۴۷ مطلب توسط «رسولی» ثبت شده است

داستان خمسه(قسمت هفتم) - کلاس 203

بچه های کلاس 203:
اگر نظری در مورد داستان یا نامش دارید، حتما آن را همین جا بنویسید.

---

آن روز آتش معرکه چند برابر شده بود. آقای شایانی -دبیر فیزیک- حتی با کسری( پاچه خوار کلاس) هم بد رفتاری کرد . کسری  مثل همیشه گفت ”ای الگوی من، ای انیشتن دوران”

آقای شایانی اخم بدی کرد و با صدای بلندی گفت ”واقعا نسبت به کلاس بغلی ضعیف هستین” چون تازه از آزمایش برگشته بودیم  استاد گفت ”کلاس بغلی تو آزمایش هم از شما 30 درجه بالا تر رفته بود و میانگین نمره اش هم سه نمره از کلاس شما بیشتر شده ” حق با استاد بود نمره ی من هم در فیزیک خیلی کم شده بود . آقای شایانی هم مثل آقای غلامی و خمسه شده بود .

آقای خمسه از بیمارستان مرخص شد و وقتی به آیینه نگاه کرد فریاد زد و قسم خورد ازعامل کچل شدنش انتقام بگیرد و تا مدتی عزای مو هایش را داشت . وقتی عزایش تمام شد و به زندگیش بازگشت دید که آراد برای او ایمیل زده که می خواهد جبران کند و آقای خمسه هم او را تشویق کرد .آراد که می دانست کار کار کیان است با او قرار گذاشت .

-اگر می خواهی تو را لو ندهم باید همسترتان را بکشی

-من این کار را نخواهم کرد

-اگر این کار را نکنی من به آقای کریمیان همه چیز را خواهم گفت

-خوب....خوب بگو باید چه کنم.

-خوب گوش بده.............

 او نقشه ای کشید و شب بعد برای شب مانی به مدرسه رفت و  زمانی که بچه ها خواب بودند او به آزمایشگاه زیست  رفت و با ریختن داروی شیمیایی بد در غذای یکی از همستر ها آن را کشت.

                        ..........................

روز بعد پس از بیدار شدن بچه ها معلم زیست به آزمایشگاه سری زد تا حال همسترها را ببیند. و وقتی همستر مرده را دید داد زد و گفت کلاس شما حرص من را در آورده از بین همه ی همستر های کلاس های هر چهار کلاس فقط همستر شما مرده است .

ما عامل این قضیه را کلاس 4/3 می دانستیم . چون هم غذا و هم گرما و همه چیز همستر ها شب پیش فراهم بودند. اگر کار آن ها نبود کار که بود.

چند وقتی بود که کیان با آراد زیاد حرف میزد نکند... نه کیان... نه .......یعنی..........

 من موضوع را در میان گذاشتم .قرار شد حواسمان را بیش تر به او جمع کنیم.

 

 روز دوشنبه هنر داشتیم. معلم هنر به ما تکلیف عجیبی داد. ما باید در این تکلیف بازیگری می کردیم و به سایت  آپارات می فرستادیم. چند روز بعد جواب مسابقات در آمد. آرشام از کلاس 4/3اول شده بود.

دیگر بس بود. تحمل نداشتیم. چه قدر باید صبر می کردیم؟ طوری معلمان از ما بد میگفتند که انگار کلاس ما از خنگ ترین افراد تشکیل شده بود. از ورزش بگیرید تا ریاضی. حتی از کارنامه هایمان هم مشخص بود که کدام کلاس بهتر است. اگر روی هم می گذاشتیم شاید فقط یک ردیف از کل کلاس مورد رضایت دبیر بودند.

 خلاصه بعد از همه ی این داستان ها دو اتفاق خیلی مهم در راه بودند :روز فیزیک و مسابقه ی کامپیوتر.

در مسابقه ی کامپیتر با حضور 10 نفره و پر شور بچه ها(!) ما با کسب مقام دوم از سه چهاری ها بهتر شدیم میدانید چرا؟ چون از کلاس سه چهار 0 نفر شرکت کردند. و این باعث شد حد اقل معلمین کامپیوتر از ما بد نگویند.

اما اتفاق مهم روز فیزیک بود. ما در این روز درباره ی قایق پاپ آپ صحبت کردیم که با آتش درست می شود. آقای شایانی خودش بچه ها را گروه بندی کرد و از شانس بد من با منصور و آراد توی یک گروه افتادم. می خواستم از مدرسه فرار کنم. “این یعنی بد بختی “ با گفتن این دوباره سید از تیکه کلام مشهور “ما بیش تر” استفاده کرد که باعث اختشاش در کلاس شد اما منصور به آراد چشمک زد و در نتیجه آزار دادن ها شروع شد.

چون می دانستند که من از آتش می ترسم و حتی چوب کبریت روشن کردن را هم بلد نیستم هی آتش را سمت من می گرفتند. حتی زمانی که ازشان دور می شدم دنبالم می کردند. در یک آن من خود را روبروی معلم فیزیک دیدم. واقعا شبیه فیلم های علمی تخیلی شد. تنها چیزی که حس کردم شکم گنده ی آقای شایانی بود و نفهمیدم چه شد که آن دو آقای شایانی را ندیدند. با برخورد من به آن مرحومِ به نوعی لبِ گور (چون به قول خودش فقط 65 سال سن دارد) آن دو هم به هم برخورد کردند اما چون من قدی نسبتا کوتاه داشتم، از زیر دست و پای آن سه در رفتم اما چشمتان روز بد نبیند. کبریت از دست آراد افتاد و به پاچه ی آقای شایانی گرفت. آقای شایانی هم اصلا حواسش به پاچه اش نبود. بلند شده بود و میخواست مقصر را پیدا کند. هنوز تنبیه را شروع نکرده بود که آتش به زانویش هم رسید. حالا دیگر کاملا خطر را احساس کرده بود. آتش را که دید افتاد روی زمین و سعی کرد با غلت زدن آتش را خاموش کند. و دیگر توضیح نمی دهم. خودتان می دانید که چه اتفاقی افتاده.اما مهم اینجاست که آقای شایانی فکر کرده که کار کار من بوده است.

پس کی پیروزی ها شروع می شوند؟ ما به خون هم تشنه بودیم. بالاخره ورق برگشت و یک شانس خوب آوردیم و آن هم مسابقه ی ریاضی بود واقعا کلاس ما پر از مخ ریاضی بود به همین دلیل من و کسری  و رضا تو مسابقه شرکت کردیم که مجبور شدیم  ساعت ها تمرین و کار کنیم. روز مسابقه بچه ها به دلیل کرکری خواندن بچه های 4/3  استرس زیادی داشتند. هر چند که من هم پس از ماجرای روز فیزیک تا دم اخراج شدن رفتم اما با کلی اصرار حداقل تا روز امتحانات دوام آوردم. واقعا بچه ها مثل سریال معراجی ها به دو دسته ی سه چهار و سه سه تقسیم شده بودند. خلاصه با کلی تلاش توانستیم رتبه ی اول را به دست بیاوریم. و این باعث شد علاوه بر دبیران کامپیوتر آقای احمدی هم با ما شد .

 بچه ها هر موقع از جلوی بچه های سه چهار رد می شدند نمی توانستند به آن ها تیکه نیندازند. اصلا کم کم داشتم فکر میکردم مهم ترین تکلیفی که در خانه انجام میدادیم، تکلیف طراحی تیکه بود یعنی بیشتر از هر درسی به تیکه انداختن به سه چهاری ها فکر میکردیم. ای کاش که برایمان زنگ تیکه میگذاشتند. اگر این زنگ را میگذاشتند مطمئنم که همیشه از نمره های بهتری از سه چهاری ها میگرفتیم. در این میان آراد حسابی روی تیکه هایش کار میکرد و  به سه سه ای ها تیکه های آبداری می انداخت. راستی گفتم آبدار.

