدانست از آزمایشگاه آورد و به آقای فرهادی داد تا بو بکشد کمی نگذشت که ایشان دوباره به خواب رفتند  سپس هم همه ای بین ما به پا شد که ناگهان صدای رفتن کلید در قفل در این هم همه را به سکوتی خوفناک بدل کرد

 ---

امیر شجاعی

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
رسولی