بچه های کلاس 203:
اگر پیشنهادی در مورد نام داستان دارید، همین جا اعلام کنید. نظر دادن در مورد داستان را هم فراموش نکنید.
---
رضا که از حرف آراد اعصابش خرد بود برای این که خودش و بچه ها را آرام کند، گفت: هنوز فرصت برای انتقام گرفتن هست. فردا امتحان عربی داریم. تازه بعدش هم انتخابات شورای دانش آموزی هست.
راست میگفت، انتخابات در راه بود. اگر شهردار مدرسه از کلاس ما انتخاب می شد...
کلی از بچه ها برای کاندید شدن اقدام کردند. وقتی زنگ خورد وتعطیل شدیم کیفم را برداشتم و داشتم می رفتم که کسی مرا صدا زد برگشتم و ناظم سخت گیر مدرسه آقای کریمیان را دیدم . او گفت : مسعود من تعجب کردم وقتی فهمیدم دعوا کردی حواست را بیشتر جمع کن این بار را می بخشم . من تعجب کردم من تا به حال اصلا دعوا نکرده بودم حتی حرف زشت هم نزده بودم ولی شاید کار آراد بوده چون او از من متنفر است . حوصله ی بحث کردن را نداشتم بنا براین گفتم چشم و بیرون رفتم . ترافیک خیابان و اتفاقات آن روز و حرف های آقای کریمیان اعصابم را خرد کرده بود ولی بالاخره بعد از یک روز سخت رسیدم به خانه از همان لحظه ی ورودم رفتم به اتاقم و در را روی خودم بستم. شروع کردم به درس خواندن. هر وقت مادرم وارد اتاق میشد به او میگفتم که درس دارم و اصلا نمیگذاشتم جیکش در بیاید.
فردا صبح خبری از والیبال و از این جور چیزا نبود. بچه های هر دو کلاس حسابی تمرین کرده بودند. اما باز هم سر از کتاب بر نمی داشتند که مبادا میانگین نمره ی کلاسشان پایین بیاید.
امتحان خیلی راحت بود. مطمئن بودم که بیست میشوم. آقای تن پرور بلافاصله تمامی امتحان ها را تصحیح کرد و داد بچه ها. هر چه کیان و رضا از او پرسیدند که نمره ی کدام کلاس بالاتر شد او طفره میرفت و میگفت: هر دو کلاس به یک اندازه هستند.
به هرحال این نتیجه بیشتر به نفع سه چهار بود تا ما.
سر این امتحان که نشد روی کلاس 4/3 را کم کنیم پس تصمیم گرفتیم که دیگر نگذاریم فرصت بعدی از دستمان در برود. از آن جایی که فردا انتخابات شورا بود همه دست به دست هم دادیم تا یک نفر از کلاس ما رأی بیاورد. بعد از کلی بحث و صحبت رضا را به عنوان نماینده ی خودمان انتخاب کردیم. همه میخواستیم به رضا رأی بدهیم.
فردای آن روز من داشتم برگه های رای را می نوشتم که ناگهان صدای هاشمی که سه چهاری بود را شنیدم. داد می زد: سه چهاری ها بیان اینجا.
به نظر می رسید که از این که همه ی ما دست به یکی کردیم تا رضا شهردار مدرسه شود با خبر بود. کیان هم برای این که از کار آن ها مطلع شود یواشکی قاطی سه چهاری ها شد. اول چیزی نفهمیدند اما یک دفعه منصور کاتبی فریاد زد: هی یه جاسوس.
خدا را شکر اون لحظه چند تا از بچه های کلاس که هوای کیان را داشتند، آمدند و کتک کاری آغاز شد. همه یکدیگر را هل میدادند. سیاوش هم از فرصت استفاده کرد و هر چقدر میتوانست برگه های رای بچه های سه چهار را کش می رفت و پاره می کرد. بالاخره زنگ خورد و صدای آقای کریمیان که مثل همیشه قر می زد هم به گوشمان رسید.