روز پنج شنبه که ما برای تحقیق علمی به سعدآباد رفته بودیم من همراه خود یک سیب آبدار داشتم. بچه ها طوری که انگار میخواهند کاخ را فتح کنند به سمت درب ورودی هجوم بردند. در همان لحظه سید که از همه تند تر می رفت به من خورد و سیبم افتاد و دقیقا در همان لحضه آقای منوچهری پایش روی سیب من رفت. پایش لیز خورد و رفت هوا و همان طور که پایش میرفت هوا، بقیه ی بدنش میامد زمین و بلاخره هم کلا خورد زمین. بدنش خرد و خاکشیر شد. در همان لحظه سید مانند شبحی از کنارم رد شد و به درب کاخ رسید. کسری به آقای کرمیان گفت که چه شده و آقای کرمیان هم فکر کرد کار کار خود اوست. من حالا به دو نفر مدیون بودم یکی کسری و دیگری هم کیان .

خلاصه روز ها همین طور گذشت تا این که به امتحان ورزش رسیدیم. معلم ورزش از کیان که نفر اول لیست بود اول امتحان گرفت. او نمره ی دویدن را 0 از 4 و نمره ی بارفیکس را هم 0 از 4 گرفت.این باعث شد آقای ناصری همان اول عصبانی شود  نمی دانم چه شد که این خبر به صورت سریع السیر به همه جای مدرسه رسید. هر موقع از جلوی یک سه چهاری رد میشد سریع هو اش می کردندش. اما من هر موقع می دیدم که به او تیکه می اندازند به آن ها هم تیکه می انداختم.  هرچند که تا الان اصلا تکه نمی انداختم تکه هایم الآن آبدار تر شدها ند. و حتی یک بار با آرشام دعوا کردم .  فشاری که بچه های سه ی چهری ،معلم هنر،آقای منوچهری ،آقای غلامی،آقای ناصری و به خصوص آقای شایانی روی من می آوردند باعث ناراحتی من می شد و علاوه بر آن ناراحتی کسری و کیان و دوستانم باعث می شد سربلند بایستم و به دوستانم به خصوص کسری که اگر قضیه ی آقای منوچهری گردن او نمی افتاد من اخراج می شدم کمک کنم . اما باید برای کمک کردن به کسری کار بزرگی در حقش می کردم اما چه کار؟

بالا خره امتحان فیزیک فرارسید، امتحانی که او در آن خوب نبود.  این برای من فرصت خوبی بود.

برای امتحان فکر بکری به ذهنم رسیده بود.


 ---

کیارش نیکو (کسری) - ویرایش سامان القاصی

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۳
رسولی

داستان محلول حلی(کلاس 204)، بخش نهم

اگر نظری در مورد داستان دارید، حتما آن را همین جا بنویسید.
---

بعد از این که آقای فرهادی مواد را به ما داد، من دوباره گفتم: بچه ها، از کجا معلوم کاسه ای زیر نیم کاسه اش نباشه؟

علیرضا هم که از اول به او شک داشت گفت: آره باید یه راهی پیدا کنیم که حسن نیتش رو نشون بده.

امیر عصبانی شد، بلند داد زد و گفت: اااااهههههه، شماها چقدر شکاک و وسواسی هستید. یارو خودش از آینده اومده و داره کمکمون میکنه دیگه،فقط کمی از حرف زدن در مورد داستانش حساسه.

مرتضی آمد پیش امیر نشست و گفت: امیر، قبول کن که این یه داستان باور نکردنیه و حتی اگه خودت بودی هم باور نمیکردی.

بچه ها، چطوره ازش درباره آینده بپرسیم اگه درست جواب داد یعنی از اونجا اومده.

-آره ولی چی ازش بپرسیم.

- اووه خیلی سوال داریم مثلا : کی رییس جمهور بود، کی انقلاب شد، کی جنگ شروع و تموم شد و یه عالمه دیگه.

من گفتم: آره بچه ها، حله!

فردا صبح که شد آقای فرهادی آمد به خانه تا از پیشرفت کار خبردار شود. ما هم رک و راست به او گفتیم که ما به شما هنوز هم شک داریم.

-         چطوری به شما ثابت کنم که راست میگم؟

 

-         ما چند تا سوال از اینده از شما میپرسیم اگر درست جواب دادید یعنی واقعا از آینده آمدید.

 

چند ثانیه شوکه شد و سپس آب دهان خود را قورت داد. معلوم بود که عصبانی است.

بعد رفت و روی یک صندلی نشست و گفت: آماده ام!

از او پرسیدیم که از چه سالی آمده گفت:73

تو اولین سوال رفتیم تو حس معلمان تاریخ و از او پرسیدیم: امام خمینی که بود و چه کرد؟

آقای فرهادی اولش من من کرد و گفت: امام خمینی کسی است که یکسال دیگر انقلاب و سال شصت و هفت فوت خواهد کرد.

همه ما با تعجب داشتیم همدیگر را نگاه میکردیم که یک هو علیرضا پرسید: رییس جمهور سال هفتاد و سه که بود؟

-         آقای هاشمی رفسنجانی.

 

باز هم با تعجب چند سوال درباره ی جنگ ایران و عراق کردیم و دیگر مطمئن شدیم که او از سال هفتاد و سه آمده است.

من گفتم: ممنون آقای فرهادی، ما دیگر مطمئن شده ایم که شما هم مثل ما از آینده آمده اید و قصد کمک به ما را دارید.

اوبا عصبانیت گفت: به هر حال از اول به شما گفتم حالا هر چه زودتر از اینجا برید!

فردا می آیم تا پیشرفتتان را ببینم.

-         آقای فرهادی میشود مارا به آزمایشگاه ببرید؟

کتش را پوشید وگفت

-           برویم،ولی باید کم کم یاد بگیرید با اتوبوس بروید مردم وقتشان را از سر راه نیاورده اند!

 

پس از اینکه مارا به آزمایشگاه رساند، گفت: برگشتن خودتان بروید.

فرید گفت: خودمان میرویم، میخواهیم کمی در راه به ماجراجویی بپردازیم.

-         باشه، پس من رفتم.

 

پنج دقیقه بعد مرتضی یک آه بلند کشید و گفت: ای بابا، یادمان رفت ازش پول بگیریم که برگردیم.

گفتم: کاری نداره، زنگ بزن به موبایلش بگو برگرده بهمون پول بده. نمیدونم چی شد همه زدند زیر خنده. بعد از چند لحظه خودم فهمیدم چه سوتی دادم. آخر در سال پنجاه و شش موبایل کجا بود؟ مرتضی گفت: چقدر در سال پنجاه و شش زندگی سخته، باید زودتر از این سال بیایم بیرون. با این حرف مرتضی همه دوباره دست به کار شدیم. مواد جدید را از کیسه در آوردیم. ماده ی سومی که فرید حدس زده بود تتراکلرید کربن بود.

اول اکسیژن مایع رو تو ظرف ریختیم. میخواستیم سزیم رو بریزیم که یک هو فرید داد زد و گفت: صبر کن! اکسیژن یه نا فلز قویه و سزیم یه فلز خیلی خیلی قویی. اگه اینارو رو هم بریزیم قبل از اینکه بتونیم تتراکلرید رو بریزیم، به جای آینده میریم اون دنیا.

گفتم: راست میگه، اول تتراکلرید کربن رو روی اکسیژن مایع بریز بعد سزیم رو. پس اول تتراکلرید رو روی اکسیژن ریختیم و بعد نوبت سزیم بود هیچکس نمیخواست اون رو بریزه که یک هو حمید اونو از دست من گرفت و ریخت روی محلول.

به جز یک انفجار بزرگ(خیلی خیلی بزرگ!) و یک دود غلیظ و وحشتناک اتفاق دیگری نیفتاد، اولش فکر میکردیم دوباره در سال نود و سه ایم ولی در اشتباه بودیم. این همان آزمایشگاه بود.

همه ی بچه ها یک گوشه ناراحت نشستند. حدود یک ربع همان جوری بودیم. ولی حمید پاشد گفت بچه ها بیایید یک جا بنشینیم و درباره اش حرف بزنیم و ببینیم مشکل از کجا بوده است. همه بلند شدیم و رفتیم پیش حمید. من گفتم: به نظر  من تتراکلرید کربن را اشتباه حدس زده ایم. این اولین باری است که من اسم این ماده را میشنوم. همه به نشانه ی تایید سرشان را تکان دادند. مرتضی گفت حالا بیایید به خانه برویم و بیشتر درباره اش فکر کنیم.

