۲۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

داستان علامه جنگی(قسمت دوازدهم)- کلاس ۲۰۳

بعد از چند  روز کشمکش و قسم و آیه ی مظنونین بالاخره آبدارچی مدرسه گفت که من و کیان را در ساعت قبل در حال ورود به آزمایشگاه دیده است...

ناظم مدرسه من و کیان را از سر درس مهم شیمی بیرون کشید و اصلا به حرف های ما که به او میکفتیم: درس مهم است و ما انرا از دست میدهیم و... گوش نکرد و ما را یک راست به دفتر مشاوره برد .

مشاور ما حضور نداشتند و این به معنی یک بدبختی بود چرا که اگر ایشان حضور داشتند شاید ضمانت ما را میکردند

با همه ی این حرف ها و کشمکش ها ما اعتراف کردیم به کارمان و از جفتمان نفری 3 نمره کم شد!(از نمره  انضباطمان)

 

من و کیان که حسابی عصبانی بودیم با هم حرفمان شد و من به او گفتم که تو این فکر را در سر من انداختی و...

و او هم می گفت که می خواستی انجام ندهی و از این حرف ها

.

.

.

.

وبالاخره به این نتیجه رسیدیم که جفتمان مقصریم و کار از کار گذشته است. تنها کاری که از دستمان بر می‌آمد انتقام گرفتن از آبدارچی و 204 ای‌ها بود.

چند روز که با کیان به بازار رفته بودیم یک سری لوازم مسخره باز ی مانند بمب بد بو و .......

خریده بودیم که به ذهنمان رسید از آنها استفاده کنیم.

زنگ ورزش بود و کلاس ما طبق معمول دیر شروع شد و من و کیان در فرصتی که داشتیم بمب بد بو را زیر میز یکی از بچه های 204 جا ساز کردیم و در میان حرف های معلم بمب بد بو وظیفی اش را به نحو احسنت انجام داد و معلمشان از کلاس به بیرون امد.

ما هم از خدا بی خبر بمب را زیر میز شایان قایم کرده بودیم و ععلی رقم تلاش او برای محبوب شدنش همه ی تلاش ها ی او را به باد دادیم و همه ی بچه ها به او نگاه میکردند. او به هفت جد آباد و پیامبران و امامان و ... قسم خورد که این کار او نبوده ولی گوش بچه ها از این حرف ها پر بود.

زنگ دوم ورزش که زنگ بازی بود من و کیان به بهانه ی دلدرد به اتاق آبدارچی مان رفتیم

و میز او را برعکس کردیم و رومیزی اش را برعکس انداختیم تا زمانی که خواست روی میز بنشیند کله پا شود؟!

---

امیرحسین شکاری

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۳
رسولی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت یازدهم)-کلاس 202

به نام خدا

مهران: "طهمورث! بلند شو! طهمورث صبح شده تو چقدر میخوابی پسر د بلند شو دیگه!"

طهمورث : "ولم کن بزار بخوابم."

مهران: "بلند شو باید بریم موزه ی مرکزی ببینیم چی به چیه، حد اقل شاید بفهمیم این اطلاعات کجا ذخیره شده."

طهمورث: "فریبرز کجاست؟ ها؟"

مهران: "اونو فرستادم پیشه دوستم که واسمون یه پاسپورت جعلی بده، هم مارو جای پلیس جا بزنه که حداقل شاید بتونیم وارد اداره ی پلیس بشیم."

طهمورث: "آخه تو این جور آدما رو از کجا میشناسی حالا خوبه قبلا تو تیم پلیسا بودی ها!!!"

مهران: "خودم یه زمانی دستگیرش کردم ولی بعد از یه مدتی دوباره آزادش کردن و بعد با هم رفیق شدیم. خیلی وقته از این کار دست کشیده ولی خیلی حرفه ایه، فک کنم مارو جای هرکی دلمون بخواد جا میزنه."

طهمورث و مهران راهی شدند که به موزه ی مرکزی بروند که داخل بد وضعیتی قرار گرفتند، چون همه جا پر بود از عکس های طهمورث و فریبرز و مهران که روی پوستر نوشته شده بود" تحت تعقیب".

