به نام او

طبق حرف پیر مرد به راه ادامه دادیم تا اینکه به روستایی رسیدیم برای استراحت و خورد و خوراک خیلی وقت بود که غذای درست حسابی نخورده بودم برای همین به دلیر و حسن اصرا کردم که برویم امشب را آنجا بخوابیم در یکی از کلبه ها را زدیم و مردی هیکلی و قدبلند در را بلند کرد و گفت :چیه چی میخواین؟ حسن گفت : ما از راه دوری اومدیم اینجا اگه میشه امشب رو مهمون شما باشیم:). یک چشم غره ای رفت و در را بست بعد دوباره در را باز کرد و گفت :فقط یه شب شیر فهم شد؟ هر سه یمان گفتیم بله…

شام  ساندویچی به ما داد که معلوم نبود لایش چی بود ولی باز آن را هم خوردم ولی حسن نخورد مثل اینکه فکرش مشغول بود قبل از خواب دلیر گفت : اون پیر مرد چرت گفته بود یا ما اشتباه اومدیم؟ من گفتم : دقیق یادم نیست اما فکر کنم که درست رفتیم اگه هم اشتباه رفتیم حداقل این جا رو پیدا کردیم شاید راه نجاتی باشه برای ما، باید از روستایی ها بپرسیم که دقیقا کجاییم…. خواستم حرفم را ادامه بدهم که حسن گفت : من از این جا موندن احساس خوبی ندارم فکر نمیکنم که اعتماد کردن به مردم اینجا کار خوبی باشه.تازه فهمیدم که چرا حسن افکارش مشغول بود از او پرسیدم چرا؟ حسن بلند شد و گفت : نمیدونم شاید هم من اشتباه میکنم اما حداقل بیاین بریم این دور و ورو یه نگا بندازیم شاید خیالم راحت شه.پا شدیم و از آن اتاقی که توش بودیم یواشکی بیرون اومدیم.

 

                        ***

 

توی خانه به غیر از اتاق ها هوا سرد بود و سرمایش تقریبا غیر قابل تحمل بود نوک پاهایم بی حس شده بود اما باز چیزی نگفتم فکر کنم که آن ها هم همینجوری شده بودند در ادامه ی راه مرد را  در اتاقش دیدیم که خوابیده بود من فکر کردم که کسی دیگر هم باید در خانه باشد اما هیچ کس دیگری نبود دلیر به حسن گفت : دیدی هیچ چیز مرموزی اینجا نیست فقط الکی جو میدی . حسن قیافش تغییر کرد و گفت : ببین من مطمئنم که یه چیزه مرموزی در مورد این مرد و در کل این روستا هست الان نفهمیم چیه بعدا میفهمیم اون وقت به ضرر هممونه . دلیر برگشت توی اتاق و من هم باهاش رفتم حسن هم بعدش آمد توی اتاق فکر کنم هممون از بیرون رفتن می ترسیدیم:)

 

***

صبح با صدای حسن که میگفت بیاین بریم مرده دنبالمونه بیدار شدم و یکدفعه خودمو بیرون دیدم که حسن داره منو میکِشه به حسن گفتم چی شده مرده چیکار کرد مگه ؟ حسن گفت : صبح از پنجره اون آدم فضایی رو دیدم منم که مشکوک بودم بهشون تورو بلند کردم ببرم بعد هم دلیرو که یه دفع صدای پایی رو شنیدم که داره به اتاقمون نزدک میشه مجبور شدم فرار کنم و فقط تورو باخودم ببرم دلیر اونجا موند …..

                             نویسنده: فربد فرحبخش