به نام خدا
مهران و فریبرز و طهمورث ساعت شش صبح از خواب بیدار شدند. ان ها کاملا اماده ی انجام کار بودند ولی خیلی استرس داشتند چون اگر این بار هم شکست می خوردند دیگر شانسی برای موفقیت نداشتند . ان ها تغییر چهره داده بودند و لباس دکتر ها را پوشیدند و به سمت بیمارستانی که افراسیاب در انجا بود حرکت کردند.
مهران :" بچه ها تو را خدا این دفعه حواستون را جمع کنید اگه این دفعه هم خراب کنیم بیچاره می شیم ."
طهمورث : " نگران نباش داداش این دفعه انجامش می دیم ."
مهران گفت : " پس یادت نره بعد اینکه رفتیم اتاق افراسیاب من می رم سراغ اون و تو و فریبرز هم برید سراغ دکتر ها . "
ان ها ساعت هفت صبح به بیمارستان رسیدند و به سمت اتاقی که افراسیاب توش بود حرکت کردند. مهران به عنوان یکی از دوستان افراسیاب اجازه ی ورود به اتاق را گرفت. وقتی افراسیاب مهران را دید خواست داد بزند ولی مهران نگذاشت. بعد طهمورث با ضربه ای محکم به سر دکتر افراسیاب او را بیهوش کرد. مهران افراسیاب را هم که نمی خواست با او بیاید با امپول بیهوشی بیهوش کرد . سپس افراسیاب و دکترش را روی برانکارد می گذارند تا ان ها را به عنوان مرده از بیمارستان خارج کنند . فریبرز گفت: " بچه ها خونسردی خودتون را حفظ کنید الان باید بذاریمشون تو امبولانس تاببرنشون سرد خونه ولی قبل اینکه برسیم سرد خونه باید از ماشین خارجشون کنیم و سوار ماشین کاوه بشیم ."
مهران :"حالا مطمئنی این دوستت کاوه کمکمون می کنه."
فریبرز : "اره مطمئنم خیالت راحت باشه ."ان ها با موفقیت از بیمارستان خارج می شوند و افراسیاب و دکترش را در امبولانس می گذارند.در اوایل راه در یک خیابان خلوت ناگهان ماشین کاوه دوست فریبرز جلوی ماشین امبولانس را می گیرد و ان را متوقف می کند. بعد کاوه با اسلحه به لاستیک ماشین امبولانس شلیک می کند. بعد از ان طهمورث در پشتی امبولانس را باز می کند و مهران و فریبرز هم افراسیاب و دکتر را از ماشین امبولانس خارج می کنند و سوار ماشین کاوه می شوند و از انجا فرار می کنند.طهمورث :"دیدید گفتم از پسش بر میایم . "
فریبرز : "اره بابا من که می دونستم موفق می شیم ."
همان موقع بود مهران که افراسیاب را بلند کرده بود می فهمد لباسش خونی است و بعد می فهمد که افراسیاب خونریزی شدیدی دارد و حالش خیلی بد است و می گوید :" چی میگی بابا این یارو افراسیاب که داره می میره چه غلطی بکنیم."
طهمورث :" نمی دونم این نقشه فکر تو بود مگه فکر اینجاش را نکردی ."
مهران :" نه بابا فکر اینجا را باید از کجا می کردم این دکتره که هنوز هم بیهوشه تازه الان هم که بخاطر این دکتره پلیس ها مثل مور و ملخ دنبالمون می افتند."
حدود یک ساعت طول کشید تا ان ها به خانه شان برسند . حال افراسیاب خیلی بد بود و دائم داشت بد تر می شد . دکتر در ان زمان به هوش امده بود و به یاد اوردکه چه اتفاقی افتاده است . طهمورث دکتر را تهدید که اگر نتواند افراسیاب را زنده نگه دارد او را می کشد.دکتر به سختی توانست جلوی خون ریزی را بگیرد و افراسیاب را زنده نگه دارد
دکتر :" اگه بخاین این رااینجا نگهش دارید بعد یکی دو روز می میره باید ببرینش بیمارستان ."
طهمورث با صدای بلند گفت :"اگه اون بمیره تو هم میمیری ."
مهران دنبال راه حلی برای حل این مشکل می گشت که . . .
نویسنده : یوسف امامی
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.