-         ولی اخر چجوری بدون پول تا خانه برویم؟ امیدوارم نخواهی که این همه راه را پیاده برویم.

 

-         حالا بیا یکاریش میکنیم.

 

داشتیم در پیاده رو راه میرفتیم که به یک ایستگاه اتوبوس رسیدیم. مرتضی گفت: بچه ها من دیگه حال راه رفتن ندارم، باید سوار این اتوبوس ها شویم. همه داشتند فکر می کردند که یکدفعه ملازاده داد زد: بچه ها کسی قلم و کاغذ داره؟ علیرضا گفت: بیا من خودکار دارم. فرید هم از دفترش یک کاغذ کند و داد.

ملا زاده گفت: ببینین بچه ها، راننده اتوبوس اصلا بلیط هارو دقیق نگاه نمیکنه. میتونیم از روی بلیط ها شش تا نقاشی کنیم و به راننده بدیم و اون هم نمیفهمه که بلیط ها تقلبیه! همه خوشحال شدیم و گفتیم: عجب فکر بکری! حالا باید دنبال یه بلیط بگردیم تا از روش بکشیم! با کمی گشتن، یه بلیط نیمه پاره از رو زمین پیدا کردیم و از روش شش تا کشیدیم و موقع سوار شدن به راننده اتوبوس دادیم و خوشبختانه نفهمید. وقتی وارد اتوبوس شدیم دوباره یاد محلول ناموفق خود افتادیم و هر کس یک جا نشست. من بغل یک نوجوان نشستم. داشت کتاب علومش را میخواند. من هم بدم نیامد که یک نگاهی به کتاب علومش بکنم و از درس های آن موقع خبردار شوم. با اینکه به قیافه اش میخورد پانزده، شانزده ساله و دبیرستانی باشد، سطح کتابش در حد کلاس پنجم ما بود.

داشتم کتابش را میخواندم که به جمله ی " آب از دو اتم هیدروژن و از یک اتم اکسیژن تشکیل شده است." بر خوردم.

نمیدانم چرا ذهنم ناخودآگاه به سمت محلول رفت. حتما یک کلمه بوده که به محلول خیلی ربط داشته. ممم، یافتم، یافتم، یافتم. سریع پیش مرتضی که دوتا صندلی از من جلوتر بود رفتم. بهش گفتم: مرتضی، مرتضی، ماده سوم رو پیدا کردم، هیدروژن مایع!

-         آره، آره همین بود منم یادم افتاد. بیا بریم به بقیه هم بگیم.

 

همه ی اتوبوس داشتند مارا نگاه میکردند. به هر کدام از بچه ها که میگفتیم از جای خود میپرید و تایید میکرد. همه مطمئن بودیم که ماده سوم هیدروژن مایع است. حمید گفت: کدوم احمقی گفت که ما فقط اکسیژن مایع تو آزمایشگاه داریم؟

-         حالا ول کن مهم اینه که الان ماده ی سوم را پیدا کردیم.

 

بچه ها سرشان را به نشانه ی تایید تکان دادند.

همه لحظه شماری میکردیم تا ماده ی سوم را به آقای فرهادی بگوییم.

---

محمدحسین قنبری- با ویرایش آرمان ملک
۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
رسولی

داستان محلول حلی(کلاس 204)، بخش هشتم

نظر دادن فراموش نشود.

---

بعد از مدتی دوباره نشستیم و بحث کردیم.

من گفتم:بهتره هر چه زودتر این فرمول را پیدا کنیم دیگه اعصابم داره از اینجا خرد میشه،تلویزیونش فقط دو تا کانال داره،آدما مارو جوری نگاه میکنن انگار از ماه اومدیم...راستشو بخواید دلم برای پدر و مادرم هم تنگ شده.

همگی  دوباره شروع کردند به فکر کردن اما به نتیجه ای نرسیدیم تا این که فرید گفت : ما که یادمون نمیاد و نمی دونیم چند تا محلول را با هم قاطی کردیم بهتره به فرهادی بگییم ما نام دوتا از ماده  هارا می دونیم اما نام آخرین محلول را مرتضی می دوند تا با این کار مدتی راحت باشیم .

ملازاده گفت : از کجا معلوم شاید واقعا مرتضی آخرین محلول را ریخته باشد و نام ماده را هم بداند و با پیدا شدن آن محلول هم ساخته شود . دوباره همگی خوشحال و امیدوار شدیم و این حرف را به آن مرد گفتیم

فردای آن روز دیدیم که مرد با مرتضی آمد و مرتضی طوری ما را نگاه میکرد انگار که اولین بارش است مارا میبیند  شوکه شده بود،کمی به او آب دادیم تا آخر زبان باز کرد و گفت که چیزی یادش نمیآید و فقط میداند که در یک ماشین به هوش آمده،

فرید گفت: نکنه خود مدیر ماده سوم را ریخته!

حمید گفت : راست می گی قیافه اش اصلا شبیه مدیر ها نبود. من گفتم : پس باید سری به مدرسه بزنیم .

فرید گفت:فقط به چه بهانه ای ؟

علی رضا گفت : به بهانه ی دیدن آزمایشگاه .

ما هم به مدرسه رفتیم  اما معاون همین که سر نبش خیابان مدرسه رسیدیم  همان ماشین  یعنی شورلت آبی با سرعت آمد و کنار خیابان کنار ما پارک کرد و آقای فرهادی با یک مرد از آن بیرون آمد

آقای فرهادی که انگار از اینکه مارو گرفته خوشحال شده بود گفت بچه ها شما بهتره فقط کاری رو که ما به شما گفتیم انجام بدین،هر وقت تونستین برین آینده اونوقت فکر درس و مشق باشید....

دیدم که ملا زاده آروم به من زد و گفت:سه رو که گفتم در میریم.

به بقیه نگاه کردم و دیدم که همه آماده ر اند،

آقای فرهادی گفت: زود سوار بشین باید بریم.

-یک...

-با دیوار حرف نمیزنم سوار شین وگرنه مجبور میشم طور دیگه ای رفتار کنم

-دو...

-خودتون میخوایین که این...

-سه!

همه سریع شروع به دویدن کردیم و هیچکی حتی به عقب هم نگاه نکرد صدای فریاد آقای فرهادی آمد که داد میزد از این کارتون پشیمون میشین احمقا!تا در نرفتن همشونو بگیر فهمیدم که آن مرد دارد به سمتمان میآید،رسیدیم به چهار راه نزدیک مدرسه وسمت راست را گرفتیم رفتیم تا به یک کوچه رسیدیم و توی آن رفتیم.

کوچه خیلی دراز بود و ما هم از نفس افتاده بودیم همین طور دویدیمو دویدیم تا به بنبست رسیدیم!

مرتضی داد زد:اه! و پایش را محکم به دیوار کوبید مرد هم به ما رسید و بین ما و کوچه ایستاد تا اینکه شورلت آبی به ما رسید و  آقای فرهادی به همراه معاون از آن پیاده شد و ما را هل داد توی ماشین...

  ما حالا اطمینان داشتیم که این مرد مدیر مدرسه نبوده او ما را به یک آزمایشگاه برد آزمایشگاه بسیار بزرگ بود و دیوار های بلندی داشت و تمام تجهیزات را داشت که ما تعجب کردیم که در سال هزار و سیصد و پنجاه و شش آزمایشگاهی به این بزرگی وجود داشته باشد . و وارد آزمایشگاه شدیم اما فرمول آن محلول یادمان نیامد و معاون فهمید یا ما چیزی واقعا نمی دانیم یا خودمان را به نفهمی زدیم.

 پس از بیرون آمدن از آزمایشگاه بزرگ آن مرد با لباسی یکدست سیاه گفت : شما باید بیشتر سعی کنید وقت کم است و من هم شاید پول داشته باشم اما این رقم بینهایت نیست و این مواد آزمایشگاهی هم خیلی قیمتی اند .

در آن جا آن مرد مشکوک به ما گفت : من دوست شما هستم و می خواهم هم شما دوباره برگردید و هم خودم به فرمول آن محلول برسم حتی اگر یادتان هم نباشد من کمکتان می کنم و برای من آن فرمول مهم نیست برای من بازگشت شما مهم است .

