۴۷ مطلب توسط «ابوالقاسمی» ثبت شده است

داستان آسانسور(قسمت دهم) - کلاس 201

به نام خدا

    گفتیم سر درخت‏ها برویم و میوه‏ای بخوریم. حسن گفت: بچه‏ها شانس آوردیم که تو اون آسانسور زرده نرفتیم. ادامه داد: راستی چه طور شد که به این جا آمدید؟

داستانو را با آب و تاب تعریف کردیم. خوشحال شد که کسانی هم‏نوع خودش پیدا کرده‏است.

داشتیم همین جور راه می‏رفتیم و حرف می‏زدیم و حواسمان به جلو و عقبمان نبود. ناگهان، دو موجود در هیبت انسانی ایستاده‏اند. چشماهایشان سرخابی بود و داشت از حدقه در می‏آمد. هر‏دو یک چیز گفتند و ما را به سمت اطراف شوت کردند. حسن داد زد: فرار! فرار!...

تا آن جایی که می‏توانستیم دویدیم و صدای آن دو موجود آویزه گوشمان شده بود: به من میگی موذی؟ خودتی! میکشمت! حسن گفت: آره حتما! منم وایمیستم تو رو نگا کنم!! نمیدانم چه قدر دویدیم ولی آن قدر دویدیم که خسته شدیم و هریک به طرفی افتادیم. خیلی بد گرسنه‏مان شده بود. دلیر گفت: چه طوره از آب دریای این جزیره استفاده کنیم. این که دیگه مشکلی نداره.       نفس نفس زنان گفتم: والا من دیگه نمی‏دونم چی مشکل داره یا نه. ما که هر کاری می‏کنیم یه اتفاق بد برامون می‏افته. برو ببین اگه مشکلی نداشت برا ما هم بیار.

دلیر رفت و بطری‏ای پیدا کرد و آن پر از آب بود. جرئه‏ای خوردم و گفتم: اه! چه قد شوره! دلیر گفت: تازه به این نتیجه رسیدی! حسن گفت: از هیچی که بهتره!

نمیدانم چه شد که همه بعد از آن خوابمان برد و به خواب عمیقی فرو رفتیم. از خواب که بلند شدیم دیدیم که آن دو موجود دارند به ما نزدیک و نزدیکتر می‏شوند. کفشهایمان را به یکی ازشان پرت کردیم  و یکیشان بیهوش شد ولی دوباره جان گرفت و بلند شد. حسن گفت: بسه دیگه از جون ما چی می‏خوای؟ موجود غرشی کرد و گفت: من همون فضایی هستم که شما منو کشتین. البته فکر کردین که کشتین. من باید انتقاممو از شما بگیرم. دلیر گفت: وای بدبخت شدیم! دلیر آرام آرام در دلش الله اکبر می‏گفت که ناگهان آن دو موجود  ناپدید شدند و راهی هموار به سوی ما پدیدار شد. ندایی گفت: ای بندگان خدا! بشتابید که راه شما به این سمت است. ناگهان صدایی خندان و نازک گفت: بیا اینور! مگر دیوانه شده‏ای! این هم از ماست! منحرف شده مگر نه، چندی پیش با ما بود! خلاصه چون ما آدمای بدی بودیم رفتیم سراغ آن شیطان و راهی بسیار کوتاه ولی سخت را دیدیم. صدایی گفت: درسته راهش سخته ولی کوتاهه. اتفاقی نمی‏افته که فوقش میافتید اونجا و یکی می‏آد میبرتتون دیگه! دوباره به سمت راه شیطان نزدیکتر شدیم ولی یک دفعه زیر پایمان خالی شد و با طحال به زمین افتادیم.

-اوه! خوبی؟

-آره، خوبم دلیر. ببین حسن چه‏ طوره؟

-منم خوبم.خیلی شانس آوردیم.

بلند شدیم و لباسهایمان را تکاندیم و راه افتادیم. ناگهان پیرمردی را دیدیم که داشت دعا می‏کرد. معلوم بود که فارسی‏زبان بود. این را از حرف‏هایش فهمیدم. جلو رفتم و پرسیدم: آقا ببخشید راهی برای خروج از این جزیره وجود نداره؟ پیرمرد گفت: ها؟پسرم چی‏ می‏گی؟ گفتم: هیچ راهی برای خروج از این جزیره وجود نداره؟ گفت: اول راسته دماغتو بیگی برو جلو، بعد برو چپ، 90 درجه بچرخ، برو راست بعد چپ بعد راست یه تابلو هس که نوشته کجا باهاس بری بعدش.

