پویا آل حسین: با عرض معذرت به خاطر تاخیر در ارسال داستان کلاسی
---
وقتی به هوش آمدم سردرگم بودم.فقط فهمیدم که در بیمارستان هستم.در همین اوضاع بودم که یکهویی در اتاق باز شد.یک مرد قد بلند با چند تا پسر داخل شدند.
گفتم نکنه فرهادی باشه! وقتی نزدیک تر شدند دیدم که درست گفته بودم. فرهادی نزدیک تر شد، از چشمانش معلوم بود که برای انتقام آمده است.
فرهادی جلوتر آمد و گفت: اگر میخواهی ماجرا را به شهربانی اطلاع ندهم کمکمان کن تا محلول را بسازیم! من با شنیدن اسم شهربانی تنم لرید و قبول کردم که کمکشان کنم.
یکی از بچه ها گفت که حالا بیخیال این ماجرا بشید بیاین فکر هامون را روی هم بگذاریم تا به نتیجه ای برسیم. بقیه هم با تکان دادن سر حرف او را تایید کردند.
پس از مرخص شدن من از بیمارستان به خانه ای که فرهادی و بچه ها در آن به تحقیقات مشغول بودند رفتیم.
من به آن ها گفتم که تا الان به کجا رسیدید و آن ها گفتند که سه تا ماده را پیدا کردیم اما مقدار مشخص هرکدام را نمیدانیم.
گفتم خب پس هرکسی که دو ماده ی اول را مخلوط کرد یک مقدار تقریبی بگوید. بعد از آن بچه ها، فرهادی و من به آزمایشگاه رفتیم.
دوباره ماده ها را با هم مخلوط کردیم اما این بار با مقدار هایی که تخمین زده بودیم و مقدار هایی که اگر دریک معادله قرار بگیرد همان نشانه ها پدیدار می شود.
سرانجام محلول نهایی آماده شد و قرار شد که بچه ها و فرهادی آن را محلول را بخورند و به زمان خودشان بازگردند.
همگی از هم خداحافظی کردند و محلول را خوردند و همه ی آن ها به زمین افتادند. آنجا بود که من خوشحال شدم و پیش خودم گفتم: ای احمق ها!! و سریع آنجا را ترک کردم چون الان میدونستم باید چکار کنم...
---
پویا آل حسین