این حرف او نظر ما را عوض کرد و حالا ما او را کاملا باور کردیم و به او اطمینان کردیم . او در ادامه گفت : من هم خودم از گذشته آمده ام و اسمم فرهادی است سال هاست که در سال هزار و سیصد و پنجاه و شش دارم زندگی می کنم اما نمی خواهم شما هم مثل من در این سال بمانید .

ما که تعجب کرده بودیم از او خواستیم تا ماجرایش را برای ما تعریف کند اما اوبا لحنی عصبانی گفت :شما نمیخواهد در مورد این چیز ها فضولی کنید،شما فقط محلول را درست کنید و من هم از هر لحاظ به شما کمک میکنم،کمی دمغ شدیم اما با انرژی بیش تری تلاش کردیم تا محلول را بسازیم شب ها و روز ها در آن آزمایشگاه بزرگ تلاش می کردیم تا این که بالاخره فرید حدسی درباره ماده سوم محلول زد که به نظر منطقی می آمد.ما هم تقریبا این ماجرا را قبول کردیم و با خوشحالی به آقای فرهادی گفتیم اما او بسیار ناراحت شد اما سعی می کرد خودش را خوشحال نشان بدهد او گفت : تاریخ مصرف مواد درون آزمایشگاه گذشته و شما لیست موادی را که می خواهید بنویسید تا من آن ها را تهیه کنم . ما هم آن لیست را نوشتیم  و به آقای فرهادی دادیم و اوهم بعد چند روز مواد را تهیه کرد.

--

محمد صالح کوشکی- با ویرایش آرمان ملک

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
رسولی

داستان خمسه(کلاس 203)، بخش ششم


بچه های کلاس 203:
اگر نظری در مورد داستان یا نامش دارید، حتما آن را همین جا بنویسید.

---

فردای آن روز ما امتحان زیست داشتیم من در راه برگشت از مدرسه با دوستم کیان به خانه برمی گشتیم در مورد سوالات احتمالی امتحان زیست حرف میزدیم .

وقتی من به خانه رسیدم محض احتیاط نگاه دیگری به ورقه ی برنامه ی امتحانات کردم و چشمتان روز بد نبیند به جای ستون مربوط به امتحانات پایه ی دوم ستون مربوط به امتحانات پایه ی اول را نگاه کردم و آنجا بود که فاجعه اتفاق افتاد از شانس بد من نمام امتحانات پایه اول و دوم مثل هم بود غیر از یک درس آن هم درس زیست و شیمی خلاصه آن شب من با تمام توان درس شیمی که پایه ی اول امتحان آن را داشت خواندم و تازه به خیال خودم سوالات امتحان را هم روی اینترنت پیدا کرده بودم(بین خودمان بماند آخر در آن نمونه سوالات سوالات تمام پلی کپی های درس شیمی که به ما داده موجود بود) خلا صه من  خوابیدم و به خیال این که هم تمرین کرده ام و هم سوالات را میدانم به راحتی خوابم برد فردا که بیدار شدم و به سمت مدرسه راه افتادم در تمام مسیر به خودم برای این که سوالات را پیدا کرده ام می بالیدم ولی تمام این احساسات در یک لحظه به فنا رفت آن هم لحظه ای بود که با دوستم کیان در مورد امتحان حرف زدم و تازه فهمیدم که امتحان زیست داریم در آن لحظه در عین حال که داشتم غش می کردم در حال فریاد تو رو خدا یکی کتاب بده هم بودم ولی در آن لحظه فرشته نجات من همان دوستم کیان  بود او به من کتاب و جزوه اش را داد البته وقتی توانستم دو صفحه جزوه ی او را سر صف شش مرتبه بخوانم کمی روحیه گرفتم و سر جلسه ی امتحان با روحیه ای تقویت شده رفتم ولی با دیدن سوالات  دوباره حالم بد شد البته نه به خاطر این که نخوانده بودم چون سوالات تشریحی بودند و نیازی به مطالعه نداشتند بلکه این بار به خاطر این که جلسه ی قبل غایب بودم و اصلا توانایی تحلیل سوالات مربوط به آن جلسه را نداشتم البته اینجا هم باز مهارت انشا نوشتن و صد البته خط بزرگم به کارم آمد و توانستم یک جمله ی دست و پا شکسته ی تحلیلی را به چند صفحه متن تبدیل کنم به شکلی معلم با دیدن ورقه ام وحشت کند وصحیح نکرده نمره را بدهد تبدیل کنم           ( واقعا انشا درس مفیدی هست) وقتی از جلسه خارج شدم البته خارج شدم که نمیتوان گفت در حقیقت بیرونم کردند تازه متوجه شدم همه ی بچه ها ورقه را فقط سیاه کرده اند ولی بعد از زنگ تفریح دوباره وقت بدبختی بود یعنی زمان دادن نمره های امتحان فیزیک زمانی که میخواسم ورقه ام را بگیرم داشتم میمردم ولی خب آن زنگ هم با نمره ی هفده به پایان رسید و میانگین کلاس ما شانزده شد بعد از آن زنگ هنر داشتیم که  در آن زنگ معلم هنر از وضع بد کلاس ما گفت و خیلی کم درس داد ولی خدا را شکر از کلاس 4/3 هم نا راضی بود بعد از این دو زنگ که انگار این روز روز بد شانسی من باشد ادبیات داشتیم که من بعد از معلم وارد کلاس شدم و دلیل این هم صحبت کردن با منصور بود و در نهایت ایشان اجازه ی ورود ندادند من توانستم سه ربع پیش آقای کریمیان نروم ولی سرانجام معلم ورزش مچم را گرفت و پیش ناظم برد درزنگ آخر بازی فینال مسابقات اول و سوم بود که سر انجام با ظلم در حق ما و نزدن یک پنالتی توسط ما به نفع اول ها به پایان رسید بعد از آن هم باز در  زنگ دوم ادبیات تا مرز اخراج شدن از کلاس به خاطر کتاب نداشتن رفتم  خیلی عجیب بود من مطمئنم کتابم را آورده بودم یعنی چه شده بود ولی خب چاره ای پیدا کردم و خیلی سریع به کلاس سه یک رفته واز دوستم پارسا کتاب گرفتم تا از کلاس اخراج نشوم بعد از آن زنگ بالا خره انگار روز بد شانسی من تمام شده بود و به خانه رفتم و چون هیچ مشقی نداشتم یک دل سیر به اندازه تمام مقداری که در طول امتحانات از زمان بازی کردنم زده بودم بازی کردم وبعد هم خوابیدم ولی قبل از خواب به این فکر کردم که اتفاقات امروز خیلی عجیب بودند چه طور کتاب من امروز در کیفم نبود با وجود این که مطمئنم با خودم برده بودم .

بی خبر از این که جنگ بین ما از جنگی ساده درآمده بود .

---

پارسا ضرقامی ویرایش سامان القاصی و کیارش نیکو
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲
رسولی

گراف (آنتالوژی) شاهنامه فردوسی

اولین آنتالوژی شاهنامه که به همت آقایان بابک ونداد و حمید معیری طراحی و اجرا شده است، برای استفاده عموم مردم و علاقمندان، بطور رایگان بر روی پایگاه اینترنتی www.nimrouz.ir\shahnameh قرار گرفته است.

"
آنتالوژی" یکی از پیشرفته ترین متدهای کشف روابط معنایی بین عناصر در یک روایت یا ماجراست که بکارگیری این شیوه بر روی شخصیت های گرانسنگ ترین روایت حماسی ایران، شاهنامه فردوسی، تبدیل به اثری خلاقانه و بدیع شده است.


بابک ونداد در گفتگو با الف در تشریح فعالیت انجام گرفته در این پروژه اعلام کرد: آنتالوژی یعنی روابط معنایی بین عناصری را مشخص کنیم که در فارسی به «هستان‌شناسی» ترجمه شده است. هر آنتالوژی تشکیل شده از یک دایره واژگان (در اینجا افراد شاهنامه فردوسی)، ویژگی‌های معنایی لغات (مانند زن و مرد بودن یا دیو و انسان و حیوان بودن و...) و یک مجموعه از روابط معنایی بین اینها (مانند روابط خانوادگی، جنگ، قتل و...) می باشد.