مهران: "اه اصلاً به فکرم هم نمیرسید اون افراسیاب عوضی ما رو این طوری لو بده!"

طهمورث: "بیا سریع سوار ماشین شیم وگرنه همین الان یکی مارو میبینه."

طهمورث و مهران سوار ماشین شدند. ماشین پر اسلحه بود. اگه یه پلیس نگهشان میداشت بد بخت میشدند.

یکهو دوست مهران زنگ زد:

 "سلام مهران میخواستم بهت بگم که  افراسیاب رو دارن با اتوبوس متهم ها میفرستن زندان چون تازه پروندش بررسی شد، اونقد جرم داشت که فک کنم  با هیچ ارفاقی بخشیده نمیشد، حتی لو دادن شما که موثر نبوده. اونم راس ساعت ۶ حرکت میکنه، گفتم فقط بدونی. خب دیگه جدیداً به خاطر شما ها تماس ها کنترل میشه زیاد نمیتونم حرف بزنم امید وارم اونو بگیری فقط یه چیز دیگه! لطفا بعد از این که گرفتیش بکشش!"

                                                                                                                                                                        

 

مهران قضیه را برای طهمورث تعریف کرد.

در همان لحظه بود که فریبرز زنگ زد:

مهران گفت :  "تو مثلاً قرار بود الآن اینجا باشی!"

فریبرز گفت:  "ببخشید یه لحظه بالا رو نگاه کن ."

مهران سرش را بالا آورد و یک هلی کوپتر دید .

مهران گفت: "خب که چی؟"

فریبرز گفت: "من الآن توی اونم دیگه اخوی."

مهران گفت: "پلیسا گرفتنت؟ چرا با هلی کوپتر  اومدی اینجا؟!"

فریبرز:  "نه بابا این دوستت آدم پولداریه، راضی نشد منو با ماشین برسونه با هلی کوپتر رسوند. حالا هم سریع بیا بالای ساختمون تا اونجا فرود بیایم."

مهران: "باشه. خیلی به اون هلی کوپتر نیاز داشتیم دستت درد نکنه."

مهران و طهمورث رفتند بالا ی ساختمان.

مهران گفت: "ببین فریبرز وقت نداریم، باید سریع تر بریم اتوبوسی که به زندان میره رو منحرف کنیم تا افراسیاب رو بیاریم بیرون."

 

                   نویسنده: پرهام اشرفی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۲
ابوالقاسمی

داستان آسانسور(قسمت یازدهم) - کلاس 201

به نام پروردگار

صبح که از خواب بیدار شدیم، بعد از کلی گشتن دنبال غذا برگشتیم سر خانه اول و نارگیل خوردیم، برای یدا کردن راه فرار به راه افتادیم بعد از کلی گشتن به این نتیجه رسیدیم که کاری که پیرمرد گفته بود انجام بدیم حسن گفت: من که یادم نمیاد چی گفت. شما چطور؟؟  در جواب گفتیم نوک دماغت و بگیر رو برو و خلاصه با کلی بدبختی حرفهای پیرمرد پیر یادمان آمد و برگشتیم به جای قبلی و کارهایی که او گفته بود را انجام دادیم بعد کلی راه رفتن به یک جای نمور و تنگ و تاریک رسیدیم که حداقل 100 تا تابلو آنجا بود که روی هر کدام سه یا چهار حرف نوشته شده بود. روی یکی از آنها نوشته شده بود: خنه. ما هم فکر کردیم منظور آن خانه بوده و به جهتی که اشاره می‌کرد، حرکت کردیم. بعد به یک مرداب رسیدیم و توانستیم بعد از بالا رفتن از درخت‌ها به آن طرف مرداب رسیدیم. از بخت خوب ما یک خرس آنجا خوابیده بود. با یک کلک زیرکانه خرس را داخل مرداب انداختیم و با اینکه زجه‌های خرس و آن صحنه‌ی دردآور را می‌دیدیم و می‌شنیدیم، خوشحال بودیم که به خانه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدیم همین‌طور می‌رفتیم که تابلویی دیدیم و مسیر دوراهی شد و روی به یک سمت نوشته شده بودمرگ. پس ما آن را انتخاب نکردیم و راه دیگر را برگزیدیم بعد چندین ساعت در یک مسیر حرکت کردن دوباره به جای اول یعنی همان 100 تا تابلو برگشتیم.

