۲۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

داستان آسانسور(قسمت سیزدهم) - کلاس 201

به نام او

طبق حرف پیر مرد به راه ادامه دادیم تا اینکه به روستایی رسیدیم برای استراحت و خورد و خوراک خیلی وقت بود که غذای درست حسابی نخورده بودم برای همین به دلیر و حسن اصرا کردم که برویم امشب را آنجا بخوابیم در یکی از کلبه ها را زدیم و مردی هیکلی و قدبلند در را بلند کرد و گفت :چیه چی میخواین؟ حسن گفت : ما از راه دوری اومدیم اینجا اگه میشه امشب رو مهمون شما باشیم:). یک چشم غره ای رفت و در را بست بعد دوباره در را باز کرد و گفت :فقط یه شب شیر فهم شد؟ هر سه یمان گفتیم بله…

شام  ساندویچی به ما داد که معلوم نبود لایش چی بود ولی باز آن را هم خوردم ولی حسن نخورد مثل اینکه فکرش مشغول بود قبل از خواب دلیر گفت : اون پیر مرد چرت گفته بود یا ما اشتباه اومدیم؟ من گفتم : دقیق یادم نیست اما فکر کنم که درست رفتیم اگه هم اشتباه رفتیم حداقل این جا رو پیدا کردیم شاید راه نجاتی باشه برای ما، باید از روستایی ها بپرسیم که دقیقا کجاییم…. خواستم حرفم را ادامه بدهم که حسن گفت : من از این جا موندن احساس خوبی ندارم فکر نمیکنم که اعتماد کردن به مردم اینجا کار خوبی باشه.تازه فهمیدم که چرا حسن افکارش مشغول بود از او پرسیدم چرا؟ حسن بلند شد و گفت : نمیدونم شاید هم من اشتباه میکنم اما حداقل بیاین بریم این دور و ورو یه نگا بندازیم شاید خیالم راحت شه.پا شدیم و از آن اتاقی که توش بودیم یواشکی بیرون اومدیم.

 

                        ***

 

توی خانه به غیر از اتاق ها هوا سرد بود و سرمایش تقریبا غیر قابل تحمل بود نوک پاهایم بی حس شده بود اما باز چیزی نگفتم فکر کنم که آن ها هم همینجوری شده بودند در ادامه ی راه مرد را  در اتاقش دیدیم که خوابیده بود من فکر کردم که کسی دیگر هم باید در خانه باشد اما هیچ کس دیگری نبود دلیر به حسن گفت : دیدی هیچ چیز مرموزی اینجا نیست فقط الکی جو میدی . حسن قیافش تغییر کرد و گفت : ببین من مطمئنم که یه چیزه مرموزی در مورد این مرد و در کل این روستا هست الان نفهمیم چیه بعدا میفهمیم اون وقت به ضرر هممونه . دلیر برگشت توی اتاق و من هم باهاش رفتم حسن هم بعدش آمد توی اتاق فکر کنم هممون از بیرون رفتن می ترسیدیم:)

 

***

صبح با صدای حسن که میگفت بیاین بریم مرده دنبالمونه بیدار شدم و یکدفعه خودمو بیرون دیدم که حسن داره منو میکِشه به حسن گفتم چی شده مرده چیکار کرد مگه ؟ حسن گفت : صبح از پنجره اون آدم فضایی رو دیدم منم که مشکوک بودم بهشون تورو بلند کردم ببرم بعد هم دلیرو که یه دفع صدای پایی رو شنیدم که داره به اتاقمون نزدک میشه مجبور شدم فرار کنم و فقط تورو باخودم ببرم دلیر اونجا موند …..

