بالاخره داریم به اواخر زمستان نزدیک می شویم. مغازه ها لباس های بهاره ی خود را به ویترین آورده بودند.ولی اولین چیزی که به فکر یک دانش آموز هم سن من می رسد چهار شنبه سوری و نوروز است.

من نظر شما را نمی دانم ولی خودم حداقل از 10 روز قبل تمام وسایل مورد نیاز اعم از ترقه وسایل آتش بازی را تهیه می کنم. امسال هم مثل هر سال دیگری همین کار را کردم.

صبح که داشتم برنامه ی درسی را می چیدم این فکر به ذهنم رسید که مقداری از ترقه ها را به مدرسه ببرم. بعد از کمی سبک سنگین کردن به این نتیجه رسیدم که اگر آن ها را از کیفم در نیاورم مشکلی به وجود نمی آید. برای همین مقداری از آن ها را به مدرسه بردم. البته فقط مقداری از آن نه همه.

همین که به مدرسه رسیدم، موضوع آوردن ترقه به مدرسه را با کیان درمیان گذاشتم.او هم که از خدا خواسته سریع به من گفت که مقداری از آن را در بیاورم و تا مدرسه شلوغ نشده کمی خوش بگذرانیم.من اصلا از این ایده ی او خوشم نیامد. او گفت که ناظم ها هنوز نیامده اند و مشکلی ندارد. من هم بعد ده دقیقه فکر کردن بالاخره قبول کردم ولی در همان لحظه آقای کریمیان وارد مدرسه شد.از شادی در پوست خود نمی گنجیدم. چون اصلا دنبال دردسر نبودم. همزمان هم نمی خواستم به هم کلاسی خودم نه بگویم.برای اولین و آخرین بار از آقای کریمیان خوشم امد.

آن روز هم مثل هر روز دیگری گذشت. تکراری و کسل کننده. وقتی ساعت دوازده پنج دقیقه زنگ ناهار خورد، کیان مرا صدا زد و برد به آزمایشگاه شیمی.از او پرسیدم که چرا آمدیم اینجا؟ و در جواب او هم گفت که می خواهد با ترکیب چند ماده با ترقه های من یک ترقه ی خیلی خفن و پر سرو صدا بسازدو من خیلی از این کار او خوشم آمد و همه ی ترقه هایی که آورده بودم را به او دادم.او هم بعد بیست دقیقه  به من گفت که کارش تمام شده است.وقتی نگاهی به آش شله قلم کار او انداختم فهمیدم که دردسر بزرگی در انتظار من است.من سریع به کیان گفتم که من می ترسم گیر بیافتم و نمی خواهم بمانم.  او هم بعد یک خنده بلند نظر خودش را گفت.در همان لحظات زنگ خورد و من به همراه کیان به کلاسمان رفتیم.

آن زنگ کلاس سه چهار باید به آزمایشگاه می رفتند. ما هم کلاس ریاضی داشتیم!داشتم به شانس خوبم در بقیه ی زنگ ها فکر می کردم که ناگهان کیان آمد و به من گفت که آن ترقه ی دست ساز را در قفسه ای در آزمایشگاه جا گذاشته است!!این هم ادامه ی خوش شانسی من! به او گفتم که هیچ کاری جز حفظ خونسردی خودش نمی تواند انجام دهد.

در اواسط کلاس ریاضی بودیم که ناگهان صدایی مهیب از آزمایشگاه آمد. کل مدرسه کلاس ها را ول کردند و به سوی آزمایشگاه شیمی دویدند. معلم ها هم وقتی کلاس ها را خالی دیدند، با بچه ها رفتند.

 آزمایشگاه  پر از دود بود و هیچ جایی را نمی شد دید. به کمک معلم ها بچه ها را درآوردیم. من رفتم تا ببینم کسی داخل آزمایشگاه مانده یا نه. فقط معلمی که جای آقای خمسه آمده بود، در آزمایشگاه بود که او هم سریع بیرون آمد.

من رفتم به دفتز معاونت انضباطی تا ببینم که چه کسی مقصر اعلام شده. فال گوش ایستادمو خوشبختانه آن ها سه چهاری ها را مقصز می دانستند!!! وقتی این را به کیان گفتم از فرط خوشحالی چنان مرا بغل کرد که داشتم خفه می شدم.

---

مسعود محبوبی