       نویسنده: دانیال نباتی‌زاده

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۳
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت دهم)-کلاس 202

به نام خدا

مهران:"اسلحه ها آمادن ماشین هم آمادست،باید تا دیر نشده بریم جایی که ماشین انتقال زندانی را می خوایم پنچر کنیم".

طهمورث:"من که اصلاً حس خوبی ندارم،تازه مگه هکر قعطی یکی دیگه گیر میاریم که کار با فایل ها را بلد باشه".

فریبرز:"نه ما کار را با همین افراسیاب شروع کردیم با همینم تموم می کنم تازه این آشنا بود ما را داشت به پلیس لو می داد که خودش لو رفت دیگه هکر غریبه حتما خودمون و خانوادمون هم لو می ده ولی من یک چیزی یاد گرفتم که هیچ وقت به این هکر ها نمی شه اعتماد کرد".

مهران: "بسه دیگه مثل بچه ها باهم دعوا نکنید باید راه بیفتیم".

هر سه ی اونا سوار ماشین شدن و به سمت مسیر انتقال زندانی رفتن ولی چیزی که دیدن را باور نکردن.اتوبوس حمل زندانی با دوتا هلیکوپتر و چهارتا ماشین پلیس اسکورت می شد.از شانس اونا تو اتوبوس حمل زندانی دوتا از قاتل های بزرگ بودن و پلیس اصلاً نمی خواست اونا فرار کنند پس این مقدار اسکورت طبیعی بود.

مهران:"اه، آخه اینم شد شانس.لعنتی دیگه نمی تونیم کاری کنیم یا باید یک هکر مورد اطمینان پیدا کنیم یا افراسیاب را از زندان فرار بدیم که غیر ممکنه".

طهمورث:"صبر کنید.اونجا را نگاه کن،دوتا اتوبوس داره میره به سمت زندان،حتماً افراسیاب تو اون یکی".

فریبرز:"آخه احمق اون اتوبوس مسافرتی به زندان هم نمی ره حتماً راه شو عوض می کنه".

درینگ درینگ... .مهران:"بله.چی شده"؟

لهراسب:"مهران یک خبر برات دارم.این دوستت افراسیاب همه ی شما را لو داده و دیگه نمی خوان ببرنش زندان به شرطی که اون فایل هک کرده را به پلیس ها بده".

مهران:"لعنتی.می دونستم نمی شه به این افراسیاب اعتماد کرد.همه ی ما را لو داده.شانس اوردیم لب تابش دست ماست و فایل هم هنوز داریم.باید برگردیم شه و یه هکر کار درست پیدا کنیم".

فریبرز:"اصلاً ما به هکر چه نیازی داریم؟خودمون میریم اون اثر باستانی را پیدا می کنیم".

طهمورث:"خوب یکم فکر کن ما بدون داشتن اون فایل ها چجوری می خوایم مکانشو پیدا کنیم؟حتماً می گی یه نقش ی گردشگری بخریم توش مکانشو زده".

مهران:"شما دوتا بس می کنید یا نه؟اعصابمو خرد کردید شما دوتا.به نظر من شب بریم تو موزه ای که اثر را ازش دزدیدن یه فلش به کامپیوتر مرکزیشون می زنیم تمام اطلاعات درباره ی شئ را پیدا می کنیم".

بعد از کلی جر و بحث و دعوا تصمیم گرفتن که فایل های مورد نیازشون از موزه و اداره ی پلیس به روش دست و با استفاده از فلش بدزدن و چیزیو هک نکن و فایل هک اداره ی پلیس که تو لب تاب افراسیاب هست را بفروشن... .

