به نام حق
مهران دنبال راه حلی برای حل این مشکل می گشت که یادش آمد در چندین سال پیش با فردی دوست بوده که در کار امنیت و هک مافیا بوده ولی هر چه فکر می کرد اسم و مشخصات او را یادش نمی آمد. مهران با آن دوستش زمانی دوست بوده که می خواسته عضو گروه مافیا شود و در کار قاچاق برود ولی هنگامی که او تنها شانزده سال داشت به خاطر اشتباهی که در آن گروه انجام داد رئیس مافیا چند نفر را فرستاد تا خانواده اش را بکشد اما آن دوستش به او کمک کرد تا او به همراه خانواده اش از آمریکا به هندوراس فرار کنند. پدر مهران که کارش در آمریکا بوده و مجبور بوده تا در آن جا مدتی باشد دوسال بعد از آن ماجرا که مهران هجده ساله بود او را به قتل رساندند و مهران که از این گروه متنفر شده بود و می خواست آن ها را از بین ببرد دوباره به آمریکا برگشت و به یک پلیس تبدیل شد.
مهران مجبور شد تا به این فکر بیفتد که زمانی مشخصات دوستانش را در برگه هایی می نوشته تا هنگامی که به آنها نیاز دارد به راحتی به آنها دست پیدا کند به خصوص آن دوستش که خیلی به او کمک کرده بود. خانه قبلی مهران در هنگامی که او تنها یک پسر بچه پانزده ساله بود در تگوسیگالپا در هندوراس بوده و می بایست آنها از آمریکا خارج شوند و به آنجا بروند تا مشخصات آن دوستش را که در کار هک حرفه ای بوده را بیابند تا به پیدا کردن مکان آن الماس به آنها کمک کند. اما مشکل این بود که آن ها تحت تعقیب بودند و اگر از کشور خارج می شدند گیر می افتادند.
مهران در این افکار بود که فریبرز زیر لب قرقر می کرد.
فریبرز:"بسه دیگه بچه ها خسته شدم برگردیم هتل"
طهمورث به دکتر:"خب تو میتونی بری اما اگه مارو لو بدی خودت می دونی چی می شه."
دکتر:"خب چی می شه."
همین رو که گفت لهراسب که در گوشه ای نشسته بود با گلدانی محکم به سر او کوبید و دکتر بر روی زمین افتاد.
فریبرز:"زندست؟"
طهورث:"خب با اون ضربه ای که لهراسب زد بعید می دونم."
مهران رفت که بررسی کند که دکتر زنده است یا نه و متوجه شد که نه نبض او می زند ونه قلبش می تپد.
مهران با ناراحتی گفت:"بیچاره شدیم لهراسب باید سریع فرار کنیم."
لهراسب:"شما دیگه چرا این غلطی بود که من انجام دادم."
مهران:"خب پای ما هم با تو این جا گیره ما باید از این جا بریم و تو باید از این کشور بری."
فریبرز:"اما افراسیاب چی ما اونو حالا حالاها لازم داریم."
مهران:"فعلا اونو ولش کن تا تو هتل چیزی بهتون بگم."
همگی آن جا را به مقصد منازلشان ترک کردند.سر شام صحبت بین مهران،فریبرز و طهمورث سر گرفت و مهران فکری را که در خانه دکتر به ذهنش در مورد هکر و پیدا کردن محل الماس رسیده بود گفت.
طهمورث:" ما باید قاچاقی از کشور خارج شیم."
مهران :"خب نخبه چه جوری این کار رو بکنیم."
فربیرز:"من دوستی دارم که می تونه به ما کمک کنه."
مهران:"خب اسمو نشونیش چیه؟"
فریبرز:"اسمش تیموره فک کنم تو _ لیک وود_ زندگی می کنه نمی دونم چه جوری باید گیرش بیاریم."
مهران:"از محل کارش چی ، چیزی میدونی؟"
فریبرز:"آره اگه اشتیاه نکنم توی یه تعمیرگاه اتومبیل نزدیک هالیوود کار می کنه."
مهران:"خب اینکه خیلی خوبه الآن که دیره اما فردا بیدار میشیم به اونجا بریم."
طهمورث:"این فریبرزم دوستاش خیلی به کارامون اومدن"
فریبرز:"آره برعکس دوستای تو."
طهمورث:"ببین حرف دهنتو بفهم اگه... ."
دعوا داشت کش می رفت که مهران وسط حرف آن دو پرید.
مهران:"بابا بسه دیگه شما دوتا شورشو دراوردید بگیرید بخوابید که فردا کلی کار داریم."