                             نویسنده: فربد فرحبخش

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲
ابوالقاسمی

داستان آسانسور(قسمت دوازدهم) - کلاس 201

به نام پروردگار

من و بقیه بچه ها باز هم با خستگی زیاد و نا امیدی نشسته بودیم و فکرمان دیگر کار نمی کرد. قار و قور شکممان بلند شده بود. روده بزرگمان روده کوچک را (که اتفاقا خیلی هم بزرگ بود)می خورد. خوردن اب شور نه تنها عطشمان را کم نکرده بود که تشنگیمان را بیشتر هم کرده بود. رمقی برای ادامه راه نبود. از گشنگی چشم هایمان سوی دیدن نداشت. به بچه ها گفتم:با شکم گرسنه و پاهای خسته و غصه به دل نشسته، پیدا کردن راه درست بسیار دشوار است، بیایید فکری برای گرسنگی و تشنگیمان بکنیم. در همان موقع باران باریدن گرفت. ما پوست نارگیل ها را زیر باران گرفتیم و تشنگیمان را با اب باران برطرف کردیم و از شاخه های خشکیده درختان و کش دور مچ پایم تیر و کمانی ساختیم و سه عدد کبوتر و گنجشک زبان بسته را پس از پرتاب سنگ های زیاد با تیر و کمان بالاخره شکار کردیم. پس از کشتن ان ها بال و پرهایشان را کندیم و اماده ی کباب نمودیم سپس با خار و خاشاک و چوب ریزه های خشکیده ی جنگل، هیزمی را گرد اوردیم و اطراف ان را با سنگ شکل اجاق ساختیم و چوب های تر درختان به عنوان سیخ کباب درست کردیم و پس از اتش زدن هیزم دم استین حسن اتش گرفت. من بالافاصله با گل به جا مانده از باران ان را خاموش کردم ولی قسمتی از پوست مچ دست راست حسن احساس سوزش  و درد داشت که چندین بار با اب سرد به جا مانده از باران ان را شستیم تا مختصری ارام گرفت. خلاصه چه بگویم با زحمت پرندگان زبان بسته را کباب کردیم و شکممان را سیر کردیم. پس از ان استراحت کوتاهی کردیم و بعد از ان عقل هایمان را روی هم ریختیم و از بین تابلو های متعدد و صد گانه یکی از همه بزرگتر و راه منشعب از ان از همه پهن تر بود به نظر می رسید که راه اصلی باشد. با بچه ها راه افتادیم یک تا دو کیلو متری بیشتر نرفته بودیم که زوزه ی گرگ به گوشمان رسید گرگ چنان زوزه می کشید که گویا بوی لقمه ی چرب و نرمی به مشامش رسیده بود و او نیز بسیار گرسنه. با دیدن ما شتابان به سوی ما می آمد ما مانده بودیم چه کنیم. به داخل جنگل دوبدبم و بی اختیار هر کداممان از تنه ی درختی بالا کشیدیم. گرگ نیز سعی در بالا امدن داشت. چندین بار تا یکی دو متر از تنه ی درخت بالا امد و سر خورد و پایین افتاد باران شدیدی می بارید. اب از همه جای بدنمان چکه می کرد. سردمان شده بود ولی ترس تکه پاره شدن توسط گرگ تمام گرسنگی، تشنگی و خستگیمان را از یاد برده بود. گرگ نمی رفت. ایده ای به ذهن حسن رسید. فریاد زد بچه ها بلوط ها بلوط ها را ببینید با هم گفتیم همزمان به سمت گرگ شلیک کنیم که با برخورد چند بلوط به سر و صورت گرگ، از خوردنمان صرف نظر کرد و پا به فرار گذاشت.

                    نویسنده: ایزدمهر احمدی نژاد

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت چهاردهم)-کلاس 202

به نام حق

     مهران دنبال راه حلی برای حل این مشکل می گشت  که یادش آمد در چندین سال پیش با فردی دوست بوده که  در کار امنیت و هک مافیا بوده ولی هر چه فکر می کرد اسم و مشخصات او را یادش نمی آمد. مهران با آن دوستش زمانی دوست بوده که می خواسته عضو گروه مافیا شود و در کار قاچاق برود ولی هنگامی که او تنها شانزده سال داشت به خاطر اشتباهی که در آن گروه انجام داد رئیس مافیا چند نفر را فرستاد تا خانواده اش را بکشد اما آن دوستش به او کمک کرد تا او به همراه خانواده اش از آمریکا به هندوراس فرار کنند. پدر مهران که کارش در آمریکا بوده و مجبور بوده تا در آن جا مدتی باشد دوسال بعد از آن ماجرا که مهران هجده ساله بود او را به قتل رساندند و مهران که از این گروه متنفر شده بود و می خواست آن ها را از بین ببرد دوباره به آمریکا برگشت و به یک پلیس تبدیل شد.

     مهران مجبور شد تا به این فکر بیفتد که زمانی مشخصات دوستانش را در برگه هایی می نوشته تا هنگامی که به آنها نیاز دارد به راحتی به آنها دست پیدا کند به خصوص آن دوستش که خیلی به او کمک کرده بود.  خانه قبلی مهران در هنگامی که او تنها یک پسر بچه پانزده ساله بود  در تگوسیگالپا در هندوراس بوده و می بایست آنها از آمریکا خارج شوند و به آنجا بروند تا مشخصات آن دوستش را که در کار هک حرفه ای بوده را بیابند تا به پیدا کردن مکان آن الماس به آنها کمک کند. اما مشکل این بود که آن ها تحت تعقیب بودند و اگر از کشور خارج می شدند گیر می افتادند.

مهران در این افکار بود که فریبرز زیر لب قرقر می کرد.

فریبرز:"بسه دیگه بچه ها خسته شدم برگردیم هتل"

طهمورث به دکتر:"خب تو میتونی بری اما اگه مارو لو بدی خودت می دونی چی می شه."

دکتر:"خب چی می شه."

همین رو که گفت لهراسب که در گوشه ای نشسته بود با گلدانی محکم به سر او کوبید و دکتر بر روی زمین افتاد.

فریبرز:"زندست؟"

طهورث:"خب با اون ضربه ای که لهراسب زد بعید می دونم."

مهران رفت که بررسی کند که دکتر زنده است یا نه و متوجه شد که نه نبض او می زند ونه قلبش می تپد.

مهران با ناراحتی گفت:"بیچاره شدیم لهراسب باید سریع فرار کنیم."