            نویسنده: آرین طاوسی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۳
ابوالقاسمی

داستان علامه جنگی (قسمت یازدهم)- کلاس 203

بالاخره داریم به اواخر زمستان نزدیک می شویم. مغازه ها لباس های بهاره ی خود را به ویترین آورده بودند.ولی اولین چیزی که به فکر یک دانش آموز هم سن من می رسد چهار شنبه سوری و نوروز است.

من نظر شما را نمی دانم ولی خودم حداقل از 10 روز قبل تمام وسایل مورد نیاز اعم از ترقه وسایل آتش بازی را تهیه می کنم. امسال هم مثل هر سال دیگری همین کار را کردم.

صبح که داشتم برنامه ی درسی را می چیدم این فکر به ذهنم رسید که مقداری از ترقه ها را به مدرسه ببرم. بعد از کمی سبک سنگین کردن به این نتیجه رسیدم که اگر آن ها را از کیفم در نیاورم مشکلی به وجود نمی آید. برای همین مقداری از آن ها را به مدرسه بردم. البته فقط مقداری از آن نه همه.

همین که به مدرسه رسیدم، موضوع آوردن ترقه به مدرسه را با کیان درمیان گذاشتم.او هم که از خدا خواسته سریع به من گفت که مقداری از آن را در بیاورم و تا مدرسه شلوغ نشده کمی خوش بگذرانیم.من اصلا از این ایده ی او خوشم نیامد. او گفت که ناظم ها هنوز نیامده اند و مشکلی ندارد. من هم بعد ده دقیقه فکر کردن بالاخره قبول کردم ولی در همان لحظه آقای کریمیان وارد مدرسه شد.از شادی در پوست خود نمی گنجیدم. چون اصلا دنبال دردسر نبودم. همزمان هم نمی خواستم به هم کلاسی خودم نه بگویم.برای اولین و آخرین بار از آقای کریمیان خوشم امد.

آن روز هم مثل هر روز دیگری گذشت. تکراری و کسل کننده. وقتی ساعت دوازده پنج دقیقه زنگ ناهار خورد، کیان مرا صدا زد و برد به آزمایشگاه شیمی.از او پرسیدم که چرا آمدیم اینجا؟ و در جواب او هم گفت که می خواهد با ترکیب چند ماده با ترقه های من یک ترقه ی خیلی خفن و پر سرو صدا بسازدو من خیلی از این کار او خوشم آمد و همه ی ترقه هایی که آورده بودم را به او دادم.او هم بعد بیست دقیقه  به من گفت که کارش تمام شده است.وقتی نگاهی به آش شله قلم کار او انداختم فهمیدم که دردسر بزرگی در انتظار من است.من سریع به کیان گفتم که من می ترسم گیر بیافتم و نمی خواهم بمانم.  او هم بعد یک خنده بلند نظر خودش را گفت.در همان لحظات زنگ خورد و من به همراه کیان به کلاسمان رفتیم.

آن زنگ کلاس سه چهار باید به آزمایشگاه می رفتند. ما هم کلاس ریاضی داشتیم!داشتم به شانس خوبم در بقیه ی زنگ ها فکر می کردم که ناگهان کیان آمد و به من گفت که آن ترقه ی دست ساز را در قفسه ای در آزمایشگاه جا گذاشته است!!این هم ادامه ی خوش شانسی من! به او گفتم که هیچ کاری جز حفظ خونسردی خودش نمی تواند انجام دهد.

در اواسط کلاس ریاضی بودیم که ناگهان صدایی مهیب از آزمایشگاه آمد. کل مدرسه کلاس ها را ول کردند و به سوی آزمایشگاه شیمی دویدند. معلم ها هم وقتی کلاس ها را خالی دیدند، با بچه ها رفتند.

 آزمایشگاه  پر از دود بود و هیچ جایی را نمی شد دید. به کمک معلم ها بچه ها را درآوردیم. من رفتم تا ببینم کسی داخل آزمایشگاه مانده یا نه. فقط معلمی که جای آقای خمسه آمده بود، در آزمایشگاه بود که او هم سریع بیرون آمد.

