آقای آل حسین ما منتظریم!
سام نجفیان هم فعلا صبر کند. اگر تا پسفردا (یکشنبه) از آل حسین خبری نشد، دست به کار نوشتن شود.
با توجه به عوض شدن روند داستان در این قسمت، نظرتان را بگویید تا اگر لازم بود داستان را اصلاح کنیم.
---
در آن لحظه احساس مرگ میکردم چون مطمئن بودم در آن سال حکم آدم ربایی مرگ است
در ضمن 6 تا نابغه هم شاهد او هستند .اون لحظه مانند ساعت شنی برای من بود که هر مقداریکه ماشین پلیس بهم نزدیک تر میشد احساس میکردم مقدار شن داخل ساعت هم کمتر میشود مطمئن نیستم ولی مرگ رو نصفه و نیمه دیده بودم
با خودم گفتم من که چیزی برای از دست دادن ندارمو فکرفرار به سرم زد برای همین با یک لگد محکم رفیقم که به ماشین تکیه داده بود را پرت کردم
توی ماشین نشستم و فقط برای نجات جانم، پایم رو تا اخر روی گاز نگه داشتم ترمزدستی را کشیدم بوی سوختنی می امد معلوم بود که لاسیک سوزانده بودم
دنده رو عوض میکردم و به سمت شمال ایران در حرکت بودم تا بعد از کشورخارج شوم
نمیدونم چی شد که بعد 45از دقیق یا یک ساعت فرار، چندین تا ماشین پلیس بهشان اضافه شد خیلی ترسیده بودم ولی مجبوربودم فرار کنم
چندین بار هم بهم شلیک شد ولی مجبور بودم. دراین راه وحشت ناک که داشتم فرار میکردم بین راه یک پل اهنگی نسبتا وسیعی بود بود که پلیس های محلی ان جا ،رو برو یم را گرفته بودمند و پلیس های تهران هم پشت سرم را محاصره کرده بودند تمام بدنم می لرزید
نزدیک به 40.50 تا پلیس اطرافم بود. در زیر پل رودخانه ای خروشان بود که هر کس می افتاد در آن احتمال زیاد میمرد!
پلیس ها با تفنگ دور و برم را پر کرده بودند یکی از ان ها که قدبلند و هیکل ورزیده ای داشت با اون ریش های بلند و لبا س و شلوار گشاد داد میزد که ارام باش تسلیم شو ما بهت صدمه نمیزنیم دوست ندارم باهات با خشونت رفتار شود.
من میدانستم او دارد دروغ میگوید و اگر مرا بگیرد حتما اغدام میشوم .
برای همین از جان سیر شده درون رودخانه خودم راپرتاب کردم و جریان اب مرا برد این قدر برد که به سنگی رسیدم سوار بر او شدم خیلی سردم بود و می لرزیدم
سنگ هم چون رویش اب ریخته شده بود لیز بود من هم که می لرزیدم سر خوردم و سرم به سنگ خورد و بیهوش شدم...
---
هوشیار خواه