لهراسب:"شما دیگه چرا این غلطی بود که من انجام دادم."

مهران:"خب پای ما هم  با تو این جا گیره ما باید از این جا بریم و تو باید از این کشور بری."

فریبرز:"اما افراسیاب چی ما اونو حالا حالاها لازم داریم."

مهران:"فعلا اونو ولش کن تا تو هتل چیزی بهتون بگم."

همگی آن جا را به مقصد منازلشان ترک کردند.سر شام صحبت بین مهران،فریبرز و طهمورث سر گرفت و مهران فکری را که در خانه دکتر به ذهنش در مورد هکر و پیدا کردن محل الماس رسیده بود گفت.

طهمورث:" ما باید قاچاقی از کشور خارج شیم."

مهران :"خب نخبه چه جوری این کار رو بکنیم."

فربیرز:"من دوستی دارم که می تونه به ما کمک کنه."

مهران:"خب اسمو نشونیش چیه؟"

فریبرز:"اسمش تیموره  فک کنم تو _ لیک وود_  زندگی می کنه نمی دونم چه جوری باید گیرش بیاریم."

مهران:"از محل کارش چی ، چیزی میدونی؟"

فریبرز:"آره اگه اشتیاه نکنم توی یه تعمیرگاه اتومبیل نزدیک هالیوود کار می کنه."

مهران:"خب اینکه خیلی خوبه الآن که دیره اما فردا بیدار میشیم به اونجا بریم."

طهمورث:"این فریبرزم دوستاش خیلی به کارامون اومدن"

فریبرز:"آره برعکس دوستای تو."

طهمورث:"ببین حرف دهنتو بفهم اگه... ."

دعوا داشت کش می رفت که مهران وسط حرف آن دو پرید.

مهران:"بابا بسه دیگه شما دوتا شورشو دراوردید بگیرید بخوابید که فردا کلی کار داریم."

فریبرز:"اول اون تلوزیونو روشن کن ببینیم اخبار چی می گه"

طهمورث:"برای چی ، چی شد یه دفه تو اخباری شدی."

فریبرز:"می خام ببینم مذاکرات ظریف با اشتون چی شد خب یه خرده فک کن بفهم که می خام ببینم دکتر چی شد."

اخبار شروع شد داشت تیتر خبر ها را می گفت یکی از تیترها راجع به قتل در یک ساختمان بود.

گوینده اخبار:" امروز در ساعت چهار بعد از ظهر در ساختمان بزرگ شهر که دکتر جکسون در آن زندگی می کرد به قتل رسید و در کنار او فردی دیگر که هنوز مشخصاتی از او در دست نیست با ضربه گلوله مرده بود دکتر با ضرب یک گلدان کشته شده است. در روی گلدان اثر انگشت فردی به نام لهراسب شریفی وجود دارد. پلیس هنوز نتوانسته او را دستگیر کند."

فریبرز:"بروبچ  به آرزومون رسیدیم افراسیاب مرد."

مهران:"ولی بیچاره اون لهراسب که به خاطر ما الآن تو بدبختیه."

طهمورث:"خب می تونیم اونم با خودمون به تگوسیگالپا ببریم."

فریبرز:"خب اونوقت به اونم باید سهم بدیم."

مهران :"اگه اون نبود ما هم شاید لو می رفتیم پس اون هم به ما کمک کرده. خب حالا بگیریم بخوابیم تا فردا."

همه خوابیدند و صبح شد. در صبح مهران با صدای کوفته شدن در بیدار شد. با عصبانیت رفت که در را باز کند دید که پشت در افراسیاب ایستاده. زبان مهران از تعجب گرفته شد.

مهران:"مممگه تو ننمممرده بودی خخودم تو اخبار شنیده بودم."

افراسیاب:"خب بیش تر شبیه یه نقشه بود تا واقعیت ."

مهران:"چرا این کارو کردی؟"

افراسیاب:"اون دکتره رو تهدید کردم که این کارو برای من انجام بده تا از دست اون لهراسب خلاص شیم. گفتم شاید از ما سهم هم بخواد."

مهران:"اگه هم بخاد بهش می دیم چون با وفا تره چون به درد بخور تره از تو ولی تو همیشه وبال گردن بودی و هستی و به هیچ دردی نمی خوری و سهم هم می خای تازه...تازه توی ابله ما رو هم لو دادی تو باید بمیری."

صدای مهران همین طور بلندتر می شد تا این که طهمورث و فریبرز از خواب بیدار شدند.

طهمورث:"درو ببند بابا هوا سرد شد."

فریبرز:"مگه نمی بیبنی شازده دوباره برگشته."

لحظه ای بعد از فکر کردن فریبرز دوباره گفت:"اما اون ،اون که مرده بود."

مهران داستان افراسیاب را برایش گفت.

طهمورث:"درو ببند یه لحظه بیا تو."

مهران در را بست.

مهران:"چیه چی میگی؟"

طهمورث:"این مرتیکه الآن نمی ذاره ما بریم به کارمون برسیم تازه ادامش از مون سهم هم میخواد."

فریبرز:"اره راست می گه ما باید یه جوری افراسیابو قال بزاریم."

