خوب حالا من و مرتضی تصمیم گرفتیم که خاطرات از زبان شخص دیگری که اسمش آقای اکبر رضایی هست تعریف کنیم.علتش هم این است که ایشان زاویه دید بهتری نسبت به ماجرا دارند و به داستان واقف ترند.البته اینکه چه بلایی بر سر ما آوردند بماند.البته اینکه ما چگونه به آن خاطرات دسترسی داریم باید بگویم خوب ما طی ماجرایی که بعد ها می خوانید توانستیم دفترچه ی خاطرات او را بدزدیم.اگر توضیحی نیز لازم شد در حین داستان اشاره میکنم.بگذریم به هر حال بیاییم شروع کنیم:
خوب مدتی بود که فرهادی را میشناختم.او یک از ثروتمندهای شهر بود.در واقع آقای فرهادی آدم خوش گذران و مفرحی بود که اغلب خیلی فکر کارش نبود اما پس از مدتی یک تغییر در رفتار او ایجاد شد.او دیگر مهمانی های آنچانی راه نم انداخت و با ماشینش این ور اون ور نمی رفت.می دونستم که خونه ی خود فرهادی نیاوران بود ولی چندین بار دیدم که داشت می رفت تو یه خونه ای که نزدیک میدون آزادی بود و چند باری هم دیدم شیش هفتا بچه همراهش هستن آخر فرهادی که نه زن داشت نه بچه،این ها از کجا آمدند؟در واقع فرهادی بسیار مشکوک میزد.
تصمیم گرفتم از کار فرهادی سر در بیاورم.تا مدتی کار شده بود دید زدن فرهادی گوش وایستادن در خانه اش و حلاصه جاسوسی کردن از او و بچه ها، تا اینکه ماجرای سفر عجیب و غریب آن ها در زمان و محلول فهمیدم.(اینجا اکبر مجرای محلول را بیان میکند که دیگر نیازی به آوردنش در اینجا نیست).
خوب اگه من اون محلول رو بدست می آوردم پولدار ترین آدم تهران میشدم!حتی از فرهادی هم پولدار تر! شاید هم در سطح جهانی مطرح میشدم و میرفتم پیش شاه و شاه خودش ازمن تقدیر میکرد و تلویزیون نشانم میدادم و کلی پول بود که به سمت سرازیر میشد.
به هر حال باید یه جوری اون بچه ها رو گیر میاوردم. واسه همین رفتم پیش اسماعیل که تو محل به اسمال دست کج معروف بود و پیش ناصر ابراهیم هم رفتم که تازه از زندان در اومده بودند.
خوب متقاعد کردن اونا سخت بود چون تقریبا هیچکدام از حرف هایم را نمی فهمیدند ولی وقتی بهشان گفتم که پای پول زیادی در میان است کم کم نرم شدند و قبول کردند که کمکم کنند.
خوب نقشه ام را کشیدم. در ابتدا باید خودمو به جای یه معلم جا میزدم و وارد تشکیلات فرهادی میشدم.احتمال ای را هم دادم که فرهادی احتمالا برای ساخت محلول از معلم های مدرسه استفاده کند پس بنابراین درس شیمی را برای تدریس انتخاب کردم.پس باید خودم را آماده میکردم.
اول یه چندتا کتاب شیمی از همسایه هامون که بچه مدرسه ای داشتن دزدیدم و شروع کردم به خوندن.با این که مطالب سختی داشت اما به خوبی همشان را حفظ میکردم.بعدش هم رفتم یه کت شلوار نو خریدم و یه صفایی به ریش وسبیل و موهام دادم و ژیان پسر خالم رو قرض گرفتم و رفتم مدرسه ی فرهادی.
بعد از کلی بدبختی استخدام شدم و مشغول به کار شدم و منتظریه فرصت مناسب موندم تا اینکه پس از از یک ماه انتظار فرهادی مرا به دفترش خواست. «تق...تق...تق...» در را کوبیدم و وارد شدم.
فرهادی به احترام بلند شد و گفت:«لطفا بنشینید. موضوع مهمی پیش آمده که می بایست در رابطه با آن با شما صحبت کنم.))
