امروز 18/ 9/ 1422 من تصمیم گرفته ام که خاطرات خودم و چند تا از دوستانم  و ماجرای عجیب و باور نکردنی چندین سال پیش رو روی کاغذ ثبت کنم.

امروز من سر کار بودم که یک دفعه مرتضی رو دیدم باورم نمی شد. آخه بعد از این همه سال اون هم سر کار؟!؟!؟. کلّی ذوق کردم و باهم کلّی درباره آن ماجرای عجیب حرف زدیم دیگر داشت از یاد همه می رفت در آخر تصمیم گرفتیم آن را به صورت یک کتاب در بیاوریم. یک کتاب که شاید باور مطالبش برای خیلی ها سخت و دشوار باشد. با خاطرات من و دوستانم همراه باشید.

درست یادمه توی ماه آذر بودیم،سال1393 و در روز چهارشنبه مثل هر هفته، دو زنگ پژوهشی داشتیم. توی آزمایشگاه شیمی بودیم ولی هنوز معلم نیامده بود سرکلاس. چند دقیقه ای صبر کردیم ولی باز هم از معلم خبری نبود. هیچکس هم جرأت نداشت برود و موضوع را برای ناظم بگوید. چون که معلم بد اخلاق شیمی از جلسه اول با ما اتمام حجت کرده بود که اگر کسی دیر تر از من وارد کلاس شود  دیگر راهش نمی دهم. همه مانده بودیم که چه کار بکنیم که یک دفعه مرتضی بلند شد و گفت: من دیگه داره حوصله ام سر می رود. سید بیا من و تو بریم و تکلیفمون رو مشخص کنیم. اکبری تو توی راه پله باش که وقتی آقای سعیدی آمد سریع به ما خبر بدهی. مرتضی و ملازاده رفتند تا به آقای مرادی ناظم مدرسه خبر بدهند. آنها رفتند توی دفتر و موضوع را به آقای مرادی گفتند. آقای مرادی شروع کرد به حرف زدن: آقای سید امیر ملازاده شما دیروز غایب بودید،مگه نه؟ مواظب باشید کم کم دارد نمره شما تک رقمی می شود. چند روز پیش هم یک تیکه بد به همین مرتضی کرمی انداختی که کلاس رو به هم ریخت. من نمی دونم چطور می خواهی تا آخر سال پیش بروی. و اما در باره آقای سعیدی ایشان امروز نمیتوانند بیایند. شما می توانید بروید و در حیاط بازی کنید.

- پس لطفا توپ رابدهید.                               

 - توپ نداریم اگر می خواهید بروید و در کلاس بشینید.

مرتضی و امیر برگشتند به کلاس. مرتضی بلند به بچه ها اعلام کرد که هر کس می خواهد. برود در حیاط برود. امروز آقای سعیدی نمی آید. در ضمن توپ هم نداریم.

با صدای داد بچه های کلاس همه رفتند بیرون.

همه رفتند بیرون به جز چند تا از بچه ها که هر کدام به یک کاری مشغول شدند.

یکی داشت مشق هایش را می نوشت، یکی داشت کتاب می خواند.، یکی خوابیده بود، یکی داشت روی تخته نقاشی می کشید. و یکی.....

من هم که مثل همیشه خواب آلود و مانند معتاد ها یک گوشه نشسته بودم.

یک دفعه فرید بلند شد و با آن عینک ته استکانی اش به بچه ها نگاه کرد وگفت: این جا آزمایشگاه شیمی است اگر کسی می خواهد نقاشی بکشد ومشق هایش را بنویسد لطفا بیرون.

-  تو اگر کار بهتری سراغ داری بگو بچه درس خوان.

- بله سراغ دارم مثل اینکه اینجا آزمایشگاه شیمیه ها. ما می توانیم کلی آزمایش انجام بدهیم. کتاب درسی کلی آزمایش داره که می توانیم آن ها را انجام بدهیم.

- آزمایش های کتاب رو قبلا توی کلاس انجام دادیم.

- خب من چند تا آزمایش خفن بلدم که خیلی جذابه.

- باز این رفت تو فاز بچه مثبتی. بابا ولمون کن.

- ولش کن بابا بهتر از دو زنگ بی کاریه.

یادمه که شش نفر بیشتر توی کلاس نبودیم. من بودم، مرتضی کرمی بود، سید امیر ملازاده بود، علیزضا اکبری بود،حمید احمدی بود و فرید رضائیان.

---

رضا خدام