مهران:"فک کنم باید از پنجره فرار کنیم. پس بچه ها حاضر شید تا فرار کنیم و پیش تیمور بریم."

همه حاضر شدند و فرار کردند و سوار تاکسی شدند و به محل کار تیمور رسیدندو ماجرایشان را برای  او تعریف کردند.

تیمور:"برای این که بخواید به هندوراس برید خیلی راحت تر از جاهای دیگه می شه قاچاقی رفت. فردا صبح راس ساعت چهار صبح قراره یک کشتی تجاری به اون جا بره شما هم باید تو یکی از کارتون های بسته بندی مخفی شید و با اون کشتی به هندوراس برید این کشتی به سواحل هندوراس میره بعد اونجا یه اتوبوس سوار می شینو به تگوسیگالپا میرید. در مورد پولش هم ... ."

مهران:"پولش چقدر می شه هرچی بشه میدم."

تیمور:" پولش کمه چیزی نمی شه."

مهران:"کجا باید بریم سوار کشتی بشیم."

تیمور:"بندر شیکاگو کشتی شماره 25"

مهران فریبرز و طهمورث به هتل نمی توانستند برگردند برای همین با قطار های تندرو به بندر شیکاگو رفتند و...

                                        نویسنده: علی اکبر کفش کنان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۴
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت سیزدهم)-کلاس 202

به نام خدا

مهران و فریبرز و طهمورث ساعت شش صبح از خواب بیدار شدند. ان ها کاملا اماده ی انجام کار بودند ولی خیلی استرس داشتند چون اگر این بار هم شکست می خوردند دیگر شانسی برای موفقیت نداشتند . ان ها تغییر چهره داده بودند و لباس دکتر ها را پوشیدند و به سمت بیمارستانی که افراسیاب در انجا بود حرکت کردند.

 مهران :" بچه ها تو را خدا این دفعه حواستون را جمع کنید اگه این دفعه هم خراب کنیم بیچاره می شیم ."

 طهمورث : " نگران نباش داداش این دفعه انجامش می دیم ."

  مهران گفت : " پس یادت نره بعد اینکه رفتیم اتاق افراسیاب من می رم سراغ اون و تو و فریبرز هم برید سراغ دکتر ها . "

ان ها ساعت هفت صبح به بیمارستان رسیدند و به سمت اتاقی که افراسیاب توش بود حرکت کردند. مهران به عنوان یکی از دوستان افراسیاب اجازه ی ورود به اتاق را گرفت. وقتی افراسیاب مهران را دید خواست داد بزند ولی مهران نگذاشت. بعد طهمورث با ضربه ای محکم به سر دکتر افراسیاب او را بیهوش کرد. مهران افراسیاب را هم که نمی خواست با او بیاید با امپول بیهوشی بیهوش کرد . سپس افراسیاب و دکترش را روی برانکارد می گذارند تا ان ها را به عنوان مرده از بیمارستان خارج  کنند . فریبرز گفت: " بچه ها خونسردی خودتون را حفظ کنید الان باید بذاریمشون تو امبولانس تاببرنشون سرد خونه ولی قبل اینکه برسیم سرد خونه باید از ماشین خارجشون کنیم و سوار ماشین کاوه بشیم ."

 مهران :"حالا مطمئنی این دوستت کاوه کمکمون می کنه."

فریبرز : "اره مطمئنم خیالت راحت باشه ."ان ها با موفقیت از بیمارستان خارج می شوند و افراسیاب و دکترش را در امبولانس می گذارند.در اوایل راه در یک خیابان خلوت ناگهان ماشین کاوه دوست فریبرز جلوی ماشین امبولانس را می گیرد و ان را متوقف می کند. بعد کاوه با اسلحه به لاستیک ماشین امبولانس شلیک می کند. بعد از ان طهمورث در پشتی امبولانس را باز می کند و مهران و فریبرز هم افراسیاب و دکتر را از ماشین امبولانس خارج می کنند و سوار ماشین کاوه می شوند و از انجا فرار می کنند.طهمورث :"دیدید گفتم از پسش بر میایم . "

فریبرز  : "اره بابا من که می دونستم موفق می شیم ."

 همان موقع بود مهران که افراسیاب را بلند کرده بود می فهمد لباسش خونی است و بعد می فهمد که افراسیاب خونریزی شدیدی دارد و حالش خیلی بد است و می گوید :" چی میگی بابا این یارو افراسیاب که داره می میره چه غلطی بکنیم."

 طهمورث :" نمی دونم این نقشه فکر تو بود مگه فکر اینجاش را نکردی ."

مهران :" نه بابا فکر اینجا را باید از کجا می کردم این دکتره که هنوز هم بیهوشه تازه الان هم که بخاطر این دکتره پلیس ها مثل مور و ملخ دنبالمون می افتند."