روی صندلی چرمی نشستم و فرهادی شروع به صحبت کرد:«ببینید.به تازگی مشکلی برای من پیش آمده که لازم دانستم با شما در میان بگذارم.یک سری از بچه های مدرسه می بایست سه ماده را پیدا کنند سه ماده ای که موجب می شود...»آقای فرهادی ناگهان حرفش را قطع کرد. به اطراف خیره شد
گفتم:«لطفا ادامه بدهید آقای فرهادی.بهتره برین سر اصل مطلب.چه شده؟می توانید به من اعتماد داشته باشید.این سه ماده موجب چه می شود کوری؟گرسنگی؟فلجی؟یا شاید هم سفر زمان،هه...»پوزخندی به آقای فرهادی زدم.ناگهان آقای فرهادی از جایش بلند شد و گفت:«من بیش تر از این اطلاعات ندارم.اگر اطلاعات بیشتری می خواهید از بچه ها بپرسید.فردا ساعت 4 عصر می تونید بچه ها را در رویال هیلتون-برج شرقی ملاقات کنید.ممنون از اینکه وقتتان را به من دادید»آقای فرهادی به سمت در رفت و در را باز کرد.قبل از خارج شدن دم در ایستادم و به چهره آقای فرهادی نگاه کردم.گفتم:«آقای فرهادی من می توانم شخص پر نفوذی باشم خودتان هم این را خوب می دانید.» خارج شدم.
نقشه ام دیگر داشت عملی میشد روز بعد ساعت 15:30 راهی شدم تا به دو ساختمان بلند رسیدم. بالای این دو ساختمان نوشته شده بود:«رویال هیلتون»برج سمت راست خیلی از برج سمت چپی سفید تر و تمیز تر بود.وارد برج شرقی شدم. در لابی همان پسر بچه هایی را دیدم که قبلا با فرهادی آهن ها را دیده بودم.
نشستیم و یکی از آنها شروع به صحبت کرد:«به تازگی برای ما مشکلی به وجود آمده.آقای فرهادی دیروز به ما مژده دادند که می توانیم از شما کمک بگیریم ظاهرا شما معلم شیمی هستید.چند روز پیش ما به صورت کاملا اتفاقی سه ماده را مخلوط کردیم و ...»یکی از آنها که به نام ملازاده با آرنج محکم به پهلوی او زد و سپس گفت:«لطفا یه دیقه صبر کنید.»شروع به پچ پچ کردند و به زحمت توانستم کلمه «اعتماد» را از صحبت هایشان متوجه شوم.
اوه! فکر اینجایش را نکرده بودم. باید یک جوری اعتماد اون بچه های احمق رو به خودم جلب کنم تا اونا محلول رو در اختیارم بذارن. واسه همین شروع کردم به یه سری چرت و پرت سر هم کردن و گفتن: ((خوب ببینید آقای فرهادی به من اعتماد کرده و ازمن کمک خواسته چون ایشون فک میکرده و که من آدم مورد اعتمادی هستم و میتونم کمکتون کنم و شما هم اگه کمک میخواین باید به من بگین که چه اتفاقی افتاده.))
(انصافا حرفش منطقی بود آخر او این هارا بدون هیچگون ترحم و کاملا قاطع بیان میکرد عجب آدمی بوده این رضایی)
پس از مدتی طولانی بالاخره همان بچه صدایش در آمد:((سفر در زمان)) با بهترین حالتی که میتوانستم خودم رو متعجب نشون بدم گفتم چی؟ و اون بچه گفت با چهار ماده ای که محلول کردیم در زمان سفر کردیم.
من گفتم حالا اون مواد رو میدونید؟ گفتند:(( آره ما سه تا از مواد رو یادمون میاد هیدروژن و اکسیژن مایع و آب اکسیژنه ولی ماده آخر را یادمان نمی آید.))خوب حالا باید کمی نقش بازی می کردم تا بیشتر اعتمادشان را جلب کنم.
-گفتم: ((یعنی می گوئید با این دو ماده و یک ماده دیگر که نمی دانید به زمان آینده رفته و برگشته اید؟))
-((نه آقا.ما از سال 1393 می آئیم. به گذشته سفر کرده ایم))
اینجا دیگر واقعا مخم سوت کشید.چهل سال بعد؟؟تا اون موقع ذهنیت خاصی از سفر در زمان نداشتم ولی وقتی این را گفت دیگر کاملا شیر فهم شدم.