گراف شاهنامه

وی با اشاره به اینکه این پروژه از شهریور 92 آغاز شده تا برای روز جهانی فردوسی رونمایی شود،افزود: این پروژه یک آنتالوژی روی متن شاهنامه است. گره‌ها (nodes) افراد هستند و یال‌ها (edges) نشان‌دهنده روابط بین افراد.

ونداد تاکید کرد: این پروژه از دو بعد اهمیت دارد. یکی اینکه به هر ترتیب اولین آنتالوژی است که راجع به شاهنامه ساخته شده است. دوم اینکه گراف های ترسیم شده پیچیدگی فنی زیادی دارد. یعنی از یک طرف آنتالوژی درست شده و از طرف دیگر این آنتالوژی مصور شده است.


وی با اشاره به اینکه توضیحات فنی مفصلی در مورد گرافها و ترسیم شان وجود دارد،تصریح کرد: هدف از ترسیم گراف این است که مطلب جدیدی از تصویر بفهمیم که قبلا با خواندن متن متوجه نمی‌شدیم یا دست کم همه آن را متوجه نمی‌شدیم. برای مثال افرادی که با هم روابط پیچیده‌تری دارند به هم نزدیک شده و تشکیل یک کلونی یا توده را داده‌اند. پس می‌شود توده‌های افراد را در این گراف دید. مثلا افرادی که دوره اسطوره‌ای شاهنامه را تشکیل می‌دهند (رستم، اسفندیار، افراسیاب، ...) دور هم جمع شده و یک کلونی بزرگ با روابط کاملا در هم تنیده درست کرده‌اند. و شخصیت‌های دوره تاریخی (شاهان ساسانی) کلونی دیگری دارند. حالا همین دو کلونی را اگر نگاه کنیم متوجه می‌شویم که روابط در دوره اسطوره‌ای بسیار متراکم‌تر از دوره تاریخی‌ست که این دقیقا همان ویژگی داستانی شاهنامه است.


ونداد افزود: نمونه دیگری که گرافها در تشخیص روابط شاهنامه به ما کمک می کند این است که با انتخاب رابطه همسری و رنگ کردن افراد بر حسب ایرانی/غیرایرانی بودن، می‌شود فهمید که بیشتر زوج‌ها در شاهنامه از یک طرف (معمولا مرد) ایرانی و یک طرف (معمولا زن) غیر ایرانی هستند.

منبع

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رسولی

داستان خمسه(کلاس 203)، بخش پنجم


بچه های کلاس 203:

اگر پیشنهادی در مورد نام داستان دارید، همین جا اعلام کنید. نظر دادن در مورد داستان را هم فراموش نکنید.

---

آقای کریمیان سریع به بیمارستان زنگ زد و آمدند و آقای خمسه را بردند.وقتی آقای کریمیان خیالش از آقای خمسه راحت شد، سیاوش را برد به دفتر. انگار بعد از صحبت با سیاوش با والدینش تماس گرفته بود چون والدین سیاوش وقتی که زنگ تفریح سوم خورد، به مدرسه آمدند. سیاوش هم یکی از مهره های کلیدی تیم بود و متاسفانه آقای کریمیان اجازه نداد که بازی کند و ما هم یکی از بازیکن های تعویضی رو وارد بازی کردیم. طی بازی نبود سیاوش احساس می شد و به خاطر همین ما ست اول را باختیم و زنگ خورد.

بعد هم مشکل سیاوش حل شد. البته واقعا هم تقصیر سیاوش نبود  به خاطر همین سیاوش به کلاس برگشت.

زنگ چهارم ما ریاضی داشتیم و آقای  احمدی- معلم ریاضی- وارد شد و درس را شروع کرد. بعد از ۵۵ دقیقه  تحمل کردن کلاس ریاضی، زنگ خورد قرار بود که بازی والیبال ادامه پیدا کند و چون زنگ تفریح چهارم، زنگ ناهار بود؛ طولانی تر از بقیه ی زنگ ها بود و وقت داشتیم که دو ست را برگزار کنیم. طی این دو ست با حضور استثنایی سیاوش و طرفداران ما، با اختلاف بالا هر دو ست را بردیم و هر تیمی زود تر دو ست را پیروز می شد برنده ی بازی بود، پس ما به فینال راه یافتیم و به همین خاطر خیلی خوشحال بودیم. در این بین آراد آمد و به کیان گفت : فکر کردی می تونی قصر در بری؟؟من به مدیر همه چیز را میگویم.

-نه این کار را نکن .

-اگی نمی خوای این اتفاق بیفته ....

بعدش کامپیوتر داشتیم خدا را شکر معلمان کامپیوتر خوش اخلاق بودند و با کلاس ما مشکلی نداشتند و بنا بر این ما دو زنگ خوب و بدون دعوا را گذراندیم .

فردای آن روز ما امتحان فیزیک داشتیم.  به خاطر همین وقتی که به خانه رسیدم بلافاصله لباسم را عوض کردم ، دست و صورتم را شستم و دفتر فیزیک و کتاب درسی علوم را برداشتم و به اتاقم رفتم و هر چی معلم درس داده بود را خوندم و بعدشم از اتاقم اومدم بیرون وبازی رئال مادرید و بارسلونا را تماشا کردم. متاسفانه رئال مادرید محبوب من یعنی بارسلونا را سه به یک برد و من واقعا از تیکه های بچه می ترسیدم که فردا برم مدرسه ولی خوب چاره ای نداشتم به خاطر اینکه فردا به موقع بیدار بشویم بعد از اتمام بازی بارسلونا رفتم تو تختم و خوابیدم.

فردا صبح که وارد مدرسه شدم، همه ی بچه ها داشتند درباره ی بازی رئال مادرید و بارسلونا صحبت مبحث کردند، یکی میگفت:( همه گل های رئال مادرید شانسی بود.) یکی دیگه می گفت:( بارسلونا خیلی بد باخت.) یکی دیگه هم می گفت:( چون بازی وتو زمین رئال مادرید بود بارسلونا باخت.) و...

اون روز ما طبق قرعه کشی با1/3 بازی فوتبال داشتیم  و اگر می بردیم بازی فینالمون با برنده ی بازی 2/3 و4/3 بود.

 من خیلی استرس داشتم چون دروازه بان تیممان بودم و طبق گفته های مسئول بازی های فوتبال، ما زنگ چهارم بازی داشتیم.

زنگ خورد و ما به صف شدیم و مثل همیشه صبحگاه برگزار شد و ما به کلاس هامون رفتیم و امتحان دادیم. پس از زنگ تاریخ من و اعضای تیم برای تمرین به حیاط رفتیم و با تیم کلاس 1/3 بهصورت دوستانه بازی کردیم  و آن ها را در ضربات پنالتی بردیم و بعدش زنگ خورد و همینجوری ما زنگ ها را سپری کردیم تا اینکه زنگ تفریح چهارم شروع شد ومن و تیم کلاسمان وارد زمین فوتبال شدیم و تیم کلاس 4/3 هم آماده شد و بازی را شروع کردیم، همه داشتند ما را تشویق می کردند و ما هم کلاسمان را ناامید نکردیم و با دروازه بانی من و پاس گل رشید و گل پارسا که بقیه ی تیم را تشکیل می دادند ما یک بر صفر پیروز شدیم و با خوشحالی بقیه ی روز را سپری کردیم و من هم وقتی رسیدم خانه بازی را برای همه تعریف کردم و چون فردا امتحانی نداشتیم فقط تکلیف ادبیات را نوشتم و بعد از کمی تفریح خوابیدم.

فردا صبح وقتی به مدرسه رسیدم خیلی از بچه ها تکلیف ادبیات را ننوشته بودند و داشتند از روی برگه ی تکلیف دیگران، تکلیفشان را می نوشتند چون زنگ اول ما ادبیات داشتیم. ولی کلاس4/3 چون روز قبل ادبیات داشتند  می آمدند و حواس بچه های ما را پرت می کردند. و این باعث شد هفت نفر از بچه ها اخراج شوند و آقای غلامی با وجود این که تاکنون با ما خوش اخلاق بود و معلم بسیار خوبی بود گفت: من از این که کلاس شما وضعش خیلی خراب تر از کلاس4/3 است تعجب می کنم و این را حتما به آقای رحمانی اطلاع می دهم .

