بچه های کلاس 203:
اگر پیشنهادی در مورد نام داستان دارید، همین جا اعلام کنید. نظر دادن در مورد داستان را هم فراموش نکنید.
---جنگ بین بچه ها هر لحظه شعله ور تر می شد . بچه های کلاس ما از کنار سه چهاری ها رد می شدند تیکه های آبدار به هم می انداختند. اونها هم همین طور.چشم دیدن همدیگر را نداشتیم.
این دفعه قرار شد با اون ها مسابقه ی فوتبال دستی برگزار کنیم . از بین بچه ها خواستیم هر کس که فوتبال دستی اش بهتر است در مسابقه شرکت کند. جمعا چهار نفر می خواستیم. چهار نفر از ما و چهار نفر از سه چهار. هر کدوم دو تیم دو نفره.
اسامی 4 نفر بازیکن را دادیم به آقای ناصری . کلاس 4/3 هم 4 نفر را تعیین کرده بود. چه حالی می داد اگر اونها رو می بردیم. خدا خدا می کردیم بازی مچی باشه.
آقای ناصری معلم ورزشمون گفت که قوانین مسابقه آزاد است و هر طوری بخواهیم می تونیم بازی کنیم. ما که از این حرف بد جوری متعجب شده بودیم نگران شدیم.
قبل از این که مسابقه شروع بشه بچه های 4/3 برای تضعیف روحیه ما شروع به چرخاندن دسته های بازیکن ها کردند. مسابقه شروع شد. در گروه 1ما یک گل زدیم. در گروه 2 هم همین طور. بعدش در گروه 2 یک گل خوردیم. مسابقه حساس شده بود. همه یک صدا تشویق می کردیم. گروه 1 ما که آیدین و کیان بود وضعیتش خیلی بهتر بود. یک دفعه اونها یک گل دیگه هم زدند. در گروه یک سه بر صفر پیروز شدیم ولی گروه 2 کلاس اونها بهتر و قویتر بود. با اونها 1-1 بودیم که دوباره یک گل دیگه هم خوردیم آه از نهاد همه ما بلند شد. می خواستیم شروع به تشویق کنیم که یک گل دیگه هم خوردیم و بازی را در این گروه 1-3 باختیم. هر کدوم یک تیم برنده داشتیم و با هم برابر بودیم.
خدایا عجب اوضاعی شده بود. بچَه های کلاس1/3 و 2/3 هم طرف داری 4/3 ای ها را میکردند. دیگه اوضاع حیثیَتی تر شده بود.
هیچکدام از ما با بچَه های کلاس 4/3 حتَی یک کلمه هم حرف نمی زد.
حتَی ناطم و معلَم ها را هم کلافه کرده بودیم. فکر کل کل کردن با کلاس بغلی لحضه ای راحتمان نمی گذاشت. تا کجا میتونستیم ادامه بدیم؟
کم کم ماه محرَم داشت از راه می رسید. مدرسه برای این ماه برنامه ی ویژه ای داشت. ما هم به خاطر امام حسین(ع) با کلاس 4/3 به مدَت کوتاهی به توافق رسیدیم. صبح ها از ساعت 6:30 زیارت عاشورا داشتیم.
برنامه هایی مانند والیبال و فوتبال کم تر شدند و در عوض عزاداری و دادن نذری جای آنها را گرفت.
تا ساعت 7:30 صبح زیارت عاشورا می خواندیم. چه حال و هوای خوبی بود. بعد از زیارت عاشورا صبحانه می خوردیم و سر کلاس می رفتیم. بعد از نماز که ساعت 12:30 بود عزاداری داشتیم چه عزا داری هایی!
خب حالا کمی بیخیال رو کم کردن شده بودیم. روز پنجم محرم قرار بود در مدرسه آش نذری بپزیم. قبلش قرار شده بود هر کلاس یک قسمت از کار را انجام بدهد. بعضی کلاس ها هم قرار شد سبزی پاک کرده بیاورند. بعضی از کلاس ها هم آوردن نخود و لوبیا و عدس را عهده دار شدند. آوردن کشک و رشته هم افتاد برای کلاس های دیگه.
سبزی زیادی برای آش مورد نیاز بود. قرار شد هم بچه های کلاس ما و هم بچه های کلاس 4/3 و 2/3 سبزی را پاک کنند و بیاورند . نمی دونم شاید این آش نذری باعث می شد که کینه وکدورت میان این دو کلاس کمتر بشه یا شاید هم از بین بره . رقابت چیز خوبیه ولی کار ما از رقابت گذشته بود و به دشمنی رسیده بود. جمعا 20 کیلو سبزی پاک کرده و خرد شده لازم بود . قرار شد 7 کیلو را کلاس ما و 7 کیلو را کلاس 4/3 بیاورد، 6 کیلوی دیگر هم سهم کلاس 2/3 بود. 7 تا از بچه های کلاس هر کدوم 1 کیلو سبزی آوردند.
روز آش پزان روز خوبی بود. روز پنجم ماه محرم توی حیاط مدرسه یک اجاق بزرگ گذاشته بودند و رویش هم یک دیگ خیلی خیلی بزرگ. آش که حاضر شد، توی پیاله کشیدند. هر کدوم از بچه ها یک پیاله بر می داشتند. عجب آش خوشمزه ای شده بود. بچه های کلاس ما و کلاس 4/3 هم آنجا بودند و داشتند برای خودشان پیاله آش بر می داشتند، به صورت همدیگر نگاه کردیم و لبخند زدیم. انگار در دلمان جز غصه امام حسین (ع) چیز دیگری نبود. عشق به اباعبدالله دل ها مونو پر کرده بود. دیگه به فکر انتقام از هم نبودیم. ولی رقابت در درس و ورزش را نمی شد کاریش کرد. به هم قول دادیم فقط رقابت کنیم نه حسادت.
---
آریا سدیدی و امیررضا طربخواه- ویرایش سامان القاصی و کیارش نیکو