دیگه کم کم نمایشگاه داشت تمام میشد و ما به نوروز نزدیک میشیدیم که این به معنی وقت انجام عملیات بود . یک روز بعد از نمایشگاه کیان منو کشید کناری و من تا اومدم حرفی بزنم گفت ساکت باش.
گفت که نقشه ی خیلی خوبی دارد که هم ما را از گزند پیک نجات میدهد و هم همزمان ضربه ی محکمی به کلاس 4/4 میزند . بعد سرشو مثل جغد حرکت داد و اطراف را چک کرد که کسی مراقب ما نباشد .
بعد ادامه داد ما به انها میگوییم که دلیری این کار انجام دهد و بعد همه ی این کار ها را به گردن او میندازیم . دلیری یکی از بچه های کلاس 4/4 بود و در ضمن سردبیر نمایشگاه بود .
او بچه ای پررو و زرنگ بود همیشه در زنگهای تفریح، غذای بچه ها رو میچاپید ولی همیشه جلوی همه ی معلمها ساکت بود به خاطر همین معلم ها از او بدشان نمی آمد هیچکس دل خوشی از او نداشت . اگه ما تو این نقشه موفق میشدیم هم دلیری و بقیه بچه خای کلاس 4/4 که ازشون متنفر بودیم را له میکردیم.
اونجا بود که من برای اولین بار حس خوبی نسبت به ضربه زدن به کلاس 4/4 داشتم. ولی یک جای کار میلنگید و اونم این بود که چگونه انها را راضی کنیم که دلیری این کار را انجام دهد و دوم این بود که چگونه او را لو بدهیم بدون این که خودمان از دست آقای کریمیان راحت باشیم .
وقتی ای موضوع را به کیان گفتم گفت : میگوییم چون دلیری سردبیر نمایشگاه است کسی به شک نمی کند و چون زبل تر هم است راحت او راحت تر می تواند به اتاق مشاوره برود و اگر دو نفر را بفرستیم کار سخت تر میشود و انها راحت تر لو میروند و چون او سردبیر است میتواند بعد از نمایشگاه در مدرسه بماند .
همان موقع من گفتم : اما مشکل دو را چگونه میخواهی حل کنی که کیان گفت اون با من . بعد آن که کیان نقشه اش را برای من تعریف کرد هر دو سریع به غرفه هایمان برگشتیم و بعد از مدرسه با چند تا از افراد مهم کلاس 4/4 حرف زدیم و توانستیم انها را راضی به این کار بکنیم بودن آنکه انها بدانند چه چیزی در انتظار آنهاست .
شب روز موعد کیان به من زنگ زد و گفت فردا صبح اول وقت به مدرسه بیایم و مواد منفجره ام را به دلیری بدهیم . صبح وقتی به مدرسه آمدم فهمیدم کیان دیشب به همه زنگ زده و این موضوع را گفته است . همه به حرف او گوش کردیم و مواد منفجریمان را به دلیری دادیم .
آن روز به آرامی گذشت تا وقتی که زنگ نماز شد و چون هیچکس در اتاق مشاوره نبود دو همه در نمازخانه بودنند و باید بعد از نماز پیک ها را میگیرفتن و به نصیحت ها مشاورمان و معلمان دیگر گوش میدادند بعد میرفتن .
من هم مثل همه به نماز خانه رفتم و درانجا کیان را دیدیم و به سمت رفتم و گفتم همه چیز خوبه و او گفت همه چیز داره خوب پیش میره ولی این حرف او آرامشی به من نداد.وقتی در نمازخانه بودم به نکته ای مهم پی بردم و آن هم این بود که آقای کریمیان در نمازخانه نبود.
خیلی نگران شدم که مبادا لو برویم که نگهان صدای گریه ی وحشیانه ای که داشت نزدیک میشد رشته ی افکارم را شکست . بعد در به طرز وحشتنتاکی باز شد و همه دلیری را با صورتی خاکستری رنگ و گریان دیدیم. ولی نکته اینجا بود که دست او در دست آقای کریمیان داشت خورد میشد .
در لحظه فهمیدم همه بچه های کلاس ما و کلاس 4/4 دارند شلوار خود را خیس می کنند ولی کیان داشت با خونسردی جلوی خنده ی خود را میگرفت . همانجا فهمیدم نقشه به خوبی پیش رفته . در همان لحظه آقای کریمیان فریاد زد: همه بیرون بروند بجز بچه های 4/4 . و همه به سرعت رفتند بیرون .
وقتی بیرون آمدیم خودم را به .... رساندم و پرسیدم که وقت آن نرسیده که نقشه ات را به من بگویی؟ او گفت : آرام تر اگه کسی صدایمان را بشنود کارمان تمام است . بیا برویم یه جایی که کسی نباشد آن موقع برایت تعریف میکنم. بعد دست من را محکم گرفت ومن را به گوشه ی حیاط برد که کسی نباشد و بعد شروع به تعریف کردن کرد .
او گفت: عصارتو غرفه ی آنهاست که فردی بسیار چقول و فضول است و از بچه های کلاس 4/2 است . کیان از قبل با یکی از بچه های کلاس خودمان که هم گروش بود هماهنگ کرده بود درباره ی مواد منفجره ی بچه های کلاس 4/4 صحبت کنند و خودشان هم جوری رفتار کنند که قضیه را شنیده اند و هیچ دستی در این کار ندارند . وقتی آن دو با هم صحبت میکردنند عصارحرف هایشان را میشنود و میرود و ماجرا را به آقای کریمیان میگوید .
اقای کریمیان هم رفته بود و کیف دلیری و بچه های شر همه ی کلاس ها را چک کرده بود و دیده فقط بچه های کلاس 4/4 با خود مواد منفجره آورده اند و دلیری حدود 10 یا 11 برابر همه مواد منفجره دارد و چون کیان در صحبت هایش نگفته بود آنها میخواهند با مواد منفجره چی کار کنند آقای کریمیان در تمام مدت هواسش به دلیری بوده و منتظر حرکت اشتباه او بوده است.
وقتی که دلیری میرود در اتاق مشاوره و مواد را کار میزارد آقای کریمیان وارد میشود و مچ دلیری را میگرد و دلیری از ترس با یک حرت اشتباه اتاق مشاوره را به هوا میفرستد و صورتش آسیب میبیند . بعد کیان ادامه داد آنها هیچ مدرکی از ما ندارند و به هیچ وجع نمی فهمند ما آنها را لو داده ایم و تازه ممکن است با بچه های کلاس 4/2 به جنگ بپردازند.
همان موقع فهمیدک دیگر کار کلاس 4/4 و دلیری تمام است و باید فاتحه ی آنها را خواند .
وقتی داستان کیان تمام شد من به کیان یک مشت آرام زدم و گفتم : خیلی زبلی وباهوش و بعد با هم خیلی بلند خندیدیم.
---
محمد حیسن غلامی(کیان)