برگشتم سمت بچه‏ها و گفتم: بابا این پیرمرده دیوونس! مارو خر فرض کرده! پیرمرد شنید و داد زد: من دیوونم! خودتی! و یک مشت روانه صورت مبارکم کرد. بیهوش شدم و وقتی بلند شدم دیدم دلیر کنارم خوابیده است و حسن را دیدم که نارگیلی را پیش ما می‏آورد. نارگیل را از حسن گرفتم و گفتم: خب، بخوابیم که فردازود بتونیم دنبال راه فرار بگردیمو خودمونو از این مخمصه نجات بدیم. نارگیل را به 3 قسمت تقسیم کردیم و خوابیدیم.

                            نویسنده: امیر خسروی نژاد

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ابوالقاسمی

داستان آسانسور(قسمت نهم) - کلاس 201

به نام او

حرفش منطقی بود. ولی خب چه لزومی داشت که خارج شیم؟ اونم وقتی که این همه قدرت داریم و این همه می تونیم حال کنیم. وقتی دوباره به فکرهای احمقانه ام فکر کردم پشیمون شدم. به دلیر گفتم: چرا راه برگشتنو ازش نمی پرسی؟

-          اونم لابد حتما بهمون می گه.

-          خب ما پیشش بمونیم هم به هیچ جا نمی رسیم.

-          تو راه بهتری سراغ داری؟

-          اگه نابودش کنی و از دنیای ارواح خارج بشیم شاید بتونیم یه راهی برای خروج پیدا کنیم.

-          دقیقا مثل اینه که کلیدی که تو دستمونه رو بشکونیم و دنبال یه کلید دیگری بگردیم.

-          وقتی کلیدی که تو دستمونه قفل رو باز نمی کنه خب به چه دردی می خوره؟

با اکراه حرفمو قبول کرد. راستش خودمم به حرفم شک داشتم. ولی چاره ی دیگه ای نداشتیم. روحه رو کتلت کردیم و از شهر روح ها خارج شدیم. دوباره به جزیره برگشتیم. توی غار که برگشتیم به علت این که خیلی خسته بودیم خوابیدیم. صبح که با نعره ی دلیر بیدار شدم دیدم که با یه کلاه مسخره روی سرش و یک کلاه دیگه توی دستش داره پشت سر من می دوه و مدام می گه :"انسان خاطی ....... انسان خاطی". نا خود آگاه فرار کردم. منو گرفت و کلاه رو روی سرم گذاشت. نعره ای زدم و بعدش انگار به یه خواب عمیق فرو رفتم.

وقتی بیدار شدم کلاهمو دیدم که از سرم افتاده. به نظرم علت خوابم کلاهه بود. توی کلاهه دو تا سیم بود. سیم هارو قطع کردم و کلاهو روی سرم گذاشتم. بیدار بودم. وقتی به دنیای اطرافم نگاه کردم آدم های ربات مانندی رو دیدم که همه شون کلاه به سر داشتند و برای موجودی که شبیه آدم فضایی بود کار می کردند. فهمیدم که کلاه آدمارو به یه خدمتکار تبدیل می کنه. تصمیم گرفتم که دلیرو پیدا کنم. مثل آدمای اطرافم_در حقیقت ربات های اطرافم_ رفتار می کردم تا بهم شک نکنن. دلیرو دیدم. داشت برای آدم فضایی _که بهش می گفت ارباب_ نوشیدنی می برد. گوشه ای رفتم و کلاه دلیرو برداشتم. دلیر گفت: من کجام؟ اینجا کجاست؟

-     ما تو قلمرو آدم فضایی هستیم. آدم فضایی با این کلاه کنترلمون می کنه. شاید اون راه خروجو بدونه. ما می تونیم آدمارو علیهش بشورونیم و راه خروجو پیدا کنیم.

-          فکر خوبیه. خب باید چی کار کنیم؟

-          اول این کلاهو بزار سرت تا خودتو شبیه بقیه کنی.

-          مگه نگفتی کلاه مارو تبدیل به برده می کنه؟

-          سیماشو قطع کردم.

-          آها.

-     بعدش باید یار جذب کنیم و بعدش شورش می کنیم. فقط نباید تابلو بشیم و کسی بمون شک کنه. اینم بدون که کوچک ترین اشتباه باعث این می شه که کل عمرمونو برده باشیم.

-          گرفتم.

-          آفرین. حالا مثل اونا رفتار کن. همدیگه رو دو باره اینجا می بینیم.

-          باشه، خداحافظ.

-          خداحافظ.

