۴۷ مطلب توسط «رسولی» ثبت شده است

داستان محلول حلی(قسمت سیزدهم- ویرایش شده)- کلاس 204

خوب حالا من و مرتضی تصمیم گرفتیم که خاطرات از زبان شخص دیگری که اسمش آقای اکبر رضایی هست تعریف کنیم.علتش هم این است که ایشان زاویه دید بهتری نسبت به ماجرا دارند و به داستان واقف ترند.البته اینکه چه بلایی بر سر ما آوردند بماند.البته اینکه ما چگونه به آن خاطرات دسترسی داریم باید بگویم خوب ما طی ماجرایی که بعد ها می خوانید توانستیم دفترچه ی خاطرات او را بدزدیم.اگر توضیحی نیز لازم شد در حین داستان اشاره میکنم.بگذریم به هر حال بیاییم شروع کنیم:

خوب مدتی بود که فرهادی را میشناختم.او یک از ثروتمندهای شهر بود.در واقع آقای فرهادی آدم خوش گذران و مفرحی بود که اغلب خیلی فکر کارش نبود اما پس از مدتی یک تغییر در رفتار او ایجاد شد.او دیگر مهمانی های آنچانی راه نم انداخت و با ماشینش این ور اون ور نمی رفت.می دونستم که خونه ی خود فرهادی نیاوران بود ولی چندین بار دیدم که داشت می رفت تو یه خونه ای که نزدیک میدون آزادی بود و چند باری هم دیدم شیش هفتا بچه همراهش هستن آخر فرهادی که نه زن داشت نه بچه،این ها از کجا آمدند؟در واقع فرهادی بسیار مشکوک میزد.

تصمیم گرفتم از کار فرهادی سر در بیاورم.تا مدتی کار شده بود دید زدن فرهادی گوش وایستادن در خانه اش و حلاصه جاسوسی کردن از او و بچه ها، تا اینکه ماجرای سفر عجیب و غریب آن ها در زمان و محلول فهمیدم.(اینجا اکبر مجرای محلول را بیان میکند که دیگر نیازی به آوردنش در اینجا نیست).

خوب اگه من اون محلول رو بدست می آوردم پولدار ترین آدم تهران میشدم!حتی از فرهادی هم پولدار تر! شاید هم در سطح جهانی مطرح میشدم و میرفتم پیش شاه و شاه خودش ازمن تقدیر میکرد و تلویزیون نشانم میدادم و کلی پول بود که به سمت سرازیر میشد.

به هر حال باید یه جوری اون بچه ها رو گیر میاوردم. واسه همین رفتم پیش اسماعیل که تو محل به اسمال دست کج معروف بود و پیش ناصر ابراهیم هم رفتم که تازه از زندان در اومده بودند.

خوب متقاعد کردن اونا سخت بود چون تقریبا هیچکدام از حرف هایم را نمی فهمیدند ولی وقتی بهشان گفتم که پای پول زیادی در میان است کم کم نرم شدند و قبول کردند که کمکم کنند.

خوب نقشه ام را کشیدم. در ابتدا باید خودمو به جای یه معلم جا میزدم و وارد تشکیلات فرهادی میشدم.احتمال ای را هم دادم که فرهادی احتمالا برای ساخت محلول از معلم های مدرسه استفاده کند پس بنابراین درس شیمی را برای تدریس انتخاب کردم.پس باید خودم را آماده میکردم.

اول یه چندتا کتاب شیمی از همسایه هامون که بچه مدرسه ای داشتن دزدیدم و شروع کردم به خوندن.با این که مطالب سختی داشت اما به خوبی همشان را حفظ میکردم.بعدش هم رفتم یه کت شلوار نو خریدم و یه صفایی به ریش وسبیل و موهام دادم و ژیان پسر خالم رو قرض گرفتم و رفتم مدرسه ی فرهادی.

بعد از کلی بدبختی استخدام شدم و مشغول به کار شدم و منتظریه فرصت مناسب موندم تا اینکه پس از از یک ماه انتظار  فرهادی  مرا به دفترش خواست. «تق...تق...تق...» در را کوبیدم و وارد شدم.

فرهادی به احترام بلند شد و گفت:«لطفا بنشینید. موضوع مهمی پیش آمده که می بایست در رابطه با آن با شما صحبت کنم.))

روی صندلی چرمی نشستم و فرهادی شروع به صحبت کرد:«ببینید.به تازگی مشکلی برای من پیش آمده که لازم دانستم با شما در میان بگذارم.یک سری از بچه های مدرسه می بایست سه ماده را پیدا کنند سه ماده ای که موجب می شود...»آقای فرهادی ناگهان حرفش را قطع کرد. به اطراف خیره شد

گفتم:«لطفا ادامه بدهید آقای فرهادی.بهتره برین سر اصل مطلب.چه شده؟می توانید به من اعتماد داشته باشید.این سه ماده موجب چه می شود کوری؟گرسنگی؟فلجی؟یا شاید هم سفر زمان،هه...»پوزخندی به آقای فرهادی زدم.ناگهان آقای فرهادی از جایش بلند شد و گفت:«من بیش تر از این اطلاعات ندارم.اگر اطلاعات بیشتری می خواهید از بچه ها بپرسید.فردا ساعت 4 عصر می تونید بچه ها را در رویال هیلتون-برج شرقی ملاقات کنید.ممنون از اینکه وقتتان را به من دادید»آقای فرهادی به سمت در رفت و در را باز کرد.قبل از خارج شدن دم در ایستادم و به چهره آقای فرهادی نگاه کردم.گفتم:«آقای فرهادی من می توانم شخص پر نفوذی باشم خودتان هم این را خوب می دانید.» خارج شدم.

نقشه ام دیگر داشت عملی میشد روز بعد ساعت 15:30 راهی شدم تا به دو ساختمان بلند رسیدم. بالای این دو ساختمان نوشته شده بود:«رویال هیلتون»برج سمت راست خیلی از برج سمت چپی سفید تر و تمیز تر بود.وارد برج شرقی شدم. در لابی همان پسر بچه هایی را دیدم که قبلا با فرهادی آهن ها را دیده بودم.

نشستیم و یکی از آنها شروع به صحبت کرد:«به تازگی برای ما مشکلی به وجود آمده.آقای فرهادی دیروز به ما مژده دادند که می توانیم از شما کمک بگیریم ظاهرا شما معلم شیمی هستید.چند روز پیش ما به صورت کاملا اتفاقی سه ماده را مخلوط کردیم و ...»یکی از آنها که به نام ملازاده با آرنج محکم به پهلوی او زد و سپس گفت:«لطفا یه دیقه صبر کنید.»شروع به پچ پچ کردند و به زحمت توانستم کلمه «اعتماد» را از صحبت هایشان متوجه شوم.

اوه! فکر اینجایش را نکرده بودم. باید یک جوری اعتماد اون بچه های احمق رو به خودم جلب کنم تا اونا محلول رو در اختیارم بذارن. واسه همین شروع کردم به یه سری چرت و پرت سر هم کردن و گفتن: ((خوب ببینید آقای فرهادی به من اعتماد کرده و ازمن کمک خواسته چون ایشون فک میکرده و که من آدم مورد اعتمادی هستم و میتونم کمکتون کنم و شما هم اگه کمک میخواین باید به من بگین که چه اتفاقی افتاده.))