 حدود یک ساعت طول کشید تا ان ها به خانه شان برسند . حال افراسیاب خیلی بد بود و دائم داشت بد تر می شد . دکتر در ان زمان به هوش امده بود و به یاد اوردکه چه اتفاقی افتاده است . طهمورث دکتر را تهدید که اگر نتواند افراسیاب را زنده نگه دارد او را می کشد.دکتر به سختی توانست جلوی خون ریزی را بگیرد و افراسیاب را زنده نگه دارد

دکتر :" اگه بخاین این رااینجا نگهش دارید بعد یکی دو روز می میره باید ببرینش بیمارستان ."

طهمورث با صدای بلند گفت :"اگه اون بمیره تو هم میمیری ."

مهران دنبال راه حلی برای حل این مشکل می گشت  که . . .

                              نویسنده : یوسف امامی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۳
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت دوازدهم)-کلاس 202

به نام خدا

مهران و طهمورث به سمت بالای ساختمان رفتند .اسلحهها را به
داخل هلیکوپتربرده و سوارشدند.ساعت ۵ و ۳۰ دقیقه بود و
اتوبوس حامل افراسیاب تا ۳۰ دقیقه دیگر حرکت میکرد.
آن ها با بررسی اینکه خلوت ترین و امن ترین جا را که اتوبوس از
آن جا عبور میکند کجاست به آن جا کمین کردند و منتظر عبور
اتوبوس شدند. اتوبوس با تاخیر حرکت کرده بود. به همین دلیل تا
زمان رسیدن اتوبوس به محل کمین آن ها ساعت ۶ و ۳۰ دقیقه
شده بود. وقتی اتوبوس به آن جا رسید طهمورث یک مسلسل
دستش گرفته بود ودر حال شلیک به اتوبوس بود.
مهران: " طهمورث! مراقب باش که یه وقت به افراسیاب شلیک
نکنی سعی کن فقط چرخ های اتوبوس را بزنی ما نمی خوایم
جرممون سنگین تر شه! "
طهمورث که صدای مهران را نشنیده بود صورتش را برگرداند و رو
به مهران گفت: "چی؟"
که ناگهان تیری به داخل شلیک شد آنها دیدند تیر به سمت
افراسیاب رفته و به بدنش اصابت کرد.
مهران:"حواست هست چی کار میکنی طهمورث!"
در همین حین تیری از اتوبوس به هلیکوپتر شلیک شد و یکی از
ملخ های هلیکوپتر خراب شد.
فریبرز: "مجبوریم که بریم ! وگرنه سقوط میکنیم."
سپس با هلی کوپتر از آن جا دور شدند.در همین زمان مهران به
دوستش طاهر زنگ زد و از او خواست که به محل حادثه برود و
مخفیانه جویای حال افراسیاب بشود. طاهر بعد از چند ساعت
زنگ زد و گفت : "مثل این که مرده حالا فعلا معلوم نیست. "
مهران و فریبرز در حال سرزنش طهمورث بودند.
فریبرز: "معلومه چی کار میکنی طهمورث ، خوبه باز مهران بهت
گوشزد کرد.آخه اون چه کاری بود که انجام دادی پسر تو با این
کارت میتونی باعث شی که هم کارمون سخت تر شه هم سوء
پیشینمون بیشتر شه. "
مهران گفت: "حالا شانس بیاریم که افراسیاب زنده بمونه چون
اگه زنده نمونه هم مجبوریم یه هکر جدید پیدا کنیم هم عذاب
وجدانمون بیشتر شه. "
که ناگهان دوباره طاهر زنگ زد و گفت : "به هوش اومد کلی هم
پلیس دورش گذاشتن ."
که مهران فکری به ذهنش رسید.
بعد گفت: "ما اگه بتونیم یه تغییر چهره ی درست و حسا بی بدیم
و خودمون رو به شکل دکتر ها و پرستارهای بیمارستان در بیاریم
و به بهونه ی یه چکاپ و بابت تیری که در بدنش بود و اینکه
زخمش عفونت نکند می بریمشو دکتر ها وپرستارهاشو هم می
دزدیم،تا ازش مراقبت کنن و زود خوب شه وکار هک رو بدیم
بهشو قال قضیه رو بکنیم و از شرش خلاص شیم ،کارمون رو هم
فردا ساعت ۷ صبح شورو میکنیم . "
آن ها بعد از این که به محل استقرار و یا استراحتگاهشان رسیدند
شورو به تحقیقشان درمورد ساختمان بیمارستان کردند و تمام
جاهای بیمارستان را کاملا نقشه شان را از بر شدند. سپس شوروع
به کار تغییر چهره شان کردند و با استفاده از لباس چند عدد
گریمر که آن ها را همان دوست ثروتمند مهران اجیر کرده بود.
تا اینکه صبح فردای آن روز فرا رسید.
                  نویسنده: امین فخار
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۳
ابوالقاسمی

ادامۀ سلطان و آقا کوچول

ادامه‌ی داستان سلطان و آقاکوچول
سفر به چین و دیدن جناب

درست یادمان هست، روزی که قرار بود برویم پیش جناب و ناهار را مهمان او باشیم، آقا کوچولو شده بود عین دسته ی گل: تر و تمیز و مرتّب. از آقا کوچولو پرسیدیم: «ای وروجک، فکر می کنی جنابچه غذایی را برای ما تدارک دیده است؟»آن وروجک جواب داد:«قربانتان گردم،غذا هرچه باشد قطعاً بهتر از آن کوفت پلو ها و غذاهایی که ملوک السّلطنه - همسرتان می پزد خواهد بود. ناسلامتی فرمانروای کلّ چین، باید با غذایش آبروداری کند.»
آن دم بریده،از همان بوق سگ شوخی های بی نمکش را شروع کرده بود.می خاستیم بابت این گستاخی ، او را قلقلک باران کنیم که دلمان به رحم آمد و در کمال بزرگواری او را بخشیدیم.