رفتم. بعد حدود دو ساعت برگشتم. دلیر یکی دیگه رو پیدا کرده بود. اسمش حسن بود. حدود پنج سال از ما بزرگتر بود. قضیه وارد شدنش به آسانسورو تعریف کرد. بعد گفت که توی جزبره یه ساختمون بود که یه گنبد داشت. از سر فضولی به ساختمون وارد شد و کلاه سرش گذاشتند و دیگه چیزی تا الان یادش نمی یاد. بعدش از ما تشکر کرد و گفت که توی شورش کمکون می کنه. اما احتمال اینکه موجود فضایی هم ندونه که چه جوری باید از این جا خارج شد زیاده. چون اگه می دونست خودش خارج می شد. خوابیدیم. فردا صبح ده نفر دیگه هم جمع کردیم و شورش رو علنی کردیم. همه ی آدمارو بدون کلاه کردیم. حدود پنجاه نفر بودیم. بعد رفتیم سر آدم فضایی. زبون آدم فضایی رو نمی فهمیدیم. کشتیمش و بعد از هشت سال از اون ساختمون گنبدی فرار کردیم. بعد که از ساختمون خارج شدیم آسانسور رو دیدیم ....

مردم به سمت آسانسور حمله ور شدند. ما هم می خواستیم به آسانسور بریم که حسن گفت:"آسانسور زرد رنگ آسانسور مرگه!". مردم دکمه ی آسانسور رو زدند. در آسانسور بسته شد. صحنه ی دلخراشی بود. از در و دیوار چاقو می ریخت و مردم به زمین می ریختند. بعد از اینکه چیزی از هر فرد باقی نماند، آسانسور رفت و در افق محو شد. من و دلیر و حسن در جزیره ماندیم.

                               نویسنده: حمیدرضا کلباسی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۲
ابوالقاسمی

داستان آسانسور(قسمت هشتم) - کلاس 201

به نام پروردگار

و اینک قسمت هشتم داستان آسانسور!

    و به دلیر گفتم:"این ...... کیه که دقیقا هر جا ما میریم یا میخوایم بریم یا اونجا بوده  یا میخواد باشه؟!" دلیر هم با تعجب گفت"چی؟..." من هم به او گفتم"هیچی بابا ولش کن بیا بریم ببینیم کسی تو غاره یا نه"وارد غار شدیم و به سمت آتش می رفتیم. هر چه نزدیکتر می شدیم نور آتش بیشتر میشد. جالب اینجاست که رد پای من و دلیر از دفعه ی قبل که آنجا بودیم مانده بود اما الان هیچ رد پایی نبود. وقتی به آتش رسیدیم من چیزی دیدم اما نمی دانم توهم بود یا واقعیت در هر حال من یک سایه دیدم که سریع پنهان شد و من درون غار را گشتم ولی اثری از هیچ چیز نبود. با خودم فکر کردم که شاید چیزی که اینجا ما را می- ترساند روح است. اما روح که نمی تواند این کارها را بکند چون نیاز به جسم دارد و اگر انسان است چطور آنجا هیچ چیز نبود و یک سوال دیگر: "اون سایه ی کوفتی چی بود؟؟؟؟" نظر دلیر را پرسیدم و او گفت:" نمی دانم."من هم نمی دانم چرا از وقتی دلیر در آن غار بوده رفتارش اینطوری شده. به او گفتم:"تو که همین طور سوال میکردی و دنبال سر نخ بودی چرا حالا انقدر ساکتی؟چرا انقدر آرومی؟چته تو؟" نا گهان حرفم رو قطع کرد و گفت:"غار؟کدوم غار؟اگه منظورت اینجاست تازه الان اومدیم پس اونی که قاطی کرده تویی نه من."من به او گفتم:"یعنی تو یادت نیست دیشب با هم بحث کردیم تو هم اومدی اینجا؟!" ناگهان او گفت:"من و تو؟دعوا؟په چرا من هیچی یادم نمیاد؟" به فکرم رسید که شاید او چیزی که در جزیره پنهان شده را دیده و آن هم حافظه ی اورا به طور خاصی پاک کرده. پس برای این که بفهمم تا چه زمانی را به یاد ندارد به او گفتم:"می دونی الان کجاییم ؟" اون هم گفت:"بعده این همه وقت میگی لیلی مرد بود یا زن؟خو الان تو جزیره ای هستیم که نمی دانیم کجاست و هیچ اثری از هیچ چیز و هیچ کس اینجا نیست."تازه فهمیدم که خاطرات مر بوط به آثاری که پیدا کردیم را از دست داده. من هم به او چیزی نگفتم چون ممکن بود هنگ کند خوابیدیم تا صبح شد. سپس به دلیر گفتم:"بیا بریم بیرون ببینیم چه خبره."او هم که خیلی با غار حال کرده بود گفت:"تو هم حال داریا. بشین همینجا صفا کن". همین طور مدام میخواستم ماجرا رو بهش بگم چون رفتارش خیلی رو مخ بود. پس با حرص به او گفتم :" هوا خوبه پاشو بریم یه گشتی بزنیم."هر چه اصرار کردم نیامد که نیامد. آخر سر قانع شدم که تنها بروم. وقتی رفتم بیرون و چند قدم به جلو رفتم آسمان صاف با چیزی شبیه سایه ای که دیدم تیره شد. خواستم دلیر را صدا کنم که صدایم در نیامد نمی دانستم چی کار کنم که فهمیدم کلا نمی توانم کاری کنم چون... فلج شده بودم.وقتی به هوش آمدم همه چیز تغییر کرده بود. لباس هایمان و جایی که در آن می خوابیدیم و هر چیزی که بود.از دلیر پرسیدم:"من چند وقت بیهوش بودم؟" گفت:"8ماه...".گفتم:"ه.......ههش..........ت ماه؟چه خبره؟چی شده؟" گفت:"آن روز که من خاطرات مربوط به روح خبیث را فراموش کرده بودم خیلی چیز ها فهمیده بودم.اگر یک اشاره ی کوچک می کردی من همه جیز را می فهمیدم چون از ذهنم پاک نشده بود فقط نیاز به یک جرقه ی کوچک داشتم که تو ایجاد نکردی. حتی می تونستی خودتو از 8 ماه بیهوشی و سرگردانی خلاص کنی." گفتم:"روووووووووووح؟ یعنی اون روح بود؟..."گفت:"یادم رفت بهت بگم که ما در دنیای ارواحیم."من هم به او گفتم :" ممکن نیست!اگر ما در دنیای ارواحیم پس چرا جسم داریم؟چرا درد حس می کنیم؟اصلا چرا حس می کنیم؟" ناگهان او به بخاری سفید تبدیل شد و دور من شروع به چرخیدن کرد. من تا مرز غش کردن پیش رفتم که او دوباره انسان شد و گفت:" اگر چیزی حس می کنی به خاطر این است که خودت می خواهی، البته دست خودت نیست چون نا خود آگاهت میگه الان اصولا باید درد بکشی پس درد میکشی همینطور در مورد بقیه ی حس ها ولی اگر خودت نخواهی حس نمی کنی . در ضمن در اینجا هم می توانی انسان باشه هم ..." من حرفش را قطع کردم و گفتم:"روح" و خودم را تبدیل به روح کردم .خیلی حال داد ولی بعد از 2 دقیقه انسان شدم و خوردم زمین.دلیر گفت:"اگه میذاشتی بهت میگفتم هر بار بیش از 2 دقیقه نمی تونی روح باشی." به او گفتم:"در این 8 ماه راهی برای نا بودی آن روح پیدا نکردی؟"گفت:"در واقع من هر موقع که اراده کنم می توانم نابودش کنم!" گفتم:"خوب بزن کتلتش کن من 8 مااااااه به خاطر اون ......... بیهوش بودم .."حرفم توسط دلیر قطع شد و گفت:" تو می خوای تنها کسی که می دونه چطوری از اینجا خارج شیمو نابود کنم؟؟"

