داشتیم هاج و واج معلم را نگاه میکردیم که ناگهان معلم فریاد زد: چرا هنوز اینجایین؟
مگه نگفتم برین پیش معاون انظباطی.
و بعد صدایش را بلندتر کرد: اهای بارشما ام.
بعد که دید از ما بخاری بلند نمیشود، خودش گوش من و فرید را گرفت و سریع از پله ها پایین آورد و به دفتر معاون انظباطی برد و پرتمان کرد داخل اتاق.
معلم رو به معاون کرد و گفت:
اینا نظم کلاس رو بهم زدن,لباساشونو ببین
انگار از ده اومدن تازه مردم تو ده بهتر لباس می پوشن .
و با عصبانیت از اتاق خارج شد.
ناظم همینطور نگاهمان میکرد و انگار هر لحظه تعجبش بیشتر میشد. بالاخره گفت:
شما دانش اموزای جدید هستین؟
ما هم گفتیم: نه.
ناظم گفت: پس چرا تاحالا ندیده بودمتون؟
من گفتم : نمی دونم ما هم شما رو ندیدیم .
فرید هم به نشانه تایید حرفم سرشو تکون
داد.
ناظم کمی فکر کرد بعد دستامونو گرفت وما رو به سمت دفتر مدیر برد. مدیر داشت با تلفن در مورد یکی از بچه ها حرف می زد.
برای همین مجبور شدیم یکم منتظر بمونیم من تو این مدت یکم به ماجراها فکر کردم
ولی هیچی از ماجرا ها نفهمیدم .
همین طوری تو فکر بودم که کار مدیر تموم شد. ناظم مارو پیش مدیر برد و گفت:
آقای مدیر اینارو می شناسید؟
-نه برای چی؟
- منم ندیده بودمشون هرچی هم که میگم دانش آموز جدید هستین میگن نه.
من که نمیدونم چی بگم، شما چی میگین؟
-اسماتونو بگین.
ما هم اسمامونو گفتیم و مدیر لیست رو باز کرد و دویا سه بار تمام لیست کلاس ها رو نگاه کرد ولی اسمامونو پیدا نکرد.
---
علی قاسمی
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.