ظهر که شد،با آقا کوچول سوار لیموزین شخصی مان شدیم و در لیموزین،با آن وروجک کمی clash of clans  بازی کردیم.ما هم با کلن همایونی،آقا کوچولو را در هم کوباندم..!آن دم بریده گفت:قربانتان گردم،معلوم است که شب و روز با تبلت خود بازی می کنید و همراه زنان حرمسرا،به این و آن Attack می کنید و...»آقا کوچول داشت به یاوه گویی اش ادامه می داد که جلوی او را گرفتیم و او قول داد که تا کاخ ،لب از لب باز نکند.بگذریم...

وقتی پیش رسیدیم، خیلی تعجّب کردیم.فرمانروای چین نه یک مرد؛بلکه یک زن بسیار ریز نقش بود.ختّی آقا کوچول هم از او بلندتر بود..!القصّه،بعد از حال و احوال ،رفتیم سراغ سفره .انتظار داشتیم که غذا کبابی ، مرغی چیزی باشد؛ولی گلاب به رویتان غذا "سوپ لانه ی خفّاش با سس مخصوص"بود.غذا را که دیدیم،حال همایونی به هم خورد.آقاکوچولو هم وضع بهتری نداشت.خدایی بود که آبروداری کردیم و بالا نیاوردیم.از غذا که بگذریم،فجیع ترین نکته این بود که در سفره،پیاز و سبزی نبود.ماهم که در تمام عمرمان غذا بدون پیاز و سبزی نخورده بودیم،نبود آن دو برایمان قابل هضم نبود- مادرمان می گوید در نوزادی نیز با وعده ی شیر همایونی ، پیاز و سبزی می خوردیم...

بالاخره سروته غذا را یک جوری هم آوردیم؛ولی حالمان خیلی بد بودو ملکه هم اتّفاقاً برنامه ی مفصّلی برایمان ترتیب داده بود.به آقا کوچول گفتیم بهانه ای بتراشد تا به هتل خودمان برگردیم.آن دم بریده هم با بهانه ای بی ادبانه کار را نکسره کرد.ما هم برای جبران باملکه حرف زدیم تا دلجویی کرده باشیم.
از قصر که بیرون آمدیم،روی آقا کوچول سوپّ خفّاش و... را بالا آوردیم.آقا کوچولو هم به تلافی گفت که ماجرای دلجویی از ملکه را به ملوک السّلطنه می گوید.چه واویلایی!در هر صورت، نا خوشی پس از چند هفته استراحت و خوردن کباب دیگی با پیاز و سبزی برطرف شد.

امّا قلم عاجز است از بیان زحمتی که ذات همایونی کشید تا آقا کوچول را از خر شیطان پیاده کند...

---

سینا ایمانی

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
رسولی

داستان علامه جنگی(قسمت چهاردهم)- کلاس ۲۰۳

ما وقتی به مدرسه رسیدیم فهمیدیم بچه های زیادی دیروز در مدرسه مانده بودند. وقتی از آقای کریمیان در مورد ماندن بچه های پرسیدیم، فهمیدیم برای تکمیل پروژه ها در مدرسه مانده بودند. من و کیان هم تصمیم گرفتیم در مدرسه برای تکمیل پروژه مان بمانیم. بعد از آن تقریبا همه ی بچه ها چند روز برای تکمیل پروژه هایشان ماندند و ما منتظر شروع هفتمین نمایشگاه دستاورد های دانش آموزی بودیم. و سعی می کردیم بچه های تا چهارشنبه سوری با هم دوست بمانند.

زمانی که دو روز تا شروع نمایشگاه مانده بود ، بر خلاف تصورات ، تقریباً همه ی پروژه ها کامل شده بودند ، لوگوی نمایشگاه به بهره برداری رسیده بود و پوستر نمایشگاه هم بین بچه ها توضیع می شد تا هر کس به نوبه ی خودش طبلیغاتی انجام دهد.

 

**************

 

بالاخره روز موعود فرا رسید و اولین روز نمایشگاه با شور و نشاط و یک نور افشانی حرفه ای از طرف کادر نمایشگاه شروع شد.

بچه ها هم کم نگذاشتند و کل کل های قدیمی خود را ادامه دادند ولی خوشبختانه دعوایی رخ نداد.