                 نویسنده: امیر پارسا شایقی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۲
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت چهارم)-کلاس 202

به نام او


    صبح روز بعد قرارشد که به دنبال افراسیاب بروند. طهمورث در حالی که نه اسلحه و نه ماشینش اماده بود با استرس این که افراسیاب پیشنهادش را قبول کند یا نه گوشی برداشت و زنگ زد به افراسیاب:

"الو...سلام خودتی افراسیاب چه خبر، حالت خوبه؟"

"سلام.کارتو بگو "  

"ببین حرفی که قبلا بهت زده بودم رو یادته همون قضیه پلیس و اسلحه و ماشین که ما به تو بدهیم وتو درعوض هک رو؟"

"آره خوب یادمه. خوب اسلحه و ماشین حاضره یا نه؟"

"نه، ولی ببین عوضش... هر کاری تو بگی انجام می دهم. مثلا می آم و توی کشتن اون عوضی ها کمکتمی میکنم.قبوله...

"باشه فقط تو تنها می آی کمک یا دوستاتم هستن!"

"ببین من تنهاام فقط لطفا هیچ اطلاعاتی به اونها نده.وبعد هم گفت:اونها یک مشت آدم های کثیف اند که سرمن روکلاه گذاشتند.احتمالا میخوان اطلاعاتو از تو بگیرن و بزنن به چاک.با من که همچین کاری رو کردن. ممکنه که بهت زنگ بزنن چون من خر تو زندان شماره ی تو رو بهشون دادم و بخوان باهات قرار بگذارن اما من پیشنهاد می کنم جوابشون رو ندی... حالا خود دانی.چی کار می کنی"

"باشه آخه تو فینگیل بچه می خوای بیای... ببینم چی میشه نیم ساعت بعد بهت زنگ می زنم."

افراسیاب گوشی رو قطع کرد و دراز کشید روی مبل و تو فکر فرو رفت ... که ناگهان گوشیش دوباره زنگ خورد.شماره ناشناس بود ، باحالت شک گوشی رو جواب داد اماحرفی نزد.

". . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . ."

