به نام او
10 صبح جمعه
مهران:((افراسیاب!افراسیاب!فکر کنم مرده............))
طهمورث)):نه هنوز نبضش می زنه! مهران تو خونت چیزی پیدا نمیشه بدیم بخوره ؟ این بنده خدا 3 روزه هیچی نخورده!))
مهران:(( آره راست می گی بیا این آب و اون قرص ها رو که دکتر داده بود بده بهش!))
در همین زمان که طهمورث به سمت اتاق رفت تا قرص هارا به افراسیاب بدهد صدای فریاد بلندی از اتاق شنید . لیوان از دستش افتاد و سریع به سمت اتاق رفت و دید که افراسیاب خونی و مالی روی زمین افتاده و داره جان می ده ولی یک کلمه ی مبهم را زیر لب زمزمه می کرد....!!!!
افراسیاب)):ااااسسسپاااااید...!))
طهمورث)):اسپاید چی افراسیاب؟؟ بگو حرف بزن...!!!))
در همین زمان مهران هم سریعن وارد اتاق شد و وقتی افراسیاب را دید به گریه افتاد ولی اصلا متوجّه نبود که افراسیاب دارد به آنها حرف مهمّی می زند!!!
افراسیاب)):پایییییدررر آر ایت))!
طهمورث)):درست حرف بزن ببینم چی میگی!؟؟؟ اینها که میگی اصلا چی هستن؟))
افراسیاب)):رررررمم................................................................)).
افراسیاب تموم کرد و مهران و طهمورث هر دو سردر گم بودند که چه کار کنند . این چه رمز مهمّی بود که افراسیاب اصرار داشت به اونا بگه!!
وقتی که افراسیاب تموم کرد مهران و فریبرز تصمیم گرفتند که اورا به قبرستان سلویه در جنوب هندوراس ببرن و خاک کنن!
در راه قبرستان..
مهران:((طهمورث به نظر تو اینایی که افراسیاب می گفت چین؟؟!))
طهمورث ):به نظر من هر چی هست چیزه مهمّی است!! ممکنه یک رمز باشه !)
مهران:((حالا چی گفت؟؟))
طهمورث)):نمیدونم.. فکر کنم گفت spider r8 ))
مهران و طهمورث به قبرستان رسیدیند .
ساعت 9 شب بود و همه جا تاریک بود ولی آنها باید افراسیاب را به صورت مخفیانه خاک می کردند . چون اگر پلیس بین الملل از این قضیه بویی میبرد هر دویه آنها را دستگیر و به پلیس آمریکا تحویل می داد و بد بخت می شدند . به خاطر همین هم تصمیم گرفتند به گوشه ی قبرستان بروند.
مهران)) :بهتره دیگه شروع کنیم . باید زمینو بکنیم!!))
مهران و طهمورث در حال کندن زمین بودند که ناگهان...
نویسنده: سید رضا سیدین
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.