فریبرز:"اول اون تلوزیونو روشن کن ببینیم اخبار چی می گه"
طهمورث:"برای چی ، چی شد یه دفه تو اخباری شدی."
فریبرز:"می خام ببینم مذاکرات ظریف با اشتون چی شد خب یه خرده فک کن بفهم که می خام ببینم دکتر چی شد."
اخبار شروع شد داشت تیتر خبر ها را می گفت یکی از تیترها راجع به قتل در یک ساختمان بود.
گوینده اخبار:" امروز در ساعت چهار بعد از ظهر در ساختمان بزرگ شهر که دکتر جکسون در آن زندگی می کرد به قتل رسید و در کنار او فردی دیگر که هنوز مشخصاتی از او در دست نیست با ضربه گلوله مرده بود دکتر با ضرب یک گلدان کشته شده است. در روی گلدان اثر انگشت فردی به نام لهراسب شریفی وجود دارد. پلیس هنوز نتوانسته او را دستگیر کند."
فریبرز:"بروبچ به آرزومون رسیدیم افراسیاب مرد."
مهران:"ولی بیچاره اون لهراسب که به خاطر ما الآن تو بدبختیه."
طهمورث:"خب می تونیم اونم با خودمون به تگوسیگالپا ببریم."
فریبرز:"خب اونوقت به اونم باید سهم بدیم."
مهران :"اگه اون نبود ما هم شاید لو می رفتیم پس اون هم به ما کمک کرده. خب حالا بگیریم بخوابیم تا فردا."
همه خوابیدند و صبح شد. در صبح مهران با صدای کوفته شدن در بیدار شد. با عصبانیت رفت که در را باز کند دید که پشت در افراسیاب ایستاده. زبان مهران از تعجب گرفته شد.
مهران:"مممگه تو ننمممرده بودی خخودم تو اخبار شنیده بودم."
افراسیاب:"خب بیش تر شبیه یه نقشه بود تا واقعیت ."
مهران:"چرا این کارو کردی؟"
افراسیاب:"اون دکتره رو تهدید کردم که این کارو برای من انجام بده تا از دست اون لهراسب خلاص شیم. گفتم شاید از ما سهم هم بخواد."
مهران:"اگه هم بخاد بهش می دیم چون با وفا تره چون به درد بخور تره از تو ولی تو همیشه وبال گردن بودی و هستی و به هیچ دردی نمی خوری و سهم هم می خای تازه...تازه توی ابله ما رو هم لو دادی تو باید بمیری."
صدای مهران همین طور بلندتر می شد تا این که طهمورث و فریبرز از خواب بیدار شدند.
طهمورث:"درو ببند بابا هوا سرد شد."
فریبرز:"مگه نمی بیبنی شازده دوباره برگشته."
لحظه ای بعد از فکر کردن فریبرز دوباره گفت:"اما اون ،اون که مرده بود."
مهران داستان افراسیاب را برایش گفت.
طهمورث:"درو ببند یه لحظه بیا تو."
مهران در را بست.
مهران:"چیه چی میگی؟"
طهمورث:"این مرتیکه الآن نمی ذاره ما بریم به کارمون برسیم تازه ادامش از مون سهم هم میخواد."
فریبرز:"اره راست می گه ما باید یه جوری افراسیابو قال بزاریم."
مهران:"فک کنم باید از پنجره فرار کنیم. پس بچه ها حاضر شید تا فرار کنیم و پیش تیمور بریم."
همه حاضر شدند و فرار کردند و سوار تاکسی شدند و به محل کار تیمور رسیدندو ماجرایشان را برای او تعریف کردند.
تیمور:"برای این که بخواید به هندوراس برید خیلی راحت تر از جاهای دیگه می شه قاچاقی رفت. فردا صبح راس ساعت چهار صبح قراره یک کشتی تجاری به اون جا بره شما هم باید تو یکی از کارتون های بسته بندی مخفی شید و با اون کشتی به هندوراس برید این کشتی به سواحل هندوراس میره بعد اونجا یه اتوبوس سوار می شینو به تگوسیگالپا میرید. در مورد پولش هم ... ."
مهران:"پولش چقدر می شه هرچی بشه میدم."
تیمور:" پولش کمه چیزی نمی شه."
مهران:"کجا باید بریم سوار کشتی بشیم."
تیمور:"بندر شیکاگو کشتی شماره 25"
مهران فریبرز و طهمورث به هتل نمی توانستند برگردند برای همین با قطار های تندرو به بندر شیکاگو رفتند و...
نویسنده: علی اکبر کفش کنان
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.