"الو الو .. الو.... آقا افراسیاب.لطفا گوشی رو قطع نکن، ما دوست های طهمورث هستیم.یادت میاد؟ پیشنهاد خوبی برات داریم.

افراسیاب در حال شنیدن مو به مو حرف هاشون بود.

"خوب داشتم می گفتم اگه تو به ما کمک کنی که اون شی قیمتی رو پیدا کنیم، هرچه که به دستمون اومد20درصدش مال تو.خوبه؟"

طهمورث صداش رو کلفت کرد و گفت:"کَمه،بیشتر،30درصد"       

"اصلا جهنم و ضرر ، 30درصد، کافیه..."

"خوبه،حالا شد حرف حساب. ببینم کلکی که تو کارتون نیست؟"

"نه، چه کلکی.نه کُنه طهمورث زنگ زده بهت و پشت سر ما بدگفته و تهمت بهمون زده ؟هان ؟من که حدسم اینه."

"آره درست حدس زدی، حالا راست گفته یا دروغ؟"
"معلومه که حرفاش دروغه.آخی.طفلکی، اون تیری که بهش زدیم حقّش بود که زدیم.آخه داشت حرف زیادی می زد و مانع فرار می شد. خوب افراسیاب حالا تو به حرف کدوم یکی از ماها گوش میدی؟"

افراسیاب توی فشار روانی قرار  گرفت و نمی دونست کدوم رو انتخاب کنه.پیشونیش خیس عرق شده و مشغول فکر بود... که ناگهان پیش خود گفت من می تونم به حرف دوتاشون گوش کنم و اطلاعات رو به دوتاشون بدم. اون وقت هم انتقامم رو با استفاده از طهمورث میگیرم همم یه پول هنگفت گیرم میاد عالیه اون سه تا ابله نمی فهمن من چی کار میکنم و در عوض من کیفش رو می کنم.سریع گوشی رو برداشت و گفت:
" ببینم هنوزم پشت خطی؟"

"آره بگو"

"قبول،امروز شنبه هستش.سه شنبه ساعت 2 جلوی کافه آلکاپرو تو خیابون اصلی می بینمت.یک کار نیمه تموم دارم. فقط اگه یک وقت طهمورث بهتون زنگ زد هیچی در مورد این موضوع بهش نگید. وگرنه قول وقرارمون به هم می خوره."

و بعد گوشی رو قطع کرد و به طهمورث زنگ زد:

"طهمورث من خوب به حرفات فکر کردم.پیشنهادت رو قبول می کنم. فردا راس ساعت 12 جلوی کافه آلکاپرو تو خیابون اصلی وایسا. فقط اگه اون دوتا کلاه بردار بهت زنگ زدن هیچی در مورد این موضوع بهشون نگو. وگرنه خودت می دونی.   عزت زیاد."

"الو ... بیب بیب بیب ..."

صبح روز بعد...

                  نویسنده: امیررضا جلیل پور

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت سوم-ویرایش 2)-کلاس 202

به نام او

سلام بر همگی


و اینجا بود که فریبرز به مهران گفت:"آهان یادم اومد طهمورث قبلا به من گفته بود که دوستش توی لس آنجلس مخفی شده."

"ایول فریبرز حالا یه قدم به پیدا کردن افراسیاب نزدیک تر شدیم.ببینم حالا چجوری به لس آنجلس بریم؟! "

"ببین مهران وقتی من ماشین می دزدیدم یه نفر رو می شناختم که وقتی ماشین دزدیدم ماشینو ازکشور خارج کنه. حالا شاید بتونه مارو ببره لس آنجلس ولی خیلی خطرناکه."

"ببینم فریبرز مگه چاره ی دیگه ای هم داریم ؟؟! الان هر کاری کنیم پلیسا مثل مور ملخ می ریزن رو سرمون بعدش هم می گیرنمون.بیا این موبایل زیر پام بود اگه می خوای زنگ بزنی می تونی ."

"آره راست میگی پس بذار یه زنگ بزنم"

"الو سلام چطوری خیلی وقته ازت خبر ندارم. ببینم می تونی من و یکی از دوستامو  از دالاس ببری به لس آنجلس؟"

"ببین فریبرز فقط یه شرط داره اینکه هر کار بزرگی خواستی بکنی منم باید توی گروهت باشم ."

"باشه  خودمم پول می خوام تو مارو ببر اونجا منم سریع یه کاری را می ندازم"

"خب فریبرز حالا این آدرسی که می دم رو یادداشت کن و یک ساعت دیگه بیا اونجا و یادت باشه که افرادم توی یه هواپیمای آبی منتظر تو و دوستت هستن . "

"مهران قرارو گذاشتم ولی وقتی اونجا رسیدیم باید یه کار بزرگ انجام بدیم و اونم باید تو گروهمون باشه . حالا به این آدرسی که میگم برو."