من رفتم به دفتز معاونت انضباطی تا ببینم که چه کسی مقصر اعلام شده. فال گوش ایستادمو خوشبختانه آن ها سه چهاری ها را مقصز می دانستند!!! وقتی این را به کیان گفتم از فرط خوشحالی چنان مرا بغل کرد که داشتم خفه می شدم.

---

مسعود محبوبی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۳
رسولی

داستان محلول حلی(قسمت پانزدهم)- کلاس 204

دوستان لطفا نظر بدید.

صبح روز بعد دوباره به رویال هیلتون رفتم تا قسمت بعدی نقشه را عملی کنم.  بچه ها که از حضور من در آنجا تعجب کرده بودند پرسیدند: شما این جا چی کار می کنید؟ و من هم به آن ها گفتم که آقای فرهادی به من گفته که آن ها را به آزمایشگاه خانه ام ببرم تا در آنجا محلول را درست کنند. بعد از این حرف من دوباره شروع به پچ پچ با یکدیگر کردند. بعد از مدتی کم کم داشتم با خودم کلنجار می رفتم که آن ها را کشان کشان سوار ژیان پسر خاله ام نکنم، که بالاخره قبول کردند با من بیایند. بعد آن ها را به آزمایشگاه بردم و به آن ها گفتم که ماده ها را مخلوط کنید و به زمان خودتان بروید. اما قبل از این که هر ماده را اضافه کنید آن را رو کاغذ بنویسید تا من بفهمم که چه چیزی از آزمایشگاه کم شده؛ من کمی کار دارم و بعدا دوباره بر می گردم، و بعد رفتم و خیلی آرام در را قفل کردم. از صدا های داخل آزمایشگاه می شد حدس زد که اصلا متوجه قفل شدن در نشده اند. خوب این طوری همه چیز راحت تر بود.

حالا باید می رفتم قسمت بعدی نقشه، پس به اتاق خوابم رفتم و به ناصر که آنجا بود گفتم: چهار چشمی مراقبشون باش و هر اتفاق مهمی که پیش آمد به من تلفن کن. و بعد از آن که کلید آزمایشگاه را به او دادم از خانه بیرون رفتم.

حالا وقت آن بود که به خانه ی اسمال بروم و برای اتمام کارم و ... داستان هایی سرهم کنم چون نمی توانستم همان طوری به خبرنگاران و مردم بگویم که من واقعا چه کار کردم و به غیر از این هم باید با اسمال سر این که سهم هر فرد چه قدر است و تجاری کردن محلول و ... صحبت می کردیم.

بعد از مدتی به خانه ی اسمال رسیدم و زنگ در را زدم.

_بله؟

_منم اسمال، درو باز کن.

_چه عجب، کم کم داشتم فک می کردم که مُردی. بیا تو.

و در باز شد.

تو خانه ی اسمال بوی بسیار بدی می آمد، به صورتی که وقتی به مشامم رسید می خواستم استفراغ کنم، اما به زحمت جلوی خود را گرفتم(هنوز میل زیادی به گرفتن دستم جلوی دهانم و بینی ام داشتم). خانه ی اسمال دست کمی از بازار شام نداشت.در هال فقط پنج صندلی بود که دور میزی قرار داشتند که روی آن  پر از آشغال بود، دیوارهایی که زمانی سفید بودند اکنون سیاه و چرک بودند و زمین خانه نیز دست کمی از آن نداشت. یک قفس پرنده ی خالی(که زمانی یک طوطی درآن بود)نیز کنار شومینه بود و کف آن پُر از پَر و مدفوع خشک شده ی پرنده بود، اما بد تر از همه سینک آشپرخانه اش بود(که به اتاق پزیرایی دید داشت) که پر از ظرف نشسته و آشغال بود و به نظر می رسید بوی دل انگیز خانه از آن جا می آید.

_ خونه ی خودته. بیا بشین.

مشمئز کننده بود اما مجبور بودم دست کم برای دو ساعت آن آشغال دانی را تهمل کنم؛ بنابراین تعارفش را پذیرفتم و روی یکی از صندلی ها که تمیز تر از دیگری به نظر می آمد نشستم. بعد از من او نیز روی صندلی روبه رویم نشت و گفت: برای داستان فکری تو سرت داری؟...

