نظر فراموش نشه!

---

جایی مخفی شده بودیم تا مدیر ما را نبیند. مدیر بیرون آمد و ما را ندید اما کاری کرد که هیچ کدام از ما پیش­ بینی­ نکرده بودیم. کلید مدرسه را از جیبش در آورد تا در مدرسه را قفل کند. همین­طور که او داشت کلید را می­ چرخاند تا در را قفل کند، من دست­های دوستانم را می دیدم که از سر بدبختی بر سرشان فرود می­ آمد. خودم هم دیگر نای ایستادن نداشتم.

باید به یک شکل می رفتیم داخل مدرسه ولی مدیر در را بسته بود.

گفتم : خب حالا بریم سراغ نقشه­ ی شماره 2. بچه ها کسی در مورد نقشه شماره 2 فکر کرده؟ حالا چه طوری بریم داخل؟

ملا زاده دستش را گذاشته بود زیر چانه­ اش و داشت فکر می­ کرد. بعد از مدتی گفت: معلوم است دیگر قلاب می گیریم.

چند بار امتحان کردیم ولی هر دفعه روی هم دیگر ­می­ افتادیم و موفق نمی­ شدیم تا اینکه فرید عصبانی شد و شروع کرد به لگد زدن و داد و بیداد کردن که یک دفعه یک نفر در را باز کرد. انگار از چشمانش خون می چکید. آن قدر عصبانی به نظر می­ رسید که همه ی ما شروع به فرار کردیم اما آن مرد دست فرید و من  را محکم  گرفت و فریاد زد: احمق­ها! شماها هیچ راهی برای فرار ندارید.

من و فرید تقلا کردیم که در برویم اما فایده نداشت. آن مرد خیلی قوی بود ولی ملا زاده در رفت و آن مرد محکم هلمان داد تو و در را بست. افتادیم روی زمین. بعد هم شروع به دویدن کردیم آن مرد فریاد می­ زد : کارتون رو خراب­تر نکنید. نمی­ دونید توی چه دردسری... و چون از او دور شده بودیم، باقی صحبتش را نشنیدم.

از حیاط گذشتیم و وارد محوطه ساختمان شدیم. رفتیم طرف پله­ هایی که می­ رفتند طرف پایین اما در همه­ ی اتاق­ها، قفل بودند. برگشتیم بالا و دیدیم آن مرد، دم در محوطه است. فریاد زد: وایسید سر جاتون.

و دوید طرفمان. سرعتش زیاد بود و ما هم راهی برای دررفتن نداشتیم. به فرید رسید و لباسش را گرفت و کشید. من دور و برم را نگاه کردم و شیرجه زدم داخل نزدیک­ ترین اتاق. در را از تو قفل کردم. منتظر ماندم آن مرد کاری بکند اما خبری نشد. کمی که گذشت، با احتیاط کمی در را باز کردم تا بتوانم بیرون را ببینم. آن مرد آنجا نبود ولی ترسیدم که خودش را قایم کرده باشد تا من را بگیرد. پس دوباره داخل رفتم.

اتاق مدیر را وارسی کردم. اتاقش پنجره­ ای نداشت. از یک طرف نگران فرید بودم و از طرف دیگر جرئت بیرون رفتن را نداشتم. تنها کاری که به ذهنم می­ رسید، گشتن اتاق مدیر بود. از پرونده­ های روی میز شروع کردم. به جز تاریخ­ های عجیب و غریب، چیز جالب دیگری در آن­ها نبود. رفتم سراغ و کمد و در آن را باز کردم. در طبقه­ ی پایین کمد، یک دریچه بود. حسابی تعجب کرده بودم. دریچه را باز کردم و بعد از چند قدم که به صورت نشسته برداشتم، به یک دریچه­ ی دیگر رسیدم. مانده بودم که چرا باید اتاق مدیر یک راه مخفی داشته باشد. دریچه­ ی دوم را باز کردم و با کمال تعجب دیدم که حمید و علیرضا بیهوش وسط اتاق افتاده­ اند. هول کرده بودم. تا خواستم کاری انجام دهم، دیدم در دارد باز می شود. خیلی ترسیدم. مدیر در حالی که دو کیسه غذا در دستش گرفته بود، وارد شد. او هم از دیدن من تعجب کرده بود. مدیر با ملایمت نگاهم کرد و گفت: آروم باش من کاریت ندارم فقط بشین اینجا و آروم باش.

در حالی که صدایم می­ لرزید، گفتم: حمید و علیرضا این جا چه کار می کنند؟

مدیر آهی کشید و گفت: معلم­ ها دیدند که بیهوش توی آزمایشگاه افتاده­ اند. من هم آوردمشان اینجا، دست کم اینجا از آزمایشگاه بهتر است. توی این کیسه ها هم غذا گذاشته­ ام تا وقتی بلند شدند، بهشان یک چیزی بدهم بخورند . نمی دانستم باید حرفش را باور کنم یا نه.

مدیر گفت: ماجرا را تعریف کن ببینم. چه اتفاقی افتاده؟

مانده بودم که چه کنم. به او اعتماد نداشتم ولی آن قدر دلم پر بود که حتما باید با کسی حرف می­ زدم تا خودم را خالی کنم. نشستم و ماجرا را گفتم. او با دقت به حرف­ هایم گوش می­ کرد و هر چه بیشتر تعریف می­ کردم، بیشتر تعجب می­ کرد اما صحبت­ هایم که تمام شد، او خنده ای کرد و گفت: انتظار نداری که حرفت را باور کنم؟

بعدش زنگ زد به یک نفر و پشت تلفن گفت:  سلام آقای خرکوشی. چند تا بچه ای که می گفتم این جا اند خودتون بیاید و در موردشون تصمیم بگیرید. بعد رو کرد به من و گفت یک چیزی بخور تا مدیر اصلی بیاید چون من

.

.

.

معاون مدیرم!


---

کیارش خالقی