به نام پروردگار
صبح که از خواب بیدار شدیم، بعد از کلی گشتن دنبال غذا برگشتیم سر خانه اول و نارگیل خوردیم، برای یدا کردن راه فرار به راه افتادیم بعد از کلی گشتن به این نتیجه رسیدیم که کاری که پیرمرد گفته بود انجام بدیم حسن گفت: من که یادم نمیاد چی گفت. شما چطور؟؟ در جواب گفتیم نوک دماغت و بگیر رو برو و خلاصه با کلی بدبختی حرفهای پیرمرد پیر یادمان آمد و برگشتیم به جای قبلی و کارهایی که او گفته بود را انجام دادیم بعد کلی راه رفتن به یک جای نمور و تنگ و تاریک رسیدیم که حداقل 100 تا تابلو آنجا بود که روی هر کدام سه یا چهار حرف نوشته شده بود. روی یکی از آنها نوشته شده بود: خنه. ما هم فکر کردیم منظور آن خانه بوده و به جهتی که اشاره میکرد، حرکت کردیم. بعد به یک مرداب رسیدیم و توانستیم بعد از بالا رفتن از درختها به آن طرف مرداب رسیدیم. از بخت خوب ما یک خرس آنجا خوابیده بود. با یک کلک زیرکانه خرس را داخل مرداب انداختیم و با اینکه زجههای خرس و آن صحنهی دردآور را میدیدیم و میشنیدیم، خوشحال بودیم که به خانه نزدیک و نزدیکتر میشدیم همینطور میرفتیم که تابلویی دیدیم و مسیر دوراهی شد و روی به یک سمت نوشته شده بودمرگ. پس ما آن را انتخاب نکردیم و راه دیگر را برگزیدیم بعد چندین ساعت در یک مسیر حرکت کردن دوباره به جای اول یعنی همان 100 تا تابلو برگشتیم.
نویسنده: دانیال نباتیزاده