(انصافا حرفش منطقی بود آخر او این هارا بدون هیچگون ترحم و کاملا قاطع بیان میکرد عجب آدمی بوده این رضایی)

پس از مدتی طولانی بالاخره همان بچه صدایش در آمد:((سفر در زمان)) با بهترین حالتی که میتوانستم خودم رو متعجب نشون بدم گفتم چی؟ و اون بچه گفت با چهار ماده ای که محلول کردیم در زمان سفر کردیم.

من گفتم حالا اون مواد رو میدونید؟ گفتند:(( آره ما سه تا از مواد رو یادمون میاد هیدروژن و اکسیژن مایع و آب اکسیژنه ولی ماده آخر را یادمان نمی آید.))خوب حالا باید کمی نقش بازی می کردم تا بیشتر اعتمادشان را جلب کنم.

-گفتم: ((یعنی می گوئید با این دو ماده و یک ماده دیگر که نمی دانید به زمان آینده رفته و برگشته اید؟))

-((نه آقا.ما از سال 1393 می آئیم. به گذشته سفر کرده ایم))

اینجا دیگر واقعا مخم سوت کشید.چهل سال بعد؟؟تا اون موقع ذهنیت خاصی از سفر در زمان نداشتم ولی وقتی این را گفت دیگر کاملا شیر فهم شدم.

در حالی که از تعجب به سختی نفسم بالا می آمد گفتم حالا چه حدس هایی برای ماده ی چهارمی دارید؟

اون بچه ای که عینک ته استکانی داشت گفت:خوب ما یه لیست از این مواد تهیه کردیم.))بعدش یه طومار بلند و بالا به من داد که توش پر بود از اسم های عجق وجق مثل کلسیم و نیتروجن یا نتیروژن که مطمئن نیسنم کدام بود و... به هر حال هیچ چیز از آن لیست سر در نیاوردم.پس به بچه ها گفتم که هر چه از لحظه ی مخلوط کردن سه ماده در یادشان مانده برایم تعریف کنند. مهمترین حرفی که زدند این بود که فضا سرد شده بود و رنگ صورت هایشان هم به سبزی میزد و از دماغشان بخار بیرون می زد.

سپس بچه ها به من گفتن: ((حدس شما چیه آقای رضایی؟))

در اینجا بود که مانند خردر گل گیر کردم.با وجود اینکه آن کتاب مضخرف شیمی را حفظ کرده بودم ولی هیچ ماده ای یادم نمی اومد که به اونا بگم.هرچی فکر میکردم نام هیچکدام از آن ماده های لعنتی یادم نمی آمد.تا اینکه یادم اومد یه روز که با اسمال رفته بودیم استخر به من گفتش که: ((این استخر که میبینی همون خزینه های قدیم خودمونه فقط یه کلر بهش میزنن ملت کچل نشن.)) آره خودشه کلر هم یکی از اون ماده های لعنتی که توی آن کتاب شیمی کوفتی هم بود و من گفتم بچه ها یافتم کلر!!!

بعد از یک ساعت از رویال هیلتون خارح شدم و رفتم سراغ اسمال. حالا باید مرحله ی دوم نقشه رو اجرا میکردم. رفتم سمت مدرسه و خداخدا میکردم که فرهادی آن جا باشد. بعد از مدتی به اون مدرسه ی رنگ وارفته ی قدیمی رسیدیم.یاد حاج قربون افتادم کسی که بهم سواد یادمیداد.راستش حاج قربون روحانی مسجد محل بود بعدش که میدید من صبح تا شب تو کوچه بیکارم گفت پسرم بیا بهت سواد یاد بدم منم گفتم باشه...

به هرحال تا پشت دفتر فرهادی موندیم. به اسمال گفتم اگه من سرفه کردم این کپسول آتش نشانی که این جاست وردار و بیا تو اتاق و کار فرهادی رو بساز.

اسمال گفت: ((یعنی خلاصش کنم؟؟)) گفتم نه فقط بیهوش بشود.رفتم تو دفتر فرهادی و اتفاقاتی که افتاد رو توضیح دادم.بعد از فرهادی خواستم که برای آزمایش جایی که کلر را نگه داری میکند را نشانم دهد.اوهم گفت برو آزمایشگاه طبقه ی دوم را بگرد و ملر را پیدا میکنی.همین جا بود که تشکر کردم و یک لحظه هه هههه ابچه... اسمال آمد و بنگ..

رفتم  آزمایشگاه و هرشیشه ای که آن جا بود را  ریختم تویه پلاستیک.فرهادی رو هم روی زمین کشاندیم و به آزمایشکاه آوردیم سپس یک پارچه درون دهنش کردیم و با یک طناب دست و پایش را بستیم. همان جا یک تف رویش انداختم چون خیلی حس جنایت کار ها بهم دست میداد و بعد در آزمایشگاه را قفل کردم.

سپس رفتم سمت هتل رویال هیلتون سراغ بچه ها. بچه ها از دیر کردن آقای فرهادی تعجب کرده بودند که من گفتم آقای فرهادی من را مسئول کرده تا به خانه ی خودم ببرم تا در آن جا آزمایش ها را انجام دهیم.