بعد از مدتی زنگ خورد و همه وارد حیاط شدیم تا در ست اول بازی فینال تیممون که با برنده بازی 4/3 و 2/3 یعنی  4/3 بود، آن ها را تشویق کنیم ولی خوب علی رغم  تشویق بی وقفه ی تیم والیبالمون ست اول را باختیم تا اینکه بعد از سپری کردن زنگ های تفریح و کلاسی در زنگ چهارم ست دوم و سوم بازی والیبال قرار بود که برگزار بشه و ما هم داشتیم تیم کلاسمان رو تشویق می کردیم و خدا رو شکر هر دو ست را بردیم و قهرمان شدیم و همگی آن روز خیلی خوشحال بودیم و فرصتی برای مسخره کردن بچه های 4/3 ایجاد شد  با خوشحالی بقیه ی زنگ ها  را سپری کردیم و به خانه هایمان برگشتیم.

---

بردیا رحمتی کامل-ویرایش سامان القاصی و کیارش نیکو

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۳
رسولی

داستان خمسه(کلاس 203)، بخش چهارم


بچه های کلاس 203:

اگر پیشنهادی در مورد نام داستان دارید، همین جا اعلام کنید. نظر دادن در مورد داستان را هم فراموش نکنید.

---

چند وقتی اتفاقی بین ما و کلاس 4/3  نیفتاد و مدرسه در آرامش بود تا این که دور دوم مسابقات والیبال شروع شد. طبق قرعه در بازی اول ما باید با 1/3 و در بازی  دوم که مسابقه ی فینال بود باید با برنده ی بازی 4/3  و 2/3 بازی میکردیم.

روز بازی همه با استرس وارد مدرسه شدیم ولی خوب خدا رو شکر بهمون گفتن بازی زنگ تفریح سوم شروع میشه. پس بازیکن های والیبال کلاسمان وقت کافی برا تمرین داشتند با این حال به نظر من نیازی به تمرین نبود چون1/3  خیلی تیمش ضعیف بود.

به هر حال صبح در حال گپ و گفت با بچه ها بودم که زنگ خورد.

همه به صف شدیم و صبحگاه اجرا شد و به کلاس هامون رفتیم. زنگ اول ما شیمی داشتیم معلوم نبود این بار آقای خمسه چه کار می کند و چه بدی هایی از کلاس ما می گوید. آقای خمسه با عصبانیت وارد کلاس شد و کتش را آویزان کرد دستی به مو های بلندش کشید .او همیشه به مو هایش اهمیت می دهد و گاهی اوقات در کلاس مو هایش را شانه می کند و همیشه به فکر مو هایش است آمد و کشوی میز را کشید و وقتی دید ماژیک در آن نیست عصبانی تر شد و به من گفت ماژیک بیاورم .حالا بگرد و ماژیک پیدا کن. آخر 4/3 ای ها ماژیک های ما را بر می داشتند. رفتم پایین و با کلی تمنا و التماس آقای کریمیان ماژیکی به من داد . وقتی ماژیک را به او دادم حتی تشکر هم نکرد و شروع کرد به درس دادن همه ی کلاس ساکت بودند . و از صدای یکنواخت او گرفته و چهره ی خشمگینش خسته شده بودند و منتظر زنگ بودند وقتی هم که زنگ خورد گفت کلاس 4/3 با وجود دو جلسه تعطیلی از شما جلو ترند .این را که شنیدم حسابی به هم ریختم. عجیب این است که روی لبهای بعضی از بچه ها لبخند شیطانی به چشم میخورد.

به هر حال زنگ بعد آزمایشگاه داشتیم آقای خمسه گفت برویم آزمایشگاه و رضا را اخراج کرد چون روپوش نیاورده بود

آقای خمسه گفت هر کس که بعد از من برسد جریمه می شود و باید زنگ تفریح بماند و وسایل آزمایشگاه را جمع کند .بنا براین بچه ها به شامورتی بازی خود وقت نداشتند چون در آن صورت باید صبر می کردند آقای خمسه برود . ومتاسفانه سیاوش جریمه شد. .آقای خمسه آزمایش را توضیح داد. چون آزمایش خسته کننده ای بود ما سریع انجامش دادیم و من نشستم و شروع کردم به یادداشت جزوه ها ولی هم گروهیم کیان شروع کرد به مخلوط کردن مواد روی میز . او علاقه ی زیادی به مواد شیمیایی و در کل درس شیمی داشت. و در کل یواشکی مقداری آب در بشرش ریخت و محلول قرمز شد . او سعی می کرد محلول را خوش رنگ تر کند ولی با اضافه کردن مواد جدید بد رنگ تر هم شد و محلولش سبز  شد. و در نهایت  مایعی را که معلوم نبود چیست را در بشر ریخت و رنگش سبز لجنی شد.و سپس بی خیال شد چون کار هایش نتیجه نمی داد. و فقط بوی بدی می داد کیان پسر بامزه و با ادبی بود و البته فداکار .او بشر را بالای قفسه گذاشت و البته صندلی معلم زیر قفسه بود .دیگر کلاس خسته کننده شده بود و منتظر زنگ بودم که یک هو سیاوش از آقای خمسه پرسید((مو هاتونو با چه شامپویی می شویید) خداراشکر زنگ خورد و همه ی بچه ها به سوی در دویدند به جز سیاوش که آقا او را نگه داشته بود. آقای خمسه هم نشست روی صندلیش که گزارش کار های آزمایشگاه را بخواند . سیاوش همه جا را مرتب کرد و فقط باید قوطی آهک را در قفسه می گذاشت ولی جای آهک در قفسه ی هشتم بود پس سیاوش سعی کرد که دستش را به         طبقه ی هشت برساند و این باعث تکان خوردن قفسه شد و محلولی که کیان درست کرده بود افتاد روی سر آقای خمسه و صدایی که آمد معلوم نبود صدای شکستن بشر است یا سر آقای خمسه. سر او زخم شده بود و ماده ی لجنی رنگ که کف کرده بود روی سر آقای خمسه جلزولز می کرد من دویدم تا به کسی اطلاع دهم . استرس داشتم و ضربان قلبم را حس می کردم در نهایت آقای کریمیان را دیدم و برای او اتفاقات را توضیح دادم

---

بردیا رحمتی کامل ویرایش سامان القاصی و کیارش نیکو
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۳
رسولی

داستان خمسه(کلاس 203)، بخش سوم


بچه های کلاس 203:

اگر پیشنهادی در مورد نام داستان دارید، همین جا اعلام کنید. نظر دادن در مورد داستان را هم فراموش نکنید.

---

جنگ بین بچه ها هر لحظه شعله ور تر می شد . بچه های کلاس ما از کنار سه چهاری ها رد می شدند تیکه های آبدار به هم می انداختند. اونها هم همین طور.چشم دیدن همدیگر را نداشتیم.

 این دفعه قرار شد با اون ها مسابقه ی فوتبال دستی برگزار کنیم . از بین بچه ها خواستیم هر کس که فوتبال دستی اش بهتر است در مسابقه شرکت کند. جمعا چهار نفر می خواستیم. چهار نفر از ما و چهار نفر از سه چهار. هر کدوم دو تیم دو نفره.

اسامی 4 نفر بازیکن را دادیم به آقای ناصری . کلاس 4/3 هم 4 نفر را تعیین کرده بود. چه حالی می داد اگر اونها رو می بردیم. خدا خدا می کردیم بازی مچی باشه.

آقای ناصری معلم ورزشمون گفت که قوانین مسابقه آزاد است و هر طوری بخواهیم می تونیم بازی کنیم. ما که از این حرف بد جوری متعجب شده بودیم نگران شدیم.

