به نام او
بالاخره دفن کردن افراسیاب تمام شد. تاریکی شب کور کننده بود اما ستاره ها می درخشیدند ,مهران آن ها نگاه می کرد و به فکر رمز فایل هک و نقشه سرقت بود که ناگهان فریبرز داد زد:(( مهران پلیس !!!!)),پلیس گشت شب نور ماشین را به آن ها انداخت و داشت با اسلحه پیاده می شد.
مهران:(( وای((!!!
فریبرز:((آلان که وقت این حرفا نیست ,فقط بدو.............اااخ تیر خوردم))
مهران به هر زور و ضربی که بود فریبرز را تا حد ممکن از آنجا دور کرد .
فریبرز:(( مهران فکر کنم که دیگه نمی تونم راه برم بیا بغل این درخت مخفی شیم))
هر لحظه بر تعداد پلیس ها افزوده می شد و حال فریبرز خیلی بد بود.
فریبرز:(( مهران تو فرار کن حداقل بهتر از اینه که جفتمون گیر بیفتیم))
مهران که نظر فریبرز را عاقلانه دید اسلحه اش را پر کرد و آماده فرار شد .
مهران:(( نجاتت می دهیم رفیق))
فریبرز که حالا تنها شده و از درد به خود می پیچید صدای پلیس ها را شنید :(( آن دو زندانی فراری اینجا اند به هر قیمتی شده اون هارو پیدا کنید))
مهران خود را پیش طهمورث رساند .
طهمورث:(( بالاخره دفنش تموم شد؟؟؟؟؟))
مهران در حالی که نفس نفس می زد ماجرا را برایش تعریف کرد .
طهمورث:(( چی!! آلان کجاست ؟؟؟؟))
مهران:((آخرین لحظه زیر درخت قایم شده بود شاید حالا پلیس ها اونو گرفته باشن))
در این زمان یکی از افسر ها فریبرز را دید و تا می خواست داد بزند فریبرز او را با اسلحه کشت ,صدای اسلحه به همه پلیس ها رسید فریبرز که فرصتی نداشت متوجه دری زیر زمینی در یک قدمی خود شد که روی آن پر از برگ بود ,سریع خود را به آن رساند و در را باز کرد ,وقتی به زمین رسید.....
نویسنده : آرمین جلیلوند
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.