پروژه ها هم همانطور که انتتظار می رفت خوب کار کردند و مشکل خاصی پیش نیامد فقط تنها مشکل این بود که چند تا از بچه های کلاس های 2/3 و 1/3 آمدند و در دوتا از پروژه های 3/3 و 4/3 اختلال ایجاد کردند و از جایی که هیچ کس در این مدرسه اعتقادی به آدم فروشی ندارد، بعضی ها آنها را فروختند (به ناظم گفتند) ولی خداروشکر بازهم دعوایی بین کلاسها پیش نیامد ولی بچه های کلاس ما و کلاس 4/3 تصمیم گرفتند تا بعدا حسابی از خجالت آنها در بیایند.

---

آرین غلامی راد

امیرمحمد آقایی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲
رسولی

داستان علامه جنگی(قسمت سیزدهم)- کلاس ۲۰۳

ما در زنگ ورزش فوتبال بازی کردیم  و بعد از خوردن زنگ ، سریع به خانه هایمان رفتیم.

تمام شب را در این فکر بودم که چه به سر آبدارچی مدرسه آمد.

وقتی به همراه کیان وارد مدرسه شدیم دیدیم که یک آبدارچی جدید در مدرسه است. وقتی موضوع را جویا شدیم ، فهمیدیم که آبدارچی قبلی کله پا شده و چند روز نمی تواند به مدرسه بیاید. آن موقع بود که ما از ته دل خوش حال شدیم.

از آن طرف 4/3 ای ها شک کرده بودند که آن انفجار و بمب بد بو کار کلاس ما بود. برای همین آنها یک جلسه ی مخفیانه در کلاسشان بر گزار کردند. من هم از این موضوع خبر داشتم و به همین دلیل رفتم و فالگوش ایستادم و چیز های زیادی فهمیدم.

بعد از آن به کلاسمان رفتم و داد زدم تا همه را جمع کنم . وقتی که همه جمع شدند به آنها گفتم که 4/3 ای ها می خواهند مقدار زیادی ترقه و مواد منفجره جمع کنند و یک روز بعد از مدرسه حسابی از خجالتمان در بیایند.

و بعد به آنها گفتم که خیلی مواظب باشند . ولی از این که این موضوع را به آنها گفتم خیلی پشیمانم ، چون آنها یعنی بچه های کلاسمان دارند تدارک یک جنگ ترقه ای را می بینند و می خواهند 4/3 ای ها را غافلگیر کنند.

من که 3 نمره هم ازم کم شده بود نسبت به این ماجرا احساس خوبی نداشتم. به همین دلیل خیلی این در و آن در می زدم تا شاید فرجی حاصل شود و این اتفاق نیفتد ولی نشد که نشد.

نمی دانستم آیا کیان هم با من موافق است یا نه؟ به همین دلیل رفتم و از او پرسیدم که دوست دارد که جنگ شود یا نه ؟ و فهمیدم او هم دوست ندارد جنگ صورت بگیرد .

ما تمام روز را به این فکر می کردیم که چگونه می توان جلوی جنگ را گرفت ولی به نتیجه ای نرسیدیم.

بالاخره روز جنگ فرا رسید و من با ترس و لرز وارد مدرسه شدم و با کیان سلام و علیک کردم. بعد او به من گفت که یک ایده ی خوب دارد .

ایده ی او این بود که با دو کلاس صحبت کنیم تا از جنگ دست بردارند و ترقه های خود را نگه دارند. بعد از این که او ایده ی خود را به من گفت ، من به او گفتم:(خسته نباشی. ایده ی تو این بود؟ تو برو دور مغزت سیم خاردار بکش یه وقت آمریکایی ها ندزدنش) . بعد او به من گفت که هنوز کل ایده اش را نگفته. و بعد ادامه داد:(من دیروز درون اتاق انتشارات رفتم و دیدم که پیک های نوروزی آماده شده).

- خب!

- خب به جمالت! ما می توانیم دو کلاس را متحد کنیم و شب چهارشنبه سوری وارد مدرسه شویم و پیک های نوروزی را بوسیله ی ترقه ها نابود کنیم.

- اینم فکر بدی نیست.

انصافاً هم فکر خوبی بود . چون هم جنگ در نمی گرفت و هم از شر پیک نوروزی خلاص می شدیم.

ما از همان زنگ اول مذاکرات دو صفر سی و چهار (0034) را شروع کردیم و تا زنگ ناهار به نتیجه ای نرسیدیم. بعد از ناهار و یک زنگ ریاضی کسالت آور، ادامه ی مذاکرات را در زنگ نماز و در نمازخانه ادامه دادیم. تا این که دو کلاس راضی شدند که یک نماینده برای صلح بفرستند. و این موضوع هم ختم به خیر شد. فقط مشکل این بود که دو هفته تا چهار شنبه سوری مانده بود.

---

امیر محمد آقایی

آرین غلامی راد

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
رسولی

نخستین فهرست کتاب نیمسال دوم

بچه­‌های سال هشتمی، شما باید از بین این فهرست، یک کتاب انتخاب کنید و تا پایان عید نوروز آن را بخوانید. همان­‌طور که حتماً فهمیده‌­اید شما بعد از نوروز به چند پرسش از داستان انتخابی­تان پاسخ خواهید داد. (فهرست بعدی هم به زودی در اختیارتان قرار خواهد گرفت.)