قبل از این که مسابقه شروع بشه بچه های 4/3 برای تضعیف روحیه ما شروع به چرخاندن دسته های بازیکن ها کردند. مسابقه شروع شد. در گروه 1ما یک گل زدیم. در گروه 2 هم همین طور. بعدش در گروه 2 یک گل خوردیم. مسابقه حساس شده بود. همه یک صدا تشویق می کردیم. گروه 1 ما که آیدین و کیان  بود وضعیتش خیلی بهتر بود. یک دفعه اونها یک گل دیگه هم زدند. در گروه یک  سه بر صفر پیروز شدیم ولی گروه 2 کلاس اونها بهتر و قویتر بود. با اونها 1-1 بودیم که دوباره یک گل دیگه هم خوردیم آه از نهاد همه ما بلند شد. می خواستیم شروع به تشویق کنیم که یک گل دیگه هم خوردیم و بازی را در این گروه 1-3 باختیم. هر کدوم یک تیم برنده داشتیم و با هم برابر بودیم.

خدایا عجب اوضاعی شده بود. بچَه های کلاس1/3 و 2/3 هم طرف داری 4/3 ای ها را میکردند. دیگه اوضاع حیثیَتی تر شده بود.

هیچکدام از ما با بچَه های کلاس 4/3 حتَی یک کلمه هم حرف نمی زد.

حتَی ناطم و معلَم ها را هم کلافه کرده بودیم. فکر کل کل کردن با کلاس بغلی لحضه ای راحتمان نمی گذاشت. تا کجا میتونستیم ادامه بدیم؟

کم کم ماه محرَم داشت از راه می رسید. مدرسه برای این ماه برنامه ی ویژه ای داشت. ما هم به خاطر امام حسین(ع) با کلاس 4/3 به مدَت کوتاهی به توافق رسیدیم. صبح ها از ساعت 6:30 زیارت عاشورا داشتیم.

برنامه هایی مانند والیبال و فوتبال کم تر شدند و در عوض عزاداری و دادن نذری جای آنها را گرفت.

تا ساعت 7:30 صبح زیارت عاشورا می خواندیم. چه حال و هوای خوبی بود. بعد از زیارت عاشورا صبحانه می خوردیم و سر کلاس می رفتیم. بعد از نماز که ساعت 12:30 بود عزاداری داشتیم چه عزا داری هایی!

خب حالا کمی بیخیال رو کم کردن شده بودیم. روز پنجم محرم قرار بود در مدرسه آش نذری بپزیم. قبلش قرار شده بود هر کلاس یک قسمت از کار را انجام بدهد. بعضی کلاس ها هم قرار شد سبزی پاک کرده بیاورند. بعضی از کلاس ها هم آوردن نخود و لوبیا و عدس را عهده دار شدند. آوردن کشک و رشته هم افتاد برای کلاس های دیگه.

سبزی زیادی برای آش مورد نیاز بود. قرار شد هم بچه های کلاس ما و هم بچه های کلاس 4/3 و 2/3 سبزی را پاک کنند و بیاورند . نمی دونم شاید این آش نذری باعث می شد که کینه وکدورت میان این دو کلاس کمتر بشه یا شاید هم از بین بره . رقابت چیز خوبیه ولی کار ما از رقابت گذشته بود و به دشمنی رسیده بود. جمعا 20 کیلو سبزی پاک کرده و خرد شده لازم بود . قرار شد 7 کیلو را کلاس ما و 7 کیلو را کلاس 4/3 بیاورد، 6 کیلوی دیگر هم سهم کلاس 2/3 بود. 7 تا از بچه های کلاس هر کدوم 1 کیلو سبزی آوردند.

روز آش پزان روز خوبی بود. روز پنجم ماه محرم توی حیاط مدرسه یک اجاق بزرگ گذاشته بودند و رویش هم یک دیگ خیلی خیلی بزرگ. آش که حاضر شد، توی پیاله کشیدند. هر کدوم از بچه ها یک پیاله بر می داشتند. عجب آش خوشمزه ای شده بود. بچه های کلاس ما و کلاس 4/3 هم آنجا بودند و داشتند برای خودشان پیاله آش بر می داشتند، به صورت همدیگر نگاه کردیم و لبخند زدیم. انگار در دلمان جز غصه امام حسین (ع) چیز دیگری نبود. عشق به اباعبدالله دل ها مونو پر کرده بود. دیگه به فکر انتقام از هم نبودیم. ولی رقابت در درس و ورزش را نمی شد کاریش کرد. به هم قول دادیم فقط رقابت کنیم نه حسادت.

---

آریا سدیدی و امیررضا طربخواه- ویرایش سامان القاصی و کیارش نیکو
۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۴
رسولی

داستان خمسه(کلاس 203)، بخش دوم


بچه های کلاس 203:

اگر پیشنهادی در مورد نام داستان دارید، همین جا اعلام کنید. نظر دادن در مورد داستان را هم فراموش نکنید.

---

رضا که از حرف آراد اعصابش خرد بود برای این که خودش و بچه ها را آرام کند، گفت: هنوز فرصت برای انتقام گرفتن هست. فردا امتحان عربی داریم. تازه بعدش هم انتخابات شورای دانش آموزی هست.

راست میگفت، انتخابات در راه بود. اگر شهردار مدرسه از کلاس ما انتخاب می شد...

کلی از بچه ها برای کاندید شدن اقدام کردند.  وقتی زنگ خورد وتعطیل شدیم کیفم را برداشتم و داشتم می رفتم که کسی مرا صدا زد  برگشتم  و ناظم سخت گیر مدرسه آقای کریمیان را دیدم . او گفت : مسعود من تعجب کردم وقتی فهمیدم دعوا کردی حواست را بیشتر جمع کن این بار را می بخشم . من تعجب کردم من تا به حال اصلا دعوا نکرده بودم حتی حرف زشت هم نزده بودم ولی شاید کار آراد بوده چون او از من متنفر است .   حوصله ی بحث کردن را نداشتم بنا براین گفتم چشم و بیرون رفتم . ترافیک خیابان و اتفاقات آن روز و حرف های آقای کریمیان اعصابم را خرد کرده بود ولی بالاخره بعد از یک روز سخت رسیدم به خانه   از همان لحظه ی ورودم رفتم به اتاقم و در را روی خودم بستم. شروع کردم به درس خواندن. هر وقت مادرم وارد اتاق میشد به او میگفتم که درس دارم و اصلا نمیگذاشتم جیکش در بیاید.

فردا صبح خبری از والیبال و از این جور چیزا نبود. بچه های هر دو کلاس حسابی تمرین کرده بودند. اما باز هم سر از کتاب بر نمی داشتند که مبادا میانگین نمره ی کلاسشان پایین بیاید.

امتحان خیلی راحت بود. مطمئن بودم که بیست میشوم. آقای تن پرور بلافاصله تمامی امتحان ها را تصحیح کرد و داد بچه ها. هر چه کیان و رضا از او پرسیدند که نمره ی کدام کلاس بالاتر شد او طفره میرفت و میگفت: هر دو کلاس به یک اندازه هستند.

به هرحال این نتیجه بیشتر به نفع سه چهار بود تا ما.

سر این امتحان که نشد روی کلاس 4/3 را کم کنیم پس تصمیم گرفتیم که دیگر نگذاریم فرصت بعدی از دستمان در برود. از آن جایی که فردا انتخابات شورا بود همه دست به دست هم دادیم تا یک نفر از کلاس ما رأی بیاورد. بعد از کلی بحث و صحبت رضا را به عنوان نماینده ی خودمان انتخاب کردیم. همه میخواستیم به رضا رأی بدهیم.

فردای آن روز من داشتم برگه های رای را می نوشتم که ناگهان صدای هاشمی که سه چهاری بود را شنیدم. داد می زد: سه چهاری ها بیان اینجا.

به نظر می رسید که از این که همه ی ما دست به یکی کردیم تا رضا شهردار مدرسه شود با خبر بود. کیان  هم برای این که از کار آن ها مطلع شود یواشکی قاطی سه چهاری ها شد. اول چیزی نفهمیدند اما یک دفعه منصور کاتبی فریاد زد: هی یه جاسوس.

خدا را شکر اون لحظه چند تا از بچه های کلاس که هوای کیان را داشتند، آمدند و کتک کاری آغاز شد. همه یکدیگر را هل میدادند. سیاوش هم از فرصت استفاده کرد و هر چقدر میتوانست برگه های رای بچه های سه چهار را کش می رفت و پاره می کرد. بالاخره زنگ خورد و صدای آقای کریمیان که مثل همیشه قر می زد هم به گوشمان رسید.