در همین حال طهمورث در زندان در آن شلوغی دنبال مهران و فریبرز می گشت که ناگهان متوجه نبودن سیم چین در سلول فریبرز شد و با عصبانیت به سمت فنس ها رفت و متوجه سوراخ فنس شد و به هر بد بختی که بود از فنس عبور کرد و تا می توانست از آن جا دور شد ولی بسیار شانس آورد زیرا پلیس ها همان موقع وارد عمل شده بودند تا نظم زندان را بر قرار کنند.طهمورث از دست مهران و فریبرز بسیار عصبانی بود چون آن دو باعث شده بودند که یک پلیس به او شلیک کند و آن ها در موقع فرار طهمورث را با خود نبرده بودند.

طهمورث با موبایلی که از زندان داشت مکان خودش را پیدا کرد وبه یکی از دوستان قدیمیش زنگ زد و ترتیب رفتنش پیش افراسیاب که در لس آنجلس بود را داد تا بتواندن از طریق او مهران و فریبرز را پیدا کند.

در همین حال مهران و فریبرز به هواپیما رسیدند.

"ببین مهران خودشه بیا بریم ."

"سلام من فریبرزم شما منتظر منید؟؟"

"بله لطفا سوار شید و به حرف خلبان گوش کنید ."

چند ساعت بعد فریبرز و مهران درون هوا پیما بودند و داشتند به مقصد خود پرواز می کردند.

"مهران این هواپیما های جنگی رو ببین اومدن دنبالمون؟!!"

"واستا الان از خلبان میپرسم."

"اهای خلبان لمون دادی؟!!"

"نه بابا اینا دنبال یک تن موادی هستند که تو هوا پیما هست تازه سفر شما هم اینجا تموم می شه "

"یعنی چی سفرمون تموم میشه ؟!!"

"یعنی الان باید چتر هاتون رو بپوشید و بپرید و تو آب فرود بیاید و به سمت کشتی که نزدیک شما است شنا کنید."

خلاصه مهران و فریبرز به کشتی رسیدند و داشتند از سرما یخ می زدند که در کشتی به آن ها لباس دادند. این پایان سفرشان نبود وچند بار وسیله شان را عوض کردند یعنی از هلکوپتر به کشتی و از کشتی به هلکوپترتا اینکه به مقصد رسیدند.

"خب بالاخره به لس آنجلس رسیدیم.آهان فریبرز من یادم رفت بهت بگم ولی من یه دانش آموز اینجا دارم که اسمش کوروش هست. قراره بریم پیش اون بخوابیم ولی باید اون رو هم توی کار بزرگمون بیاریم. چاره ای نداریم ولی نگران نباش درصد زیادی نمی گیره. در همین حال طهمورث که با ماشینی که بدست آورده بود پیش دوستش رفت ولی از دور پلیس ها را در خانه ی دوستش دید .کمی صبر کرد تا پلیس ها بروند و بعد وارد خانه ی دوستش شد .

" منو لو دادی نامرد باید بکشمت."

"نه نه اون یک موضوعه راجبع پسرم و به تو هیچ ربطی نداره ."

"به نفعته که با هواپیمات منو ببری لس آنجلس و خونه ای که توی لس آنجس داری رو واسه چند روز به من بدی وگر نه پدرت  رو در میارم."

"باشه "

آن ها بعد از پرواز خسته کننده ای به مقصد رسیدند .

هر سه نفر آن ها به افراسیاب نیاز دارند هم برای دزدی و هم برای پاک کردن اسمشان وحالا پیدا کردن افراسیاب یک چالش دیگر برای مهران و فریبرز طهمورث است زیرا افراسیاب به هیچ کسی زیاد اعتماد ندارد مخصوصا به سه فراری که اسم آنها در اخبار است.

در صبح روز بعد....

                          نویسنده: پارسا بندار صاحبی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۳
ابوالقاسمی

داستان آسانسور(قسمت هفتم) - کلاس 201

به نام او

نظر بدیدها!


    قدم اول را برداشتم به داخل غار رفتم. قدم دوم را که گذاشتم صدای خروپف اشنا به گوشم رسید دیگر مطمئن شدم که کسی در غار و ولی  خواب است. پس سریع جلو رفتم تا بفهمم آن مرد کیست. هر قدم بر می داشتم هیجان پیشتری پیدا می کردم. وقتی رسیدم به داخل غار هیجی معلوم نبود. سریع به دنبال صدای خروپف گشتم به جلو رفتم که ناگهان زانویم به چیز سفتی برخورد کرد. با لمس کردن ، فهمیدم که یک تنه چوبی است. ناگهان صدای خروپف قطع شد. کمی صبر کردم کم کم تصاویر داشت برایم واضح می شد. که سرم را به بالا بردم و دیدم که یک نفر صاف به من زل زده است قیافه اش آشنا بود بعد چند ثانیه که تصویرش برایم واضح شد. فهمیدم که خود دلیر است. همه چیز های  قبل فراموش کرده بودم و خواستم که دلیر را خوشحال کنم و گفتم : مرد حسابی سکته کردم چرا هیچی نمی گی. اما دلیر همچنان ساکت بود.