---

نویسنده: امید شهیدی
ویرایشگر: آیدین حقیقی
  

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
رسولی

ادامه ی داستان سلطان و آق کوچول

دزد قلّابی:
روزی در کاخ مجللمان نشسته بودیم و داشتیم انگور میل می نمودیم.ناگهان آقا کوچول با ترس و لرز و فریاد وارد اتاقمان شد.از او پرسیدیم:چه شده است ای دم بریده؟او گفت:قربان در موقع وارد شدن به کاخ مردی را دیدم که در حال بالا رفتن از دیوار کاخ بود و هیچکدام از سرباز ها و نگهبانان هم او را ندیده بودند.
کمی سر مبارک را خاراندیم و دستی به سیبیل قلابی مان کشیدیم و گفتیم:قیافه ی او را دیدی؟چه شکلی بود؟دم بریده گفت:نه؛کاملاً ندیدم،اما هیکلش بسیار بزرگ بود و سطلی در دست داشت.گمان کنم در آن سلاحی خطرناک داشت.
کمی فکر کردیم اما چیزی به ذهنمان نرسید.آخر کدام دزدی سر ظهر به دزدی می آید؟کسی هم که جرئت دست درازی به جان مبارک را در شب هم ندارد چه برسد به ظهر!
راستی آقا کوچول چه طور از دیوار های کاخ بالا می رفت؟تارزان هم نمی تواند از این دیوارها به این بلندی بالا برود!آقا کوچول عرض کرد:فکر کنم دستگاهی پیشرفته داشت.دو طناب به بالای دیوار وصل کرده بود و روی تکه چوبی نشسته بود و به آرامی بالا می رفت.اعلا حضرت لطفاً هر چه سریع تر به نگهبانان خبر دهید تا او را بگیرند.من که دیگر از ترس دارم می میرم.
برای یکبار هم که شده بود حرف خوبی زده بود و ما قبول کردیم.وزیر خود را صدا زدیم و به او دستور دادیم تا به نگهبانان بگوید که اگر مورد مشکوکی را روی دیوار های کاخ دیدند به ما بگویند.وزیر هم اطاعت کرد و رفت و ما در آن مدت منظر ماندیم.در آن مدت آقا کوچول از ترس عرق کرده بود و بی تابی می کرد.
بعد از حدود ده دقیقه وزیر برگشت و گفت که هیچ مورد مشکوکی دیده نشده.ما هم به آقا کوچول گفتیم که:دیدی چیزی نبد.حتماً اشتباه دیده ای.به نظرمان در اولین فرصت پیش حسن علی طبیب چشم دربار برو و بگو که چشم هایت را معاینه کند.شاید ضعیف شده باشند.اشکالی ندارد.اما آقا کوچول گفت :من مطمئنم که اشتباه ندیدم.اگر می خواهید که من دیگر بی تابی نکنم،بیایید با هم برویم و ببینیم.
به دلیل اینکه می خواستیم هر چه سریعتر از بی تابی کردن او خلاص شویم،پیشنهاد او را قبول کردیم با هم به بیرون از اتاقمان رفتیم و بعد از گذشتن از باغ به دیوار های کاخ رسیدیم.به آقا کوچول عرض کردیم:بفرما.این هم دیوار.تو کسی را می بینی؟دم بریده گفت:روی دیوار بقلی او را دیدم و به سمت دیوار بقلی رفت.ما هم به اجبار دنبال او رفتیم.ناگهان فریاد آقا کوچول بالا رفت و داد زد:سلطان بیایید.پیدایش کردم!
وقتی رسیدیم دیدیم که منظور آقا کوچول از آن مرد، دیوار تمیز کن جدید و تپل کاخ است.قبل از هر چیز سیلی محکمی زیر گوش آقا کوچول زدیم و گفتیم:آخر دم بریده این دزد است یا خدمتکار؟آقا کوچول که هم ترسیده بود و هم تعجب کرده بود گفت:آخر عالیجناب من که نمی دانستم که شما خدمتکاری جدید استخدام کرده اید.به خاطر همین من هم کمی ترسیدم .بعد از آن اتفاق آقا کوچول یاد گرفت که از این به بعد چشم هایش را بیشتر باز کند.
---
آرشام بدیع زادگان
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
رسولی

داستان علامه جنگی (قسمت نهم)- کلاس 203

من حسابی نگران مادر و پدرم شده بودم و در این فکر بودم که آنها در چه حالی هستند. ناگهان یادم آمد که امروز عصر پروژه دارم. کمی خوشحال شدم چون خودم همان روز عصر پروژه ی شیمی داشتم ولی خدارو شکر با آقای خمسه نبود با آقای راد بود. آقای راد هم با من و بچه های 3/3 خوب بودند که این رضایت بخش بود.

 او و بچه ها پایین آمدند تا از آزمایشگاه استفاده کنند که یک دفعه آقای خمسه آمد و نگذاشت آقای راد پایین بیاید. آقای راد سریع رفت بالا. همه ی بچه ها رفتند بالا که ببینند چه بلایی سر کیان آمده اما آرین پایین ماند. آرینی که کاپیتان تیم مقاومت قوی ترین تیم لیگ برتر نوجوانان بود، با توپش آمد به زیرزمین و شروع کرد به روپایی زدن. من نمیدانستم چگونه بگویم که نترسد. خب داد زدم: کمک! من گیر کردم.

 او چنان محکم به در شوتید که قفل شکست، من هم در را باز کردم و پریدم بغلش کردم. بعد دویدیم بالا. دیدم که آقایان خمسه و شایانی و منوچهری و رحمانی و کریمیان دارند او را سرزنش میکنند ولی آرین گفت: مسعود اون جا بود و او گفت که بگذارید که بگوید چرا.

من هم که جو گیر شده بودم با صدایی رسا گفتم: آقای شایانی و آقای خمسه و آراد در را روی من قفل کردند.  آقای رحمانی و کریمیان جا خوردند و رفتند تا آقای رضامند مدیر مدرسه را بیاورند. همه چیز را به او گفتند آقای مدیر آمد و آن سه مظنون به آدم ربایی را صدا زد و به بچه ها گفتند بروید به خانه هایتان.

 

 

فردا صبح رفتیم که ببینیم چه شده است. دیدیم نه آراد نه آقای خمسه، هیچ کدام نیستند. از آقای شایانی پرسیدیم که چه شده است او گفت آراد 10 روز اخراج شده است و آقای خمسه هم همینطور ولی خودش نه. ما 3/3 ای ها خوشحال بودیم و در برفی که بعد از مدت ها باریده بود، غلت میزدیم و برف بازی میکردیم که یک هو صدای آقای رحمانی آمد. ناراحت داد میزد 3/3 ایها و3/4 ایها بیایند نماز خانه. ما به سرعت خودمان را به نمازخانه رساندیم.

او گفت همه ی کارهای بد به کنار برف ریختن درون کامپیوتر!؟!؟! اصلا خوشمان نیامد بچه های 3/2 و 3/1 گزارش دادند که شما این کار را کرده اید تمامی بچه ها ی دو کلاس عصبی بودند و به دنبال انتقام بودند ولی  فردای آن روز هر چهار کلاس توی پارک قیطریه به جان هم افتادند کلاس های 3/3 و3/4 علیه 3/2 و3/1.

آخر کار بالاخره همه جانشان تمام شد و از پا افتادند. داشتم اطراف را نگاه میکردم تا ببینم چه قدر به هم خسارت وارد کردیم. خدا رو شکر به جز چند لب پاره شده و دماغ خونی اتفاق خاصی نیفتاده بود. خبر بد این بود که خبری از آرین نبود. فهمیدم که آرین دسته گلی به آب داده است. چند نفر را صدا زدم و رفتیم دنبال آرین. آرین رفته بود یک گوشه و داشت با خیال راحت پارسا، شر ترین بچه ی مدرسه و3/1، را می زد. ما هم از ترس این که کار به دفن و کفن بکشد سریع ریختیم تا آرین را آرام کنیم...

---

آرین صبری

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۲
رسولی

داستان محلول حلی(قسمت سیزدهم)- کلاس 204

آقای فرهادی مرا به دفترش احضار کرد. بیش تر از یک ماه نمی شد که در مدرسه علامه حلی یک به عنوان دبیر شیمی استخدام شده بودم. «تق...تق...تق...» در را کوبیدم و وارد شدم.

آقای فرهادی به احترام بلند شد و گفت:«لطفا بنشینید. موضوع مهمی پیش آمده که می بایست در رابطه با آن با شما صحبت کنم.»