موفق باشید!

«فهرست»

نام کتاب:

بر اساس زندگی:

نویسنده:

ناشر:

دلیر دلوار

رئیس علی دلواری

فاطمه قائدی

امیرکبیر، کتاب‌های جیبی

فرنیان ایران

سورنا

الهام زارع‌زاده

امیرکبیر، کتاب‌های جیبی

ناپیدا

جاوید الاثر احمد متوسلیان

محمدمهدی عسگرزاده

امیرکبیر، کتاب‌های جیبی

نامه‌­های ناشناس

شهید حسین خرازی

مرثا صامتی

امیرکبیر، کتاب‌های جیبی

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
رسولی

داستان محلول حلی(قسمت شانزدهم)- کلاس 204

آرمان میرزائی: لطفا نظر بدید خوش حال می شم.

---

نا گهان به خودم آمدم ، من چکار کرده بودم ، در آن لحظه خدا خدا می کردم که بچه ها به زمان خودشان بازگشته باشند این بهترین حالت بود واقعا ترسیده بودم ، اگر هنوز همینجا باشند چه ؟ اگر فرهادی  جریان را به پلیس اطلاع داده باشد چه ؟ اگر همین اطراف افسر های پلیس دنبال من باشد چه ؟ بخاطر ثروت خودم را در چاه انداختم ، اگر بقیه امر روی خوش آزادی را از درون حلفدونی تماشا کنم ؟ نه پیدایشان خواهم کرد و به پولم هم می رسم .

همینطور با خود حرف می زد که ناصر با عصبانیت گفت:

-چته کارو علاف کردی از صبح ، الانم که خشکت زده

به خودم آمدم، گفتم بریم خونه ی رولله ، بروبچو صدا کن بیان ، کلی کار داریم و تا صبح باید تموم شده باشن ، بحس کلی پول در میونه .

به آن ها وعده پول دادم اما نمی دانستند که برای من مهم تر از آن فرمول این است که پای بچه ها به پلیس و دردسر نرسد ، باید سریع شرشان را می کندم .

از خونه زدیم بیرون ، یه حسی بهم می گفت هیچی سرجاش نیست اما در عین عال همه چیز درست به نظر می رسید ،سوار ژیان پسر خاله ام شدیم،کمی گزشت تا این که اتفاقی از جلوی رویال هیلتون رد شدیم و من با دیدن اولین نشانه متوجه ایراد شدم ، پلیس دور تا دور دو برج را گرفته بود ، سای کردم فکرمو منحرف کنم تا بیشتر از این نترسم ، به ذهنم رسید کجا بهتر از خانه ی فرهادی برای قایم شدن و پشتبندش حتی اگر آنها آن جا نباشند خانواده ی فرهادی که آنجاست البته با احتمال اندک اینکه خانواده نداشته باشد اما در غیر این صورت مسلما او بخاطر خانواده اش بچه ها را تسلیم می کند و به کلی از حافظه اش پاک می کند مه چنین اتفاقی روی داده . اینقدر فکرم مشغول بود که با داد "رسیدیم" ناصر از عالم هپروت بیروت آمدم . از ماشین بیرون آمدیم ، بعد خاموش کردن ماشین و قطع شدن صدای غژغژ ژیان کوچه به نظرم ساکت می اومد ، در خونه ی رولله رو زدیم اما گسی در را باز نکرد .

دو باره سوار ماشین شدیم این دفعه به سمت خونه ی فرهادی ، ناصرم گه شاکی شده بود و مدام غر می زد.

-         چی شده اینقدر ... ... ؟ من دیگه نمیام این آخرین باریه که می رونم

-         اگه تا الان زر نمی زدی الان ثروتمند بودیم

یه دفعه اخماش رفت تو هم ، داد زد :

من زر نمی زدم یا تو عر نمی زدی بچه ها بچه ها پول پول

تا اومدم ی چیز بگم زد بغل و پیاده شد ، از اتفاق رولله و بروبچ هم رسیدن ، تا الان وضعیتم یادم رفته بود و از ناصر عصبی بودم که :

روح الله داش می گفت فراهاریو سه ساعت قبل نزدیکای رویال هیلتون دیدن ناصر هم رفت طرفش ،یه چیزی اونقدر مهم بود که به رولله گوش نمی کردم، تو اطرافم  یعنی تا صد متری همه چی عادی بود ناصر هم که کمتر از ده متر باهام فاصله داشت ، تنها چیزی که باعث شد مطمئن شم یه چیزی یا دقیقا همه چیز متقاوته نشانه دوم که یه فلکس غورباغه ای  سیاه بود که داشت با تمام سرعت از سر کوچه به طرف من می آمد ، روی در سفید آن با خط تحریری نوشته شده بود : شهربانی کل کشور...

چیزی که از اون بد تر بود شورلت فراهادی و صندلی عقبش بچه ها بود که سر کوچه بغل به ما به چشم می خورد بود .

---

آرمان میرزائی

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
رسولی