به نام خدا
مهران: "طهمورث! بلند شو! طهمورث صبح شده تو چقدر میخوابی پسر د بلند شو دیگه!"
طهمورث : "ولم کن بزار بخوابم."
مهران: "بلند شو باید بریم موزه ی مرکزی ببینیم چی به چیه، حد اقل شاید بفهمیم این اطلاعات کجا ذخیره شده."
طهمورث: "فریبرز کجاست؟ ها؟"
مهران: "اونو فرستادم پیشه دوستم که واسمون یه پاسپورت جعلی بده، هم مارو جای پلیس جا بزنه که حداقل شاید بتونیم وارد اداره ی پلیس بشیم."
طهمورث: "آخه تو این جور آدما رو از کجا میشناسی حالا خوبه قبلا تو تیم پلیسا بودی ها!!!"
مهران: "خودم یه زمانی دستگیرش کردم ولی بعد از یه مدتی دوباره آزادش کردن و بعد با هم رفیق شدیم. خیلی وقته از این کار دست کشیده ولی خیلی حرفه ایه، فک کنم مارو جای هرکی دلمون بخواد جا میزنه."
طهمورث و مهران راهی شدند که به موزه ی مرکزی بروند که داخل بد وضعیتی قرار گرفتند، چون همه جا پر بود از عکس های طهمورث و فریبرز و مهران که روی پوستر نوشته شده بود" تحت تعقیب".
مهران: "اه اصلاً به فکرم هم نمیرسید اون افراسیاب عوضی ما رو این طوری لو بده!"
طهمورث: "بیا سریع سوار ماشین شیم وگرنه همین الان یکی مارو میبینه."
طهمورث و مهران سوار ماشین شدند. ماشین پر اسلحه بود. اگه یه پلیس نگهشان میداشت بد بخت میشدند.
یکهو دوست مهران زنگ زد:
"سلام مهران میخواستم بهت بگم که افراسیاب رو دارن با اتوبوس متهم ها میفرستن زندان چون تازه پروندش بررسی شد، اونقد جرم داشت که فک کنم با هیچ ارفاقی بخشیده نمیشد، حتی لو دادن شما که موثر نبوده. اونم راس ساعت ۶ حرکت میکنه، گفتم فقط بدونی. خب دیگه جدیداً به خاطر شما ها تماس ها کنترل میشه زیاد نمیتونم حرف بزنم امید وارم اونو بگیری فقط یه چیز دیگه! لطفا بعد از این که گرفتیش بکشش!"
مهران قضیه را برای طهمورث تعریف کرد.
در همان لحظه بود که فریبرز زنگ زد:
مهران گفت : "تو مثلاً قرار بود الآن اینجا باشی!"
فریبرز گفت: "ببخشید یه لحظه بالا رو نگاه کن ."
مهران سرش را بالا آورد و یک هلی کوپتر دید .
مهران گفت: "خب که چی؟"
فریبرز گفت: "من الآن توی اونم دیگه اخوی."
مهران گفت: "پلیسا گرفتنت؟ چرا با هلی کوپتر اومدی اینجا؟!"
فریبرز: "نه بابا این دوستت آدم پولداریه، راضی نشد منو با ماشین برسونه با هلی کوپتر رسوند. حالا هم سریع بیا بالای ساختمون تا اونجا فرود بیایم."
مهران: "باشه. خیلی به اون هلی کوپتر نیاز داشتیم دستت درد نکنه."
مهران و طهمورث رفتند بالا ی ساختمان.
مهران گفت: "ببین فریبرز وقت نداریم، باید سریع تر بریم اتوبوسی که به زندان میره رو منحرف کنیم تا افراسیاب رو بیاریم بیرون."
نویسنده: پرهام اشرفی
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.