روی صندلی چرمی نشستم و آقای فرهادی شروع به صحبت کرد:«ببینید.به تازگی مشکلی برای من پیش آمده که لازم دانستم با شما در میان بگذارم.یک سری از بچه های مدرسه می بایست سه ماده را پیدا کنند سه ماده ای که موجب می شود...»آقای فرهادی ناگهان حرفش را قطع کرد. به اطراف خیره شد.به نظر می آمد موضوع مهمی است اما نمی خواهد به من بگویند.

گفتم:«لطفا ادامه بدهید آقای فرهادی.بهتره برین سر اصل مطلب.چه شده؟می توانید به من اعتماد داشته باشید.این سه ماده موجب چه می شود کوری؟گرسنگی؟فلجی؟یا شاید هم سفر زمان،هه...»پوزخندی به آقای فرهادی زدم.ناگهان آقای فرهادی از جایش بلند شد و گفت:«من بیش تر از این اطلاعات ندارم.اگر اطلاعات بیشتری می خواهید از بچه ها بپرسید.فردا ساعت 16 می تونید بچه ها را در رویال هیلتون-برج شرقی ملاقات کنید.ممنون از اینکه وقتتان را به من دادید»آقای فرهادی به سمت در رفت و در را باز کرد.قبل از خارج شدن دم در ایستادم و به چهره آقای فرهادی نگاه کردم.گفتم:«آقای فرهادی من می توانم شخص پر نفوذی باشم خودتان هم این را خوب می دانید.» خارج شدم. مصمم بودم تا این پسر بچه ها را ملاقات کنم. روز بعد ساعت 15:30 راهی شدم تا به دو ساختمان بلند رسیدم. بالای این دو ساختمان نوشته شده بود:«رویال هیلتون»برج سمت راست خیلی از برج سمت چپی سفید تر و تمیز تر بود.وارد برج شرقی شدم.. چندین پسر بچه در لابی ایستاده بودند. دقیقتر شدم. شش پسر بچه بودند که یکی از آنها چاق ،دیگری لاغر  با عینک ته استکانی و.... نشستیم و یکی از آنها شروع به صحبت کرد:«به تازگی برای ما مشکلی به وجود آمده.آقای فرهادی دیروز به ما مژده دادند که می توانیم از شما کمک بگیریم ظاهرا شما معلم شیمی هستید.چند روز پیش ما به صورت کاملا اتفاقی سه ماده را مخلوط کردیم و ...»یکی از آنها که به نام ملازاده با آرنج محکم به پهلوی او زد و سپس گفت:«لطفا یه دیقه صبر کنید.»شروع به پچ پچ کردند و به زحمت توانستم کلمه «اعتماد» را از صحبت هایشان متوجه شوم.

روی صندلی جابه جا شدم و با لبخند گفتم:«نگران نباشید بچه ها.من از طرف آقای فرهادی که به او بسیار اعتماد دارید فرستاده شدم تا کمکتان کنم. اگر به آقای فرهادی اعتماد دارید باید به من هم اعتماد داشته باشید. »

یکی از آنها گوشه لبش را گزید و گفت:«ما دیگر به آقای فرهادی اعتماد چندانی نداریم.دیروز خیلی مضطرب بود و ما را سوار شورلت آبی خود کرد. آورد اینجا.پول همه چیز را هم حساب کرد.به ما گفت که کمک دیگری از دست او بر نمی آید و  می توانیم از شما کمک بگیریم.به نظر می آمد یک نفر حسابی او را ترسانده.»

-که این طور!

دیگر مطمئن شدم به من اعتماد می کنند چرا که هیچکس نمانده بود که بتواند به آنها کمک کند. در واقع من تنها راه نجات آنها بودم.

-         بچه ها سریعتر وقت نداریم. 

پس از مدت طولانی بالاخره راضی شدند و گفتند:«سفر در زمان.»

-چی سفر در زمان با چی؟

- با سه ماده ای که مخلوط کردیم.

کمی فکر کردم اگر میتوانستم این سه ماده را به دست بیاورم پولدارترین مرد تهران می شدم.

-حالا این سه ماده را می دانید؟

-دو تا از آنها را پیدا کردیم:«هیدروژن مایع و آب اکسیژنه.»

-یعنی می گوئید با این دو ماده و یک ماده دیگر که نمی دانید به زمان آینده رفته و برگشته اید؟

-نه آقا.ما از سال 1393 می آئیم. به گذشته سفر کرده ایم.

از فرط هیجان از صندلی افتادم پائین.

-آقا شما خوبید؟

-بله بله.بچه ها برویم سر اصل مطلب.چه کار کردید که در زمان سفر کردید؟چه حدس هایی برای ماده سوم دارید؟

یکی از آن بچه ها که عینک ته استکانی داشت بلند شد و از جیبش کاغذی مچاله شده بیرون آورد.آن را باز کرد و گفت:«بفرمایید.این هم لیست ماده های احتمالی.ما سه تا ماده را ترکیب و خوردیم.

-         خوردید؟!یک دلیل بیاورید که حرف هایتان را باور کنم.

-         شما کمک کنید تا سه ماده را پیدا کنیم.اگر در زمان سفر کردیم آنوقت می توانید باور کنید.

با خودم فکر کردم مرگ شش بچه نیم وجبی هیچ فرقی برای من ندارد پس تصمیم گرفتم به آن ها کمک کنم. نگاهی به لیست برگه انداختم.تمام صفحه پر از ماده های گوناگون بود.تعداد زیادی فلز، نافلز، شبه فلز و هر ماده ی دیگری که پیدا کرده بودند نوشته بودند.تقریبا جدول مندلیوف رو ختم کرده بودند و سه چهار تایی هم بهش اضافه کرده بودند.

از آنها خواستم که هر چه از لحظه ی مخلوط کردن سه ماده در یادشان مانده برایم تعریف کنند. مهمترین حرفی که زدند این بود که فضا سرد شده بود و رنگ صورت هایشان هم به سبزی میزد و از دماغشان بخار بیرون می زد.

این نشانه ها را گذاشتم کنار هم و برگه ی مواد را هم گرفتم جلویم. پس از کمی فکر کردن توانستم ماده سوم را پیدا کنم. دستی به ریش بلندم کشیدم و گفتم:«ماده سوم کلر است بچه ها.می توانید زود تر دست به کار شوید.» فکر کنم نقشه ام مو به مو داشت اجرا می شد. بچه ها خیلی خوشحال شدند و حسابی از من تشکر کردند. از هتل خارج  شدم و سوار کادیلاک مشکی مدل 1952 شدم و به راننده و افراد پشت سر گفتم:«بروید حلی 1.اونجا یک سری کار نا تموم داریم...»

به حلی یک که رسیدیم در مدرسه را باز کردیم و داخل شدیم. خدا خدا میکردم که کسی داخل مدرسه نباشد اما فرهادی در مدرسه مانده بود. من را که دید به سمتم آمد. خدا رو شکر کسی که با خودم آورده بودم کارش را بلد بود و با یک علامت دست من، فرهادی را بیهوش کرد. باید یکبار از او میپرسیدم که چه طور همیشه همراهش کلر دارد. به سمت آزمایشگاه رفتیم و تمامی مواد را خارج کردیم.