 ناگهان یاد آن دعوا افتادم و شروع کردم به عذرخواهی کردن بعد از جند جمله دلیر بلاخره به حرف امد گفت:« اولا سلام ، بعدشم مهم نیست من خودم متوجه شدم که اشتباه کردم باید دقت بیشتری در نگاه کردن داشته باشم » اما معلوم بود که هنوز هم می خواهد از خود دفاع کند.

من داشتم از خوشحالی بال در می اوردم. یه نگاهی به اطرافم انداختم که چشم به استخوان ها و پوست میوهایی که کنار دیوار غار بود افتاد، گفتم : «حسابی دلی از عزا در اوردیا » دلیر گفت « اره ، ولی فقط میوه ها مال من است استخوان ها قبلا بود. من که دلیل دیگری برای وجود انسانی در جزیره پیدا کرده بودم گفتم : میوه ها را از کجا کنده بودی. دلیر گفت: همین جا بود . به نظر می رسید دلیر هم مثل من کنجکاویش برای پیدا کردن انسان دیگر در جزیره بیشتر شده بود. بعد مکثی گفت: من باید از این جا بیرون بروم و آن را پیدا بکنم . من که خسته بودم و حال راه رفتن نداشتم به او گفتم :« بی خیال تو این تاریکی که چیزی معلوم نیست». او سریع قانع شد. خودم هم تعجب کردم. که ناگهان صدای رعد برقی حواس ما را پرت کردن و بعد از چند لحظه صدای چکیدن آرام آرام باران بیرون غار شنیده می شد. معلوم بود که به این زودی ها قطع نمی شه ، ما درحال صحبت کردن درباره ی ان انسان داخل جزیره بودیم . کم کم هوای داخل غار سرد شد. من چیزی نگفتم و به صحبت کردن ادامه دادیم

بعد از چند دقیقه دلیر گفت : چه قدر سرد شد. من هم که از سرما دندان هایم می لرزید گفتم :آره راست می گی باید یه فکری بکنیم. دلیر گفت: «چه طوره یه اتش ردیف کنیم» من هم گفتم : باشه و با هم به بیرون غار رفتیم ، هم جا تاریک بود. حتی تاریک تر از قبل چون ابر ها مانع نور ماه می شدند و سنگ ها بسیار لغزنده بود .

دلیر گفت:« دو راه داردیم تو رو به بالا برو من روبه پایین» اما من که تازه آن را پیدا کرده بودم و دیگر دنبال درد سر نبودم گفتم :« نه من که از پایین امدم درختی خشک شده ندیدم» پس بیا با هم بریم بالا دلیر قبول کرد. قدم به قدم بالا رفتیم من پا هایم را محکم می گذاشتم ، رفتیم و رفتیم ولی درخت خشک شده  پیدا نمی کردیم یا اگر شک شده بود باران ان را خیس کرده بود. اما بلا خره چند تا بوته خشک زیر صخره ای پیدا کردیم دلیر سریع رفت که ان را جدا کند . که ناگهان دیدم دلیر نیست و صدای اخ آمد، جلو رفتم پایین را نگاه کردم دیدم که گودی کم ارتفاعی وجود دارد اما اینجا در کوه چه طور تله وجود دارد ؟ رفتم و با هر قیمتی شده دلیر را بیرون کشیدم ، خدا رو شکر ، دلیر سالم بود. با هم آن بوته های خشک را جمع کردیم و آرام پایین آمدیم که به در غار رسیدیم ولی انگار که آتشی در غار روشن است. بله بوی دود اتش هم می آمد. در کمال نا باوری من به دلیر نگاه کردم وگفتم ...

                        نویسنده: محمد علی بیداری

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
ابوالقاسمی

داستان آسانسور(قسمت ششم) - کلاس 201

به نام خدا

سلام!