وقتی از آن خوک دانی بیرون آمدم داشتم از خوشحالی بال در می آوردم بالا خره بعد از دو ساعت به نتایج خوبی رسیدیم داستانی برای محلول درست کردیم که واقعا خوب از آب درآمد و ...

حالا باید دوباره سراغ بچه ها می رفتم که ببینم اوضاع چه طور است.

بعد از این که به آزمایشگاه رسیدم رفتم سراغ ناصر و از او پرسیدم:

_همه چیز روبه راهه؟

_آره. می خواهی یک دور خودت بهشون سر بزنی و ببینی؟

_آره.آره.این طوری مطمئن تره.

بعد از آن با هم به سمت در آزمایشگاه رفتیم.

 قبل از این که کلید را از جیبش در آورد احساس عجیبی داشتم و حس می کردم چیزی با دفعه ی قبلی که این جا بودم فرق کرده، و بعد از این که ناصر گفت که کلید نیست فهمیدم چه چیز، سر و صدای بچه ها!!! سریع در را باز کردم و داخل شدم. همان طور که حدس زده بودم در قفل نبود و اما بد تر از همه هیچ کدام از بچه ها در آزمایشگاه نبودند آن ها فرار کرده بودند...

نویسنده: آرمان داودی


۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
رسولی

داستان علامه جنگی (قسمت دهم)- کلاس 203


من حسابی نگران مادر و پدرم شده بودم و در این فکر بودم که آنها در چه حالی هستند. ناگهان یادم آمد که امروز عصر پروژه دارم. کمی خوشحال شدم چون خودم همان روز عصر پروژه ی شیمی داشتم ولی خدارو شکر با آقای خمسه نبود با آقای راد بود. آقای راد هم با من و بچه های 3/3 خوب بودند که این رضایت بخش بود.

او و بچه ها پایین آمدند تا از آزمایشگاه استفاده کنند که یک دفعه آقای خمسه آمد و نگذاشت آقای راد پایین بیاید. آقای راد سریع رفت بالا. همه ی بچه ها رفتند بالا که ببینند چه بلایی سر کیان آمده اما آرین پایین ماند. آرینی که کاپیتان تیم مقاومت قوی ترین تیم لیگ برتر نوجوانان بود، با توپش آمد به زیرزمین و شروع کرد به روپایی زدن. من نمیدانستم چگونه بگویم که نترسد. خب داد زدم: کمک! من گیر کردم.

او چنان محکم به در شوتید که قفل شکست، من هم در را باز کردم و پریدم بغلش کردم. بعد دویدیم بالا. دیدم که آقایان خمسه و شایانی و منوچهری و رحمانی و کریمیان دارند او را سرزنش میکنند ولی آرین گفت: مسعود اون جا بود و او گفت که بگذارید که بگوید چرا.

من هم که جو گیر شده بودم با صدایی رسا گفتم: آقای شایانی و آقای خمسه و آراد در را روی من قفل کردند.  آقای رحمانی و کریمیان جا خوردند و رفتند تا آقای رضامند مدیر مدرسه را بیاورند. همه چیز را به او گفتند آقای مدیر آمد و آن سه مظنون به آدم ربایی را صدا زد و به بچه ها گفتند بروید به خانه هایتان.

فردا صبح رفتیم که ببینیم چه شده است.متوجه شدیم که نه آقای خمسه و نه آراد, هیچکدام نیستند. از آقای شایانی پرسیدیم که چه شده است .او گفت:((آراد و آقای خمسه هردو 10 روز اخراج شده اند ولی خودش نه.))

ما 3/3ایها بسیار خوش حال بودیم و می خواستیم خوش حالیمان را برف بازی جشن بگیریم که یکهو صدای ناراحت آقای رحمانی به گوش رسید. او داد زد که 3/3ایها و 3/4ایها بیاین نمازخانه. ما به سرعت خودمان را به نمازخانه رساندیم.