روز بعد بچه هابه من زنگ زدند و گفتند خبری از اقای فرهادی نیست و در آزمایشگاه  هم هیچ ماده ای نیست.به آنها پیشنهاد دادم تا به خانه ی من بیایند.حال نوبت اجرای آخرین مرحله نقشه ام بود....

---

امید شهیدی

۱۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱
رسولی

گراف داستان علامه جنگی


برای دیدن تصویر در اندازه ی بزرگتر روی آن کلیک کنید.

گراف داستان علامه جنگی

کیارش نیکو

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۳
رسولی

داستان علامه جنگی (قسمت هشتم)- کلاس 203

بچه های کلاس 203:
یک بار دیگر همه ی قسمت های داستان به دست کیارش نیکو ویرایش شده است.
***

آن شب تمام فکر و ذکرم امتحان فیزیک فردا بود و فکر   فداکارانه ام برای نجات کسری هر چند که شاید با این کار نمره ی فیزیکم بد می شد ولی کسری را از مصیبت هایش نجات می دادم. همه ی این افکار باعث می شد شب نتوانم بخوابم ولی با تلاش به این که به چیزی فکر نکنم بعد از دو ساعت خوابم برد.


صبح روز بعد دیر از خواب بیدار شدم و حتی صبحانه هم نخوردم . خیلی عجله داشتم اگر به امتحان فیزیک نمی رسیدم شاید هیچ فرصتی برای جبران لطف کسری نباشد. از سرویس جا مانده بودم پس دوچرخه ام را برداشتم و با دوچرخه رفتم . سوز هوای سرد به صورتم می خورد از عجله شال و کلاهم را نیز نیاورده بودم. من باید کمک کسری را جبران می کردم .وقتی به مدرسه رسیدم  کسی در حیاط نبود . دوان دوان از پله ها بالا رفتم و خدا را شکر هنوز امتحان آغاز نشده بود. سرجایم کنار کیان نشستم . هر از گاهی شیطان به سراغم می آمد و می گفت اگر این کار  را بکنی نمره ی فیزیک را از دست می دهی.                                                                                 در حقیقت خود  کار من هم کار قشنگی نبود و تقلب بود یعنی هر دو کار کار بدی بودند ولی کمک به کسری کار قشنگ تری بود . در نهایت آقای کریمیان وارد شد و شروع کرد به پخش کردن برگه ها ی امتحان فیزیک. من وقتی مطمئن شدم کسی حواسش به من نیست نام و نام خانوادگی را نوشتم کسری روشنی و با دقت سوال ها را خواندم و پاسخ دادم . مطمئن بودم کسری با این وضعیت قطعا بالای نوزده می شد و البته من زیر هفده ولی مهم کسری بود منتظر فرصتی بودم که اسم برگه ی کسری را مسعود کنم و وقتی گفتند برگه ها را تحویل دهید خودکارم را عمدا زیر پای او انداختم و دقیقا در زمانی که او داشت بر می گشت کاغذ خود را که اسم او روی آن بود با کاغذ او عوض کردم .کسری فرصت به برگه نگاه کردن را نداشت که همان لحظه مراقب برگه ی ما دو نفر را گرفت .وای نه کیان که دیگر به او اعتمادی نبود ماجرا را دیده بود.نکند به آراد بگوید و بعد واییی نه بدبخت شدم.

               

اتفاقا مثل این که او این کار را کرده بود چون روز بعد:

آقای شایانی با عصبانیت وارد کلاس شد .                                                                                                     و گفت: (دوباره کلاس شما نسبت به کلاس های دیگر افتضاح شده اما من و آقای غلامی و آقای منوچهری با دیدن وضع نمرات شما تعجب کردیم و پیش آقای رحمانی رفتیم و با بررسی نمرات فهمیدیم میانگین کلاس شما به خاطر چند نفر پایین اومده که توی اکثر دروس خراب کردن و من فهمیدم اکثر مصیبت ها و حتی دعوای کلاس شما با بچه های سه ی چهار عاملش همون افرادن و گویا این افراد بر علیه معلمینی مثل من و آقای خمسه هم کار هایی می کنند و این کار ها می تونن حتی به ما آسیب بزنن و ...)

این جمله ی آخر باعث شد بفهمم تمام اشاره ی آقای شایانی به من است و همان موقع موجی از ناراحتی آمد به سراغم

 چرا برای نجات کسری نامم را کسری نوشتم؟ و....                                             

آقای شایانی حرف هایش را تمام کرد و شروع به خواندن نمرات کرد : رضا نوزده، آرین هجده، نوید هجده و نیم ، سیاوش هفده بیشتر تلاش کن، ...(تا این که رسید به) ،مسعود، نمی خواستم نمره اش را با صدای بلند بگویم ولی خیلی خنده داره، ده و نیم، و کسری آفرین بالاترین نمره بیست و نیم از بیست.                         احساس بدی داشتم که این فداکاری لایق کسری نبوده اما به هر حال او هم مرا در مقابل آقای منوچهری نجات داده است.معلم برگه ها را پخش کرد روی برگه ی من نوشته شده بود :چرا تقلب می کنی؟

 

زنگ تفریح سوم داشتم از پله ها پایین می رفتم تا ظرف غذایم را در فر بگذارم در فر را باز کردم می خواستم ظرفم را بگذارم که آراد رحمتی هم آمد و گفت: نمره ی درخشان فیزیکت به کلاس ما هم اومده مسعود از این به بعد تو الگوی فیزیک من هستی.   و زد  زیر خنده  که منصور هم آمد و گفت: من تعجب می کنم چه طور تونستی این نمره را بیاری من اگه خودم را هم می کشتم نمی تونستم و او هم زد زیر خنده. با عصبانیت در فر را بستم و از پله ها بالا رفتم که امین آمد و گفت: انقدر نمرش خوب شده که ما رو تحویل نمی گیره و او هم شروع کرد به خنده صدای خنده های آن ها در گوشم می پیچید و در تمام زنگ بعد صدایشان در گوشم بود.

