بگذار که این باغ، درش گم شده باشد
گل های تَرَش،
برگ و بَرَش گم شده باشد
جز چشم به راهی
به چه دل خوش کند این باغ؟
گر قاصدک نامه
برش گم شده باشد
باغ شب من کاش
درش بسته بماند
ای کاش کلید
سحرش گم شده باشد
بی اختر و ماه
است دلم مثل کسی که
صندوقچه ی سیم و
زرش گم شده باشد
شب، تیره و تار
است و بلا دیده و خاموش
انگار که قرص
قمرش گم شده باشد
چاهی است همه
ناله و دشتی است همه گرگ
خواب پدری که
پسرش گم شده باشد
آن روز تو را
یافتم افتاده و تنها
در هیبت نخلی که
سرش گم شده باشد
پیچیده شمیمت
همه جا ای تن بی سر
چون شیشه ی عطری
که درش گم شده باشد
سعید بیابانکی
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.