کیان و سیاوش هم در آن شلوغی قصر در رفتند یعنی به جز یک جای کبودی روی پا و چند کوفتگی جزئی در دستهای سیاوش آسیب دیگری ندیده بودند. دلم برای کیان میسوخت که به خاطر ما بد جوری کتک خورده بود. در ذهنم ثبت کردم که یک روزی از خجالت کیان در بیاییم.
بعد از این ماجرا همه دلهره گرفتیم که نکند رضا انتخاب نشود.
آن روز هر معلمی که سر کلاس می آمد از دعوای بین دو کلاس باخبر شده بود.
کم کم دیگر دعوا تبدیل شد به یکی از فعالیت های روزمره مان یعنی اگر یک روز یک دعوایی، بگو مگویی یا زد و خوردی بین کلاس هایمان پیش نمی آمد، احساس کمبود میکردیم! هیچ سه چهاری را نه توی فوتبال و نه توی والیبال راه نمیدادیم. این که معلمی کلاس سه چهار را دیرتر تعطیل میکرد، برایمان خیلی لذت بخش بود. هیچ چیز از دیدن این که منصور و آراد دیر رسیده اند و باید در نوبت بایستند و تیم سوم باشند، لذت بخش تر نبود؛ به خصوص آن لحظه هایی که زیاد حرص میخوردند.
بالاخره روز اعلام نتایج فرا رسید. رضا با اختلاف 15 رای و مقتدرانه شهردار مدرسه شده بود. نهایت غم و غصه رو میشد توی چشمان منصور و آراد دید.
بعد از این ماجرا همه ی ما در اوج بودیم. هر کدام از 4/3 ای ها را که میدیدم به تفنگ تکه میگرفتیمش حتی نمیگذاشتیم که یک نفرشان از زیر دستمان در برود. انصافا هیچ کدام از بچه ها هم کم کاری نمیکردند. از همه بیشتر هم به آراد تکه می انداختیم که دل پری از او داشتیم.
من هم هر بار او را میدیدم، تکه خودش را به خودش میگفتم: نماینده انتخاب کردنتون هم مثل انضباطتونه.
خب این اولین پیروزی ما بود و ما میخواستیم این روند پیروزی را ادامه بدهیم.
یک روز سیاوش از کلاس ما روی امین سبحانی سه چهاری آب ریخت. سبحانی هم برای جبران، شروع کرد آب ریختن روی کله ی سیاوش. هردو حسابی روی سر هم آب ریختند فقط وقتی که زنگ خورد، دست از سر هم برداشتند. مدتی از زنگ گذشته بود که بالاخره سر و وضعشان را مرتب کردند و بعد از خط و نشان کشیدن برای هم، بالا رفتند. سیاوش خدا را شکر می کرد چون الان زیست داشتند و آقای معلم به اینکه دیر بیایند حساس نبود. اما آن سمت معلم ادبیات حسابی حال امین را گرفت. زنگ که خورد امین همه چیز را به کلاسش توضیح داد. بنا براین همه ی سه چهاری ها ریختند سر سیاوش. چه دعوایی شده بود. این اونو هل میداد. اون برای این جفت پا میگرفت. اون یکی به این یکی اردنگی میزد. شیر تو شیری شده بود که نگو...
تا اینکه آقای کریمیان از راه رسید. با دیدن او همه شروع کردیم به دست دادن و روبوسی کردن . من هم با آراد که از همه نزدیکتر بود دست دادم و البته از دست عرقیش حالم به هم خورد.. فکر میکردیم که خطر از بیخ گوشمان گذشته ولی انگار کار بیخ کرده بود و آقای کریمیان از دعوایمان باخبر شده بود. از هم جدا شدیم و رفتیم سر کلاس هایمان.
آقای کریمیان اول آمد سرکلاس ما. همه چیز را انداختیم گردن امین و دوستان. سه چهاری ها هم مدرکی نداشتند و حسابی بی آبرو شدند.
به این ترتیب بود که سیاوش شد اسطوره ی کلاس ما!
---
آریا سدیدی و امیررضا طربخواه - با ویرایش سامان القاصی و کیارش نیکو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.