            

زنگ نهار شد رفتم و غذایم را برداشتم و وارد کلاس شدم که یکهو دستی زد به زیر دستم و ظرف غذا افتاد و تمام غذای آن ریخت برگشتم و دیدم آراد است. با ناراحتی و بغض که همراه با عصبانیت بود داد زدم: چرا این کار را کردی؟                                        او جلو آمد و گلویم را گرفت و با صدای کلفتش کفت: فکر کردی من خرم و نمی فهمم تقلب می کنی؟ و خواست مرا بزند که کیان گوجه از غذایش را به لباس سفید نو اش پرت کرد و گفت: ولش کن. این باعث شد آراد برگردد و وقتی لباس سفیدش که حالا سفید نبود و نو هم نبود را دید با عصابنیت داد زد(تو چرا این کار را می کنی خیانت کار،بعد از کشتن همستر چه طوری روت میشه تو چشای مسعود نگا کنی) و لگدی به کیان زد کیان قاشقی از غذایش را روی سرش ریخت و این باعث شد آراد برود و باقی ظرف غذایش را روی سرش بریزد که سیاوش آمد و بعد امین برای دفاع از آراد و ...  سر انجام جنگی از غذا پدید آمد سر تا سر کلاسمان غذا بود و روی لباس همه آثار این حتی توی کیف بعضی ها (مثل من و کیان) دلستر ریخته بودند که آقای کاظمی مسئول نظافت کلاس ها آمد و در همان لحظه من در حال پرتاب قسمتی از کباب غذای نوید به سوی آراد بودم که به سر آقای کاظمی خورد. و او مرا بیرون کرد و با تی اش ضربه ای به من زد. و مرا مستقیم به دفتر آقای رحمانی هدایت کرد

        

آقای رحمانی گفت:شیمی چهارده ، فیزیک ده و نیم ، ادبیات هجده ، آتش زدن پای معلم، کچل کردن معلم، پرتاب کباب به سوی مسئولین و آغاز آشوب هایی مثل جنگ غذا و ... دزدیدن غذای دانش آموزان و موارد بسیار بیشتر- این یعنی چه مسعود؟ اول سال تو بهترین بچه از لحاظ درس و اخلاق بودی و الآن ؟؟؟ من تا الآنت را چون قبلا پسر خیلی خوبی بودی می بخشم اما همه کوپن هایت سوخته اند تازه جریمه هم می شوی فعلا سه جریمه داری یک کلاست و کلاس سه ی چهار و طبقه ی همکف و زیر زمین را تو به جای آقای کاظمی تمیز می کنی ، دو مسئول جمع کردن گزارش غیبت و همه ی تکالیف و سه تا هفته ی بعد هزار بار می نویسی دیگر به معلم ها صدمه نمی زنم.

اولی از همه بدتر بود به خصوص این که همان لحظه آقای رحمانی به من تی و جارو داد و خب بقیه ی کار ها هم سخت بودند . آقای رحمانی ادامه داد: حرفی نداری؟

در حقیقت حرف ها داشتم که اگر می خواستم بیان کنم شاید یک ساعت طول می کشید.حرف ها داشتم ولی با این بغض گلویم نمی توانستم حرفی بزنم و اگر حرف می زدم اشکهایم می ریخت پس با صدایی آرام و ناراحت کننده که با ناله همراه بود گفتم : نه                                                                                           گفت: در این مدت که تو این جا بودی کسری  لطف کرد و کلاست را تمیز کردند امروز تنها آزمایشگاه زیست و شیمی را بشور .

گفتم چشم و راهی آژمایشگاه شیمی شدم البته مخفیانه که خدایی نکرده آراد یا منصور مرا نبینند وقتی پایین رفتم از شانس بدم دیدم منصور و آراد در آژمایشگاهند همان موقع آراد از قصد ظرف پرمنگنات پتاسیم را انداخت و گفت: ببخشید آقا .

صدایی آشنا  گفت: عیب نداره تا وقتی مسعود هست هر چی می خواهی بشکن مگه نه مسعود؟                                                                     رفتم داخل و آقای خمسه را دیدم که با گلاه کیسی مصنوعی (کاملا معلوم بود کچل است) را دیدم با همان لبخند مصنوعی گفت: بگذارید مزاحم کار نظافتچی مهربانمان نشویم مگه نه آراد ؟ پس بیا برویم بیرون تا خوب کارش را بکند .

با قدم های بلندش بیرون رفت و و گفت و برای این که افراد بیرون مزاحم ایشان نشند فکر کنم باید در را قفل کنم.

 

در را بست و قفل کرد و گفت : کارت که تمام شد صدام بزن در را برات باز کنن آخه می دونی نمیخوام بقیه تو را تو این وضعیت ببینن، خداحافظ.

از صدای پایش معلوم بود دارد می رود بالا شروع کردم به تمیز کردن ولی دیدم هر چه بیشتر تی می کشم کاشی ها بنفش تر می شوند نهار هم نخورده بودم آهی کشیدم که صدای مسئول آزمایشگاه که همان معلم فیزیک آقای شایانی بود را شنیدم: کسی داخل است آقای خمسه ؟

آقای خمسه گفت: خودتان که می دانید نه.                                                      از کنار در داد زدم : نه آقا من اینجام .   که صدای خنده ی آقای شایانی، آقای خمسه و آراد را شنیدم و صدای قفل شدن در زیر زمین. باورم نمی شد که تمام مصیبت هایم زیر سر آراد است تا دو ساعت در ها را می کوبیدم اما کسی پاسخ نمی داد چون در زیر زمین هم قفل بود. در پنجره هم نرده داشت و قفل هم بود . نشستم و صدای خندهی آراد، آقای خمسه، آقای شایانی، منصور و امین در ذهنم بود و گرسنه بودم که زنگ خورد ولی نمی توانستم بیرون بروم . باورم نمی شد آقای خمسه و شایانی چنین کاری کرده باشند اما اگر واقعا بواسطه ی آراد فکر می کردند من می خواهم به آن ها صدمه بزنم تا حدی حق داشتند صدای رفتن بچه ها می آمد و من تک و تنها در آزمایشگاه که راه خروجی نداشت موبایل هم نیاورده بودند راستی مادر و پدرم از نگرانی چه می کنند ؟ من از گرسنگی چه کار کنم؟ چه راهی دارم؟  خدایا کمکم کن.

وقتی لحظه ی گریه کردن کیان یادم افتاد خیلی دوست داشتم دلداری اش بدهم.بچه ها به او چه می گفتند؟ وای!   

---

نویسندگان: سامان القاصی و کیارش نیکو- با ویرایش کیارش نیکو و سامان القاصی

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۲
رسولی

داستان محلول حلی(قسمت دوازدهم)- کلاس 204

بعد از این که اقاى فرهادى کلى سرمان داد زد دوباره سوار شورلت ابى شدیم و به سمت ازمایشگاه رفتیم دل تو دلمون نبود که به زمان خودمون برگردیم حتى اقاى فرهادى هم خوشحال بود خیلى زود به ازمایشگاه رسیدیم و فرید رفت که مواد رو از قفسه هاى ازمایشگاه پیدا کنه

سزیم........آب اکسیژنه......... و هیدروژن مایع

بعد از پیدا کردن ماده ها ملازاده به اقاى فرهادى گفت :خوب این هم فرمول اقاى فرهادى دیگه وقتشه که ما برگردیم به زمان خودمون.بعد از اون اقاى فرهادى از ما خداحافظى کرد و رفت بیرون ازمایشگاه.فرید سزیم رو با هیدروژن مایع مخلوط کرد و اب اکسیژنه رو هم کم کم به محلول اضافه کرد او موقع حس خیلى خوبى داشتم و چشمامو بسته بودم و انتظار داشتم وقتى بازشون مى کردم تو سال ١٣٩٣ باشم اما هیچ اتفاقى نیفتاد حتى یک انفجار هم رخ نداد

اقاى فرهادى که از پنجره ى در ازمایشگاه ما را نگاه مى کرد داخل ازمایشگاه شد و خیلى خیلى عصبانى بود عصبانیت رامى شد از چشمهایش خواند با عصبانیت به ما گفت:احمقا پس چى شد چرا محلول کار نکرد مگه شما نگفتید همین سه تا ماده رو با هم مخلوط کردید...م

من حرف اقاى فرهادى را قطع کردم و خطاب به او گفتم:شاید مقدار ماده هایى که با هم مخلوط کردیم رو باید تغییر بدیم.اقاى فرهادى به ما گفت:بهتره که همین طور باشه وگرنه... کارتونو شروع کنید.و رفت دوباره پشت در ازمایشگاه ایستاد.