او گفت :((همه ی کارهای بدتان به کنار,برف ریختن درون کامپیوتر؟!؟!این حرکت اصلاٌ قابل قبول نیست.))معلوم بود که کلاس 1/3 و 2/3ایها ما رو لو داده بودند .ما هم که از کلاس 1/3 و 2/3 ایها بسیار عصبانی بودیم تصمیم گرفتیم با 4/3ایها استثنا در این زمینه متحد شویم و کلاس 1/3 و 2/3 را وادار به تسلیم شدن بکنیم.و به آن ها بفهمانیم که اصلا کارشان جالب و جوانمردانه نیست .در آن زمان بهترین روش که آسیبی به کسی نرساند برف بازی بود.ما نامه ای برای کلاس 1/3 و 2/3 نوشتیم و آن ها را دعوت کردیم به پارک قیطریه برای یک جنگ درست و حسابی .

ما(کلاس 3/3 و 4/3)صبح روز جمعه زود تر سر قرار حاضر شدیم و گلوله های برفی خود را آمده کردیم و محل های مشخصی منتظر ماندیم. ما استراتژی بی نقص و کاملی را آماده کرده بودیم. هر یک از بچه ها به نحوی پدر و مادر خود را دور زده بودند. کمتر کسی گفته بود که می خواهیم با کلاس 1/3 و 2/3 به جنگ بپردازیم. بالاخره از راه رسیدند.

استراتژی ما شبیخون و حمله از دور تا دور بود . آنها تا بخودشان بیایند گلوله های برفیمان را پرتاب کردیم و امانشان ندادیم. این جنگ یک جنگ الکی نبود بلکه جنگی عقبه دار بود و هیچ جای برگشتی نبود.

ما آنها بطور کامل محاصره کردیم و تمام حرصمان را خالی کردیم .ما همه فکر می کردیم که برف خطر چندانی ندارد اما خطر آن را وقتی متوجه شدیم که آراد با گلوله برفی که قلوه سنگی که  در آن نهفته بود به طرف صورت و چشمان یکی از بچه های کلاس 1/3 پرتاب کرد .ما همه امیدوار بودیم که اتفاقی برای او نیفتاده باشد.درسته که با هم مشکل داریم اما نامردی است اگر نگران آن نباشیم .

آراد هم که تقصیری نداشت ،چون نمی دانست که در آن قلوه سنگی وجود دارد .قلوه سنگ اندازه فندق بود و بسیار سفت. آراد سعی کرد که محیط را ترک کند تا اوضاع ناجور نشده است . اما یکی از دوستان صمیمی آن پسر بنام داوود آراد را روی زمین پرت کرد و گلوله های برفی، برف های پودر شده و هر چیزی که دم دستش می آمد را بطرف صورت او پرتاب کرد .ما همه سعی کردیم آن دو را از هم جدا کنیم.

صبح روز شنبه آقای رحمانی وقتی صورت آن پسر و اوضاع بد بچه ها را دید فهمید که اتفاقی افتاده .همه را در نمازخانه جمع کرد و پرسید که چه اتفاقی افتاده .من هم که زیاد در این وضعیت ها قرار گرفته بودم به نمایندگی از بقیه بچه گفتم که فقط یک برف بازی ساده بود .آقا رحمانی هم گفت:((یک برف بازی ساده ؟!؟!)) و از آن پشت پسر بچه ی صدمه دیده را آورد. ما همه خنده‌مان گرفته بود چون زیر چشمان او بادمجانی سیاه و بنفش رنگ دیده می شد .

آقای رحمانی ادامه داد که برای این موضوع چه جوابی دارید؟ ما چون جرئت نداشتیم بگوییم،آقای رحمانی برگه هایی به افراد خاطی داد و از آنها مثل همیشه تعهد گرفت. ما 3/3ایها با آراد دعوا کردیم, چون مشکلی جدید برای ما ایجاد کرد. از طرفی خوش حال بودیم که آراد با تیم ما بود ولی از طرفی ناراحت چون همه ی تقصیر ها گردن او افتاد. ما تصمیم گرفتیم که دیگر با کلاس4/3 متحد نشویم و این باعث شد دوباره با کلاس آنها به جنگ بپردازیم...

---

پارسا حسینی

با سپاس از علی کلانتری

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۳
رسولی