دوستان لطفا نظر بدید.
صبح روز بعد دوباره به رویال هیلتون رفتم تا قسمت بعدی نقشه را عملی کنم. بچه ها که از حضور من در آنجا تعجب کرده بودند پرسیدند: شما این جا چی کار می کنید؟ و من هم به آن ها گفتم که آقای فرهادی به من گفته که آن ها را به آزمایشگاه خانه ام ببرم تا در آنجا محلول را درست کنند. بعد از این حرف من دوباره شروع به پچ پچ با یکدیگر کردند. بعد از مدتی کم کم داشتم با خودم کلنجار می رفتم که آن ها را کشان کشان سوار ژیان پسر خاله ام نکنم، که بالاخره قبول کردند با من بیایند. بعد آن ها را به آزمایشگاه بردم و به آن ها گفتم که ماده ها را مخلوط کنید و به زمان خودتان بروید. اما قبل از این که هر ماده را اضافه کنید آن را رو کاغذ بنویسید تا من بفهمم که چه چیزی از آزمایشگاه کم شده؛ من کمی کار دارم و بعدا دوباره بر می گردم، و بعد رفتم و خیلی آرام در را قفل کردم. از صدا های داخل آزمایشگاه می شد حدس زد که اصلا متوجه قفل شدن در نشده اند. خوب این طوری همه چیز راحت تر بود.
حالا باید می رفتم قسمت بعدی نقشه، پس به اتاق خوابم رفتم و به ناصر که آنجا بود گفتم: چهار چشمی مراقبشون باش و هر اتفاق مهمی که پیش آمد به من تلفن کن. و بعد از آن که کلید آزمایشگاه را به او دادم از خانه بیرون رفتم.
حالا وقت آن بود که به خانه ی اسمال بروم و برای اتمام کارم و ... داستان هایی سرهم کنم چون نمی توانستم همان طوری به خبرنگاران و مردم بگویم که من واقعا چه کار کردم و به غیر از این هم باید با اسمال سر این که سهم هر فرد چه قدر است و تجاری کردن محلول و ... صحبت می کردیم.
بعد از مدتی به خانه ی اسمال رسیدم و زنگ در را زدم.
_بله؟
_منم اسمال، درو باز کن.
_چه عجب، کم کم داشتم فک می کردم که مُردی. بیا تو.
و در باز شد.
تو خانه ی اسمال بوی بسیار بدی می آمد، به صورتی که وقتی به مشامم رسید می خواستم استفراغ کنم، اما به زحمت جلوی خود را گرفتم(هنوز میل زیادی به گرفتن دستم جلوی دهانم و بینی ام داشتم). خانه ی اسمال دست کمی از بازار شام نداشت.در هال فقط پنج صندلی بود که دور میزی قرار داشتند که روی آن پر از آشغال بود، دیوارهایی که زمانی سفید بودند اکنون سیاه و چرک بودند و زمین خانه نیز دست کمی از آن نداشت. یک قفس پرنده ی خالی(که زمانی یک طوطی درآن بود)نیز کنار شومینه بود و کف آن پُر از پَر و مدفوع خشک شده ی پرنده بود، اما بد تر از همه سینک آشپرخانه اش بود(که به اتاق پزیرایی دید داشت) که پر از ظرف نشسته و آشغال بود و به نظر می رسید بوی دل انگیز خانه از آن جا می آید.
_ خونه ی خودته. بیا بشین.
مشمئز کننده بود اما مجبور بودم دست کم برای دو ساعت آن آشغال دانی را تهمل کنم؛ بنابراین تعارفش را پذیرفتم و روی یکی از صندلی ها که تمیز تر از دیگری به نظر می آمد نشستم. بعد از من او نیز روی صندلی روبه رویم نشت و گفت: برای داستان فکری تو سرت داری؟...
وقتی از آن خوک دانی بیرون آمدم داشتم از خوشحالی بال در می آوردم بالا خره بعد از دو ساعت به نتایج خوبی رسیدیم داستانی برای محلول درست کردیم که واقعا خوب از آب درآمد و ...
حالا باید دوباره سراغ بچه ها می رفتم که ببینم اوضاع چه طور است.
بعد از این که به آزمایشگاه رسیدم رفتم سراغ ناصر و از او پرسیدم:
_همه چیز روبه راهه؟
_آره. می خواهی یک دور خودت بهشون سر بزنی و ببینی؟
_آره.آره.این طوری مطمئن تره.
بعد از آن با هم به سمت در آزمایشگاه رفتیم.
قبل از این که کلید را از جیبش در آورد احساس عجیبی داشتم و حس می کردم چیزی با دفعه ی قبلی که این جا بودم فرق کرده، و بعد از این که ناصر گفت که کلید نیست فهمیدم چه چیز، سر و صدای بچه ها!!! سریع در را باز کردم و داخل شدم. همان طور که حدس زده بودم در قفل نبود و اما بد تر از همه هیچ کدام از بچه ها در آزمایشگاه نبودند آن ها فرار کرده بودند...
نویسنده: آرمان داودی