فرید چندین بار محلول رو با نسبت هاى مختلف درست کرد اما هیج کدوم جواب نداد بعد از اون اقاى فرهادى با عصبانیت در ازمایشگاه را باز کرد و گفت اینقدر این جا مى مونید تا محلول را کشف کنید.بعدش هم رفت بیرون و در ازمایشگاه هم قفل کرد همه بچه نا امید شده بودند دو دقیقه تقریبا هیچ کس حرفى نزد

علیرضا سکوت را شکست و گفت:حتما ماده سوم یک چیز دیگه بوده و یکى از ما شش نفر اون رو به محلول اضافه کرده باید فکر کنیم ببینیم چى بوده.

همه به یک شکلى درحال فکر کردن بودند من هم داشتم تک تک وقایع او روز رو بررسى می کردم از نیامدن معلم شیمى تا رفتن پیش ناظم انجام اون ازمایش ها.اى کاش همراه بقیه بچه ها رفته بودم تو حیاط اى کاش اصلا معلم شیمى اون روز امده بود مدرسه.بعد از کلى فکر کردن یادم اومد که موقع که بچه ها محلول را درست مى کردند من یک گوشه نشسته بودم پس من ماده اى به محلول اضافه نکردم

بقیه ى بچه ها هم گفتند که چیزى به محلول اضافه نکردند به غیر از فرید و مرتضى که نمى دونستند چیزى به محلول اضافه کردند یا نه از مرتضى که بعید نبود این کار رو کرده باشه .

یادش نیاد تقریبا یک ساعت بعد بود که اقاى فرهادى برگشت وایندفعه به نظر عصبانى نمى امد اتفاقا خیلى هم اروم بود و به ما گفت:ببینید بچه ها من که با شما دشمنى ندارم معذرت مخوام که اونجورى عصبانى شدم اخه می دونید چه قدر سخته که چند سال تو یک زمان دیگه زندگى کنى به دور از خانواده و زندگیت.الانم بهتره برگردیم خونه تا اوجا حسابى فکر کنید که ماده ى سوم چى بوده

اقاى فرهادى ما رو برگردوند همون خونه تو میدان شه یاد و خودشم رفت بیرون از خونه فرید تصمیم گرفته بود یک لیست از ماده هایى که ممکن بود ماده سوم باشند تهیه کند

حمید که از صبح تا حالا بیشتر از دو سه کلمه صحبت نکرده بود با صداى بلند گفت:بچه ها یک مشکلى تو کل این ماجرا هست غرض کنید ما اون محلول رو ساختیم و خوردیم ولى به سال ١٣٩٣ نرفتیم و رفتیم به گذشته یا اینده به غیر از سال ١٣٩٣.

همه بچه بعد شنیدن این حرف تعجب کردند و...

---

امیررضا میرزائی

۱۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
رسولی

نگارش هفتمها- تمرین 5

رئال مادرید

رئال مادرید تیم مورد علاقه ی من بوده و خواهد بود.اگر راستش را بخواهید من به رئال عرق دارم 

بگذارید از همان اسمش شروع کنم.رئال یعنی پادشاهی و مادرید هم که پایتخت کشور اسپانیا است پس در نتیجه این باشگاه یک باشگاه اشرافی است.این تیم بهترین تیم ، پر افتخار ترین تیم ، پر درامد ترین تیم ، پولدار ترین تیم جهان است و بهترین بازیکن جهان یعنی استاد کریستسانو رونالدو در این تیم حضور دارد.اگر بخواهم درباره ی افتخارات این تیم صحبت کنم ،  باید بگویم 19بار قهرمانی در جام حذفی ، 32 قهرمانی لیگ ، 2 قهرمانی در لیگ اروپا و 10 قهرمانی در جام قهرمانان اروپا ، در کارنامه ی این تیم بزرگ است.

ولی مشکل از آن جایی شروع می شود که برادر من متاسفانه بارسایی است و این کابوس پدر و مادر من است.چون اگر حتی روزی با برادرم کری نخوانم ، شب خوابم نمی برد.ولی مشکل از برادرم هست چون که مدام می گوید:رئال همیشه شانسی می برد.،رئال با داوری می برد.،رونالدو یورتمه می رود .،بازیکنان رئال بازی بلد نیستند و ...البته فکر نکنید که من جوابش را نمی دهم .من هم می گویم:بازیکن های بارسا کوتوله اند.،امسال ته جدول را پر کردید و ...

ولی به نظر من این کری خوانی ها درون خود،دوستی ، صمیمیت و مهربانی را به همراه دارد.به نظر من هیچ فرقی نمی کند که یک شخص طرفدار رئال است یا بارسا ، بایرن است یا دورتموند ، منچستر است یا چلسی ، چون این ها به سلایق افراد مربوط است بلکه مهم این است که شخصی حتی اگر می خواهد کری هم بخواند ، با کری خواندن خود افراد را ناراحت نکند.

در آخر می خواهم بگویم که با وجود همه ی این گفته ها باز هم رئال مادرید بهترین تیم دنیاست.

---

کیارش جباری

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۳
رسولی

داستان محلول حلی(قسمت یازدهم) - کلاس 204

بچه های کلاس 204:

آرمان ملک قسمت نهم و دهم داستان را ویرایش کرده است. آن دو قسمت را بخوانید و حتما نظرتان را بگویید.
---


با این که هوا خیلی سرد بود اما دلمان گرم بود زیرا می دانستیم یا حداقل امید داشتیم که امروز آخرین روزی است که توی این سال هستیم و آخرین باریه که داریم توی این خیابان ها راه می رویم. خلاصه نمی توانم خوش حالی ام در آن زمان را توصیف کنم.

گفتم:( بهتر است به آقای فرهادی زنگ نزنیم و برای بار آخر هم که شده یه گشت و گذار حسابی توی خیابون داشته باشیم و  درباره ی این دوران برای دیگران تعریف کنیم با این که کسی باور نمی کنه. )

همگی با هم لباس هامون رو پوشیدیم و به قصد کله پاچه زدیم بیرون. این بار به خیابان بیش تر دقت کردیم. لباس آدم هارو با دقت بیش تری دیدیم و به مغازه های اطراف خیابون زل زدیم و اجناسی که توشون بود و می فروختن رو نگاه می کردیم. شیر های شیشه ای که مامان باباهامون برامون تعریف کرده بودن و توی فیلم ها دیده بودیم رو از نزدیک دیدیم. به بچه ها جنس های خارجی که توی سال خودمون مارک محسوب می شدند و قیمت هاشون ده برابر اجناس ایرانی بود رو نشون دادم که قیمت عادی داشتن و حدودا خیلی چیز ایرانی تو مغازه ها وجود نداشت. ما که دنبال که دیزی سرا یا طباخی بودیم همین طور راه رفتیم. در طول راه چیز بسیار زیبای دیگری که توجه همه ی ما را به خودش جلب می کرد حجاب خانوم ها بود که بعضی ها داشتند و بعضی ها نداشتند که حواس ما را به کلی پرت کرده بود.