در حالی که از تعجب به سختی نفسم بالا می آمد گفتم حالا چه حدس هایی برای ماده ی چهارمی دارید؟
اون بچه ای که عینک ته استکانی داشت گفت:خوب ما یه لیست از این مواد تهیه کردیم.))بعدش یه طومار بلند و بالا به من داد که توش پر بود از اسم های عجق وجق مثل کلسیم و نیتروجن یا نتیروژن که مطمئن نیسنم کدام بود و... به هر حال هیچ چیز از آن لیست سر در نیاوردم.پس به بچه ها گفتم که هر چه از لحظه ی مخلوط کردن سه ماده در یادشان مانده برایم تعریف کنند. مهمترین حرفی که زدند این بود که فضا سرد شده بود و رنگ صورت هایشان هم به سبزی میزد و از دماغشان بخار بیرون می زد.
سپس بچه ها به من گفتن: ((حدس شما چیه آقای رضایی؟))
در اینجا بود که مانند خردر گل گیر کردم.با وجود اینکه آن کتاب مضخرف شیمی را حفظ کرده بودم ولی هیچ ماده ای یادم نمی اومد که به اونا بگم.هرچی فکر میکردم نام هیچکدام از آن ماده های لعنتی یادم نمی آمد.تا اینکه یادم اومد یه روز که با اسمال رفته بودیم استخر به من گفتش که: ((این استخر که میبینی همون خزینه های قدیم خودمونه فقط یه کلر بهش میزنن ملت کچل نشن.)) آره خودشه کلر هم یکی از اون ماده های لعنتی که توی آن کتاب شیمی کوفتی هم بود و من گفتم بچه ها یافتم کلر!!!
بعد از یک ساعت از رویال هیلتون خارح شدم و رفتم سراغ اسمال. حالا باید مرحله ی دوم نقشه رو اجرا میکردم. رفتم سمت مدرسه و خداخدا میکردم که فرهادی آن جا باشد. بعد از مدتی به اون مدرسه ی رنگ وارفته ی قدیمی رسیدیم.یاد حاج قربون افتادم کسی که بهم سواد یادمیداد.راستش حاج قربون روحانی مسجد محل بود بعدش که میدید من صبح تا شب تو کوچه بیکارم گفت پسرم بیا بهت سواد یاد بدم منم گفتم باشه...
به هرحال تا پشت دفتر فرهادی موندیم. به اسمال گفتم اگه من سرفه کردم این کپسول آتش نشانی که این جاست وردار و بیا تو اتاق و کار فرهادی رو بساز.
اسمال گفت: ((یعنی خلاصش کنم؟؟)) گفتم نه فقط بیهوش بشود.رفتم تو دفتر فرهادی و اتفاقاتی که افتاد رو توضیح دادم.بعد از فرهادی خواستم که برای آزمایش جایی که کلر را نگه داری میکند را نشانم دهد.اوهم گفت برو آزمایشگاه طبقه ی دوم را بگرد و ملر را پیدا میکنی.همین جا بود که تشکر کردم و یک لحظه هه هههه ابچه... اسمال آمد و بنگ..
رفتم آزمایشگاه و هرشیشه ای که آن جا بود را ریختم تویه پلاستیک.فرهادی رو هم روی زمین کشاندیم و به آزمایشکاه آوردیم سپس یک پارچه درون دهنش کردیم و با یک طناب دست و پایش را بستیم. همان جا یک تف رویش انداختم چون خیلی حس جنایت کار ها بهم دست میداد و بعد در آزمایشگاه را قفل کردم.
سپس رفتم سمت هتل رویال هیلتون سراغ بچه ها. بچه ها از دیر کردن آقای فرهادی تعجب کرده بودند که من گفتم آقای فرهادی من را مسئول کرده تا به خانه ی خودم ببرم تا در آن جا آزمایش ها را انجام دهیم.
---
نویسنده: امید
شهیدی
ویرایشگر: آیدین حقیقی