من وکیان از خوشحالی سر از پا نمی شناختیم.هم پیک نوروزی به باد رفته بود هم دلیری و بچّه ها های 4/3 را در مخمصه بزرگی انداخته بودیم .

زنگ آخربود و هر لحظه منتظر به صدا در آمدن زنگ بودیم تا به خانه هایمان برویم و تعطیلات نوروز را  بدون انجام دادن تکالیف به خوشی بگذرانیم .

نیم ساعت آخردر کلاس به صدا در آمد. معّلم در را باز کرد آقای کریمیان وارد کلاس شد.چیزی را که می دیدم نمی توانستم باور کنم در دست آقای کریمیان پیکها نوروزی بود.آقای کریمیان  لبخند بر لب داشت و قیافه های هاج و واج مانده ی بچه ها را تماشا می کرد.در بین بچه های کلاس پچ پچ آغازشد من لحظه ای به کیان نگاه کردم،نفسش در سینه حبس شده بود و با چشمهای از کاسه در آمده به پیکها خیره شده بود.

آقای کریمیان سرفه ای کرد بچه ها ساکت شدند و او  شروع به صحبت کرد:((می دانم که همه از اتفاق امروز مطلع هستیدو پیش خودتون فکر کرده اید که تمام پیکها سوخته اند امّا امروز صبح  پیک های نوروزی به مکان دیگری انتقال پیدا کرده اند که شما در تعطیلات نوروزی به دور ار درس و مدرسه نمانید))لبخند طعنه آمیزی زد و حرف خود را اینگونه ادامه داد: ((دوماً من خوب می دانم که در اتفاق امروز تنها کلاس 4/3 مقصر نبوده است.مطمئن باشید بقیه افرادی که در این ماجرا دست داشته اند را پیدا خواهم کرد.))

سپس با دقتی باورنکردنی  تک تک بچّه ها را زیر نظر گرفت.

سکوت سنگینی در کلاس حکم فرما بود.بچه ها از ترس کوچک ترین حرکتی نمی کردند. آقای کریمیان از یکی از بچه ها خواست پیکها در کلاس پخش کند بعد رو به ما کرد و گفت((سال خوشی را برای شما آرزو دارم.خداحافظ))  و سریعاً  از کلاس خارج شد.

بچه ها کم کم از شوک خارج شدند و قیافه ها پکر شد دیگه هیچ کس دل و دماغ یک ساعت پیش را نداشت، ناگهان آرش دوربینی از کیفش درآورد و گفت: ((حالا وقت عکس خویش انداز است! آقا معلم اجازه هست؟)) معلم با حرکت سر اجازه داد. انگار همه ناراحتی ها را فراموش کردیم به سمت تخته دویدیم  از سروکول هم بالا می رفتیم تا خود را در کادر عکس جا دهیم .چند عکس بسیار زیبا گرفتیم .بالاخره زنگ آخرین روز سال به صدا در آمد سریع وسایل خود را جمع کردیم تا از کلاس خارج شویم .کیان خودش را به من رساند و آرام در گوشم گفت:((اگر آقای کریمیان متوجه شود چه کار کنیم؟))

با صدای لرزان گفتم :((امیدوارم با گذشت این دو هفته از تعطیلات خشم آقای کریمیان وبقیه مسئولین کمتر بشه و دیگه بیش از این به دنبال مقصر نگردند.))   کیان گفت:(( خدا کنه! وگرنه بیچاره می شیم.))

سعی کردم همه چیز را فعلاً فراموش کنم وحال وهوای خودم وکیان را عوض کنم فکری به ذهنم رسید سرایدار خانه کناری مدرسه مرد بسیار بدعنقی هروقت توپ بچه ها در حیاط آنها می افتد او بدون معطلی توپ را پاره پاره می کرد.با کمک کیان چند تا ترقه را با چسب بهم وصل کردیم و یک فیتیله ی بلند برای آن درست کردیم،کیان چندین بار زنگ خانه سرایدار را زد من هم فیتیله را روشن کردم بعد هر دو به سرعت  پشت یک ماشین قایم شدیم.همزمان با باز شدن در توسط سرایدار ترقه ها ترکیدند.سرایدار یک دفعه به هوا پرید من و کیان از خنده منفجر شدیم و از آنجا  به سمت خانه فرار کردیم.

---

امیررضا فدائی