همین طور به راهمان ادامه دادیم تا این که به یه دیزی سرا رسیدیم که روی سردرش نوشته بود: دیزی سرای ممّد. رفتیم تو . در داخل دیزی سرا بوی خوب قلیون به مشام می رسید . نشستیم و به آشپز گفتیم که برامون شش تا دیزی بیاره .

من قبلا یه رستوران هایی شبیه این جا دیده بودم ولی  خودش یه چیز دیگه بود  بافت عمرانی خیلی قشنگ تری داشت.

بعد از چند دقیقه غذامون حاظر شد و خوردیم و الحق که خیلی خوش مزه بود . با خودم گفتم اگر توی زمان خودمان غذا هایی می پختند که مثل این خوش مزه باشند دیگر هیچ کس دنبال پیتزا و فست فود نمی رفت. خلاصه صبحانه ی مفصلی خوردیم و بلند شدیم که برویم اما یه دفعه یه فکری مثله یه دوش آب سرد تمام اوقاتم رو تلخ کرد. به بچه ها گفتم:(شما پول همراتون دارین که این جوری راحت راحت نشستین و دارین می خورین؟)

با این حرف هر چیزی که خورده بودیم برامون سم شد . در فکر این بودیم که چی کار کنیم که یه دفعه آشپز با اون سیبیل های قیطونی اش گفت:(داداش نمی خوای بری؟غذاتو خوردی برو دیگه ! نون مارو آجر نکن جون ما!)

این ها رو هم یک جوری گفت که دیگه جرات نکردیم بهش بگیم که پول همراهمون نیست که همین طوری بذاره بریم. در آخر این همه بحث و گفت و گوی متفکرانه با پیشنهاد طلایی فرید که مغز متفکرمان بود به این نتیجه رسیدیم که به آ بگیم ظرف ها رو بشوریم تا این که بذاره بریم. سید امیر قبول کرد که این پیشنهاد جسّورانه رو به آشپز بگه که خوشبختانه قبول کرد انگار که ظرف شور کم داشت.

حدودا تا ساعت دوازده ظهر مشغول شستن بودیم تا این که ممّد آقا مرخصمان کرد. با عجله همان راهی که آمده بودیم رو برگشتیم اما این بار فقط با سرعت دویدیم و دیگر هیچ توجهی به اطرافمان نکردیم. حتی آن خانم های زیبا هم توجهمان را جلب نکرد. می دانستیم که  آقای فرهادی حتما حسابی نگران شده و

وقتی که ما را ببیند دعوایمان می کند. وقتی که به مدرسه رسیدیم و آقای فرهادی ما را دید ، دو اتفاق برایش افتاد. اول این که از شدت عصبانیت خون جلوی چشم هایش را گرفته بود و داشت همین طور ما را سرزنش می کرد و از طرفی دیگر در باطن این چهره ی خشمگینش، خوش حال بود که ما را پیدا کرده است.

بعد از گفتن ماجرای جذاب کله پاچه   برای آقای فراهادی، او گفت:(باز دم آشپز گرم که نگرتون نداشته. توی این مدت زیادی که می شناسمش اصلا چنین رفتاری ازش ندیده بودم. خوب حالا زود باشین بگین که چی کار کردین؟تونستین ماده ی سوم رو پیداکنین؟)

لبخند ملیحی روی صورت بچه ها نمایان شد .

آقای فرهادی هم که برق چشمان مرا دید قضیه را تا ته خواند.

به همین ترتیب به سمت آزمایشگاه راه افتادیم تا این آزمایش حماسه ساز را تمام کنیم.

---

سید محسن حسینی- ویرایش آرمان ملک
۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
رسولی

داستان محلول حلی(قسمت دهم) - کلاس 204


اگر نظری در مورد داستان دارید، حتما آن را همین جا بنویسید.
---

بعد از یافتن ماده ی سوم همگی خوش حال بودیم و در پوست خود نمی گنجیدیم. در راه خانه به این فکر می کردم که بعد از درست کردن محلول و بازگشت به آینده دوباره تمامی این کارهایمان تبدیل به خاطره می شود در این فکر بودم که ملازارده یکدفعه زد پس کله ام و گفت: چرا خوش حال نیستی ؟باید جشن بگیریم. تا آمدم جواب بدهم گفت: بهانه بی بهانه بیا خوش حال باشیم.

آن شب یکی از بهترین روز های زندگی ام بود. اما ما که حالا در گذشته بودیم در آینده چه اتفاقی می گذشت؟

با ناپدید شدن ما خانواده هایمان و تمامی عزیزانمان شروع به اعتراض علیه مدرسه کردند، آخر حق هم داشتند چرا که ناپدید شدن شش دانش آموز با همدیگر خیلی عجیب است!(جل الخالق) خانواده ها از این بیشتر عصبانی بودند که مدرسه جوابگوی سوالات نبود. برای پیدا کردن ما، به پلیس رجوع کرده بودند. 

خلاصه با کلی تحقیق و مطالعه و ...  به این نتیجه رسیدند که این شش دانش آموز دزدیده شده و سپس کشته شده اند و خانواده هایمان برایمان مجلس ختمی آبرومندانه گرفتند.  

برمی گردیم به ادامه داستان:

از خواب بیدار شدم. صبح بسیار زیبایی بود البته زمانی که فهمیدم لوله ی آب یخ بسته و آب نداریم، صبح زیبایش­اش را از دست داد! مگر بدون آب هم می شود زندگی کرد؟

بالاخره تصمیم گرفتم از در و همسایه آب بگیرم اما آنها هم مثل ما بی آب بی آب بودند، خلاصه با هزار بد بختی یک آفتابه جور کردم و کمی آب نیز یافتم حالا زیاد هم مهم نیست به خانه برگشتم و دیدم دوستان هنوز خوابند آخر حق هم داشتند چراکه دیشب تا صبح با هم گفتیم و خندیدیم به این فکر می کردیم که به خانواده هایمان چه بگوییم و تازه ملازاده هم گنجینه ی افکارش را برایمان باز کرده بود و جک می گفت، جک هایی که ما از بی مزه بودنشان می خندیدیم، بگذریم همه را بیدار کردم و گفتم امروز روزی است که به آینده برمی گردیم بنابراین باید جون داشته باشیم کی با خوردن کله پاچه موافقه؟ همه دست هایشان را بالا آوردند و سریع از خانه زدیم بیرون.

---

پارسا جمیلیان- با ویرایش آرمان ملک

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
رسولی