کیان و سیاوش هم در آن شلوغی قصر در رفتند یعنی به جز یک جای کبودی روی پا و چند کوفتگی جزئی در دست­های سیاوش آسیب دیگری ندیده بودند. دلم برای کیان میسوخت که به خاطر ما بد جوری کتک خورده بود. در ذهنم ثبت کردم که یک روزی از خجالت کیان در بیاییم.

بعد از این ماجرا همه دلهره گرفتیم که نکند رضا انتخاب نشود.

آن روز هر معلمی که سر کلاس می آمد از دعوای بین دو کلاس باخبر شده بود.

کم کم دیگر دعوا تبدیل شد به یکی از فعالیت های روزمره مان یعنی اگر یک روز یک دعوایی، بگو مگویی یا زد و خوردی بین کلاس هایمان پیش نمی آمد، احساس کمبود میکردیم! هیچ سه چهاری را نه توی فوتبال و نه توی والیبال راه نمیدادیم. این که معلمی کلاس سه چهار را دیرتر تعطیل میکرد، برایمان خیلی لذت بخش بود. هیچ چیز از دیدن این که  منصور و آراد دیر رسیده اند و باید در نوبت بایستند و تیم سوم باشند، لذت بخش تر نبود؛ به خصوص آن لحظه هایی که زیاد حرص میخوردند.

بالاخره روز اعلام نتایج فرا رسید. رضا با اختلاف 15 رای و مقتدرانه شهردار مدرسه شده بود. نهایت غم و غصه رو میشد توی چشمان منصور و  آراد  دید.

بعد از این ماجرا همه ی ما  در اوج بودیم. هر کدام از 4/3 ای ها را که میدیدم به تفنگ تکه  میگرفتیمش حتی نمیگذاشتیم که یک نفرشان از زیر دستمان در برود. انصافا هیچ کدام از بچه ها هم کم کاری نمیکردند. از همه بیشتر هم به آراد تکه می انداختیم که دل پری از او داشتیم.

من هم هر بار او را میدیدم، تکه خودش را به خودش میگفتم: نماینده انتخاب کردنتون هم مثل انضباطتونه.

خب این اولین پیروزی ما بود و ما میخواستیم این روند پیروزی را ادامه بدهیم.

یک روز سیاوش از کلاس ما روی امین سبحانی سه چهاری آب ریخت. سبحانی هم برای جبران، شروع کرد آب ریختن روی کله ی سیاوش. هردو حسابی روی سر هم آب ریختند فقط وقتی که زنگ خورد، دست از سر هم برداشتند. مدتی از زنگ گذشته بود که بالاخره سر و وضعشان را مرتب کردند و بعد از خط و نشان کشیدن برای هم، بالا رفتند. سیاوش خدا را شکر می کرد چون الان زیست داشتند و آقای معلم به اینکه دیر بیایند حساس نبود. اما آن سمت معلم ادبیات حسابی حال امین را گرفت. زنگ که خورد امین همه چیز را به کلاسش توضیح داد. بنا براین همه ی سه چهاری ها ریختند سر سیاوش. چه دعوایی شده بود. این اونو هل میداد. اون برای این جفت پا میگرفت. اون یکی به این یکی اردنگی میزد. شیر تو شیری شده بود که نگو...

تا اینکه آقای کریمیان از راه رسید. با دیدن او همه شروع کردیم به دست دادن و روبوسی کردن . من هم با آراد که از همه نزدیک­تر بود دست دادم  و البته از دست عرقیش حالم به هم خورد.. فکر می­کردیم که خطر از بیخ گوشمان گذشته ولی انگار کار بیخ کرده بود و آقای کریمیان از دعوایمان باخبر شده بود. از هم جدا شدیم و رفتیم سر کلاس هایمان.

آقای کریمیان اول آمد سرکلاس ما. همه  چیز را انداختیم گردن امین  و دوستان. سه چهاری ها هم مدرکی نداشتند و حسابی بی آبرو شدند.

به این ترتیب بود که سیاوش شد اسطوره ی کلاس ما!

---

آریا سدیدی و امیررضا طربخواه - با ویرایش سامان القاصی و کیارش نیکو

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲
رسولی

داستان خمسه(کلاس 203)، بخش نخست


بچه های کلاس 203:

اگر پیشنهادی در مورد نام داستان دارید، همین جا اعلام کنید. نظر دادن در مورد داستان را هم فراموش نکنید.

---

آقای خمسه معلم درس شیمی وارد کلاس شد. اعصابش از همیشه خردتر بود و جواب سلام کسری را نداد. پس از این که کلاس ساکت شد با صدای گرفته اش  شروع کرد به دادن نمرات آزمون کلاسی.

به هرکس که نمره اش را میداد، نگاهی خشمگینانه می کرد. بعد از دادن نمرات بچه ها، نمرات تک تک بچه های کلاس 4/3 را خواند. آن­قدر تفاوت نمره­های دو کلاس معلوم بود که احتیاجی به گرفتن میانگین و مقایسه ی میانگینها با هم نداشت. با یک بار خواندن نمره ها معلوم شد که نمره های کلاس3/3 چه قدر پایین تر از کلاس 4/3 است.

آقای خمسه بعد از خواندن نمره ها گفت: کلاس شما هیچی ندارد! نه انضباط دارید، نه هوش درست حسابی دارید. هرقدر سه چهاری ها خوبن شما ها فاجعه اید .

تا آخر زنگ هیچ کدام از بچه ها جرئت جیک زدن هم پیدا نکردند. بعد از کلاس کیان که حسابی از دست معلم شاکی بود، گفت: من میرم پیش آقای رحمانی همه چیزو میگم. نامردیه! آقای خمسه خیلی با سه چهاری ها رفیقه!اون حق نداره ما را پیش 4/3 ای ها ضایع کنه.

زنگ دوم ادبیات بود و بعدش هم تاریخ. خبری از دعوا و داد و بیداد نبود و همه چیز در آرامش سپری شد اما زنگ تفریح سوم بود که باز اتفاقی افتاد.

بچه های کلاس ما داشتند به سمت پایین می دویدند تا زودتر به زمین والیبال برسند که ناگهان دیدند بچه­های سه چهاری همه با هم نام معلم شیمی را فریاد می­زنند: خمسه! خمسه!

کم کم متوجه همه چیز شدیم. آقای خمسه حسابی از ما بد گفته بود. به زمین والیبال رسیدیم. 4/3 قبل از ما داخل زمین رفته بودند. بعد از این که تیم اولی ها را بردند، نوبت به تیم ما رسید. رفتیم داخل زمین.

اولین سرویس دست ما بود. رضا سرویسش را آنقدر بد و عجیب و غریب زد که هر کسی که آن صحنه را می دید، خنده اش می گرفت. همه میخندیدیم که یک دفعه آراد رحمتی گفت: والیبال بازی کردنشون از امتحان دادنشون بدتره!                                                                                                                                     

جمله ای را که تمام کرد، همه ی بچه های تیمشان زدند زیر خنده. آراد همیشه بچه ها را مسخره می کرد . اصلا انگار آفریده شده بود برای مسخره کردن دیگران.

حسابی به ما برخورده بود و داشتیم فکر میکردیم که چه طور انتقام بگیریم که دیدیم رضا که امتحانش را خراب کرده بود و شدیدا غیرتی بود، به سمت آراد دوید. من که میدانستم اگر دست رضا به آراد  بخورد، دیگر نمیشود  او  را از روی زمین جمع کرد؛ سریع دویدم و جلوی رضا را گرفتم. و خدا را شکر موفق شدم. از آن لحظه ی بازی بود که بازی، یک بازی حیثیتی شد. آراد هم که آخرِ جر زنی و تقلب تو بازی بود، بعد از هر امتیاز به داور اعتراض میکرد. زنگ خورد. بازی دوازده یازده به نفع حریف تمام شد. آراد شروع به تیکه انداختن کرد: اینا در حد ما نیستند. از این بعد باید تیم دوممون رو بفرستیم جلوشون.

حس انتقام جویی در میان بچه های کلاس ما شدت گرفت و این آغاز یک آشوب بود !

---

آریا سدیدی و امیررضا طربخواه
ویرایش سامان القاصی و کیارش نیکو
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۳
رسولی