ما در زنگ ورزش فوتبال بازی کردیم  و بعد از خوردن زنگ ، سریع به خانه هایمان رفتیم.

تمام شب را در این فکر بودم که چه به سر آبدارچی مدرسه آمد.

وقتی به همراه کیان وارد مدرسه شدیم دیدیم که یک آبدارچی جدید در مدرسه است. وقتی موضوع را جویا شدیم ، فهمیدیم که آبدارچی قبلی کله پا شده و چند روز نمی تواند به مدرسه بیاید. آن موقع بود که ما از ته دل خوش حال شدیم.

از آن طرف 4/3 ای ها شک کرده بودند که آن انفجار و بمب بد بو کار کلاس ما بود. برای همین آنها یک جلسه ی مخفیانه در کلاسشان بر گزار کردند. من هم از این موضوع خبر داشتم و به همین دلیل رفتم و فالگوش ایستادم و چیز های زیادی فهمیدم.

بعد از آن به کلاسمان رفتم و داد زدم تا همه را جمع کنم . وقتی که همه جمع شدند به آنها گفتم که 4/3 ای ها می خواهند مقدار زیادی ترقه و مواد منفجره جمع کنند و یک روز بعد از مدرسه حسابی از خجالتمان در بیایند.

و بعد به آنها گفتم که خیلی مواظب باشند . ولی از این که این موضوع را به آنها گفتم خیلی پشیمانم ، چون آنها یعنی بچه های کلاسمان دارند تدارک یک جنگ ترقه ای را می بینند و می خواهند 4/3 ای ها را غافلگیر کنند.

من که 3 نمره هم ازم کم شده بود نسبت به این ماجرا احساس خوبی نداشتم. به همین دلیل خیلی این در و آن در می زدم تا شاید فرجی حاصل شود و این اتفاق نیفتد ولی نشد که نشد.

نمی دانستم آیا کیان هم با من موافق است یا نه؟ به همین دلیل رفتم و از او پرسیدم که دوست دارد که جنگ شود یا نه ؟ و فهمیدم او هم دوست ندارد جنگ صورت بگیرد .

ما تمام روز را به این فکر می کردیم که چگونه می توان جلوی جنگ را گرفت ولی به نتیجه ای نرسیدیم.

بالاخره روز جنگ فرا رسید و من با ترس و لرز وارد مدرسه شدم و با کیان سلام و علیک کردم. بعد او به من گفت که یک ایده ی خوب دارد .

ایده ی او این بود که با دو کلاس صحبت کنیم تا از جنگ دست بردارند و ترقه های خود را نگه دارند. بعد از این که او ایده ی خود را به من گفت ، من به او گفتم:(خسته نباشی. ایده ی تو این بود؟ تو برو دور مغزت سیم خاردار بکش یه وقت آمریکایی ها ندزدنش) . بعد او به من گفت که هنوز کل ایده اش را نگفته. و بعد ادامه داد:(من دیروز درون اتاق انتشارات رفتم و دیدم که پیک های نوروزی آماده شده).

- خب!

- خب به جمالت! ما می توانیم دو کلاس را متحد کنیم و شب چهارشنبه سوری وارد مدرسه شویم و پیک های نوروزی را بوسیله ی ترقه ها نابود کنیم.

- اینم فکر بدی نیست.

انصافاً هم فکر خوبی بود . چون هم جنگ در نمی گرفت و هم از شر پیک نوروزی خلاص می شدیم.

ما از همان زنگ اول مذاکرات دو صفر سی و چهار (0034) را شروع کردیم و تا زنگ ناهار به نتیجه ای نرسیدیم. بعد از ناهار و یک زنگ ریاضی کسالت آور، ادامه ی مذاکرات را در زنگ نماز و در نمازخانه ادامه دادیم. تا این که دو کلاس راضی شدند که یک نماینده برای صلح بفرستند. و این موضوع هم ختم به خیر شد. فقط مشکل این بود که دو هفته تا چهار شنبه سوری مانده بود.

---

امیر محمد آقایی

آرین غلامی راد