    یک گوسفند توپولو دنبه دار دیدیم که از کنار با سرعت گذشت و آنقدر چاق بود که موقع حرکت گوشت شکمش تکان می خورد. به به!!! ناهار امروزمان جور شد یه ندایی به دلیر دادم اما دیدم اون زود تر از من قاشق و چنگالشو برداشته و آب از لبو لینچش راه افتاده بود امّا صبر کن ببینم دلیر تو قاشق چنگال از کجا آوردی!!!! ناگهان دلیر که فقط فکروذهنش گوسفند بود رو اون زوم کرده بود سر جاش بدون هیچ حرکتی خشکش زد و بعد از چند لحظه گفت:حالا چه اهمیتی دارد من اینو از روی زمین پیدا کردم.اما من به همین سادگی از این قضیه نمی گذرم. یه خونه,یه قاشق چنگال؛ دقیقا چیز هایی که یک انسان فقط میتونه از اون استفاده کنه. این موضوع کم کم داشت منو به وحشت می انداخت. من همینطوری داشتم فکر می کردم که یکهو دیدم دلیر, گوسفند به کمر داره, با لباس آغشته به خون داره میاد به من گفت برو چوب بیار تا آتیش درست کنیم منم از اونجایی که وجود انسان را در این جزیره غیر ممکن می دونستم رفتم تا دلی از عزا در بیارم زیرا تا زمانی که منو دلیر با هم هستیم دیگر چیز دیگری اهمیت نداره ولی کمی جلوتر به قصد پیدا کردن چوب برای آتش دیدم که چند چوب به حالت گرد کنار هم چیده شده اند دو چوب کلفت جدا  هم کمی اون ور تر افتاده و کمی خاکستر نیز زیر چوب ها وجود داره. دیگه داشتم کم کم نگران می شدم که باز هم دلیر از راه رسید و با خوشحالی گفت:به مرد حسابی چرا زود تر نگفتی که بند و بساط رو راه انداختی. اما من خودمم هنوز در وجود یه همچین چیزی مونده بودم اما این بار هم جدی نگرفتم و شروع به درست کردن آتیش کردم که از قضا بارون گرفت ما هنوز یه جرقه هم نزده بودیم خلاصه پشیمان شدیم و دوباره رفتیم که نارگیل بچینیم. وقتی به درخت نارگیل رسیدیم دوباره اومدیم که طبق دفعه ی قبل قلاب بگیریم که این دفعه کنار همان درخت یک نردبان دیدیم این بار دیگه من حسابی ترسیدم اما باز طبق معمول دلیر داشت غر شکمش رو می زد که من براش قلاب بگیرم اما این بار دیگه به حرف او گوش نکردم و با عصبانیت سر او داد زدم و گفتم:این چه وضعشه پسر تو چقدر احمقی!!! واقعا نمی بینی یا نمی فهمی ک هبه غیر از ما تو این جزیره کس دیگری هم هست یا بوده؛!! اگر قبلا بوده باشه پس با الان مرده یا دوباره به خانه بر گشته و اگر هم هست پس باید بگردیم و پیدایش کنیم اگه می تونی یه خورده جلوی اون شکمه وامونده رو بگیر از عقلت استفاده کن.قاشق و چنگال,چوب ها,خونه و حالا این نردبان اینا همش وسیله هاییست که فقط انسان از آن استفاده می کند چون گوسفند با اون دنبه ای که من دیدم نمیتونه بپره چه برسه به این که بخواد این کارارو انجام بده.... داشتم همینطوری می گفتم که یکهو دلیر حرفم را قطع کرد و گفت: من از کجا باید می دونستم که اینا همه کار تو نیست من که اون آتیشا رو ندیدم,من که ای نرده رو ندیدم,من که اون کلبه  رو پیدا نکردم؛ من فقط اون قاشق و چنگالو پیدا کردم که از نطرم مهم نیومد باز از تو بهترم که این همه سر نخ دیدی و هنوز به وجود یک انسان دیگه شک داری. حداقل من آدم زود باوری نیستم ولی وقتی حقیقت جلوی چشمم باشه دیگه بهش شک نمی کنم پس برو به خودت گیر بده که بعد این همه وقت .....  

بعد سرشو انداخت پایینو از آن طرف رفت و منم از این ور. دیگرهوا داشت تاریک می شد و من واقعا گشنم بود و از درخت بالا رفتم و یک نارگیل کندمو زدم تو رگ. درحین نارگیل خوردن به دلیر فکر می کردم و به حرفایی که بهم می زد. واقع حق با اون بود من خیلی زود کنترلم رو از دست دادم به او چیز هایی بدی گفتم و اون حرفهایی که به من زده بود واقعا حقم بود.خلاصه بعد از مدتی تأمّل به فکر پیدا کردم دلیر افتادم تا ازون عذر خواهی کنم. از قضا به تاریکی شب برخوردم که چشم چشم رو نمی دیدفقط نور ماه تا حدی جلویم رو روشن می کرد که زمین را ببینم تا نیفتم که همین نور ماه به من اثری از ردّ پا  نشان داد منم که از خدا خواسته به دنبال رد پا رفتم می خواستم هر چه زود تر دلیر را پیدا کنم و از او عذر خواهی کنم و کلا قضیه احتمالی وجود یه انسان دیگه رو در جزیره فراموش کرده بودم و فکر می کردم این ردّ پا متعلق به دلیر است با این اندیشه دنبال ردّپا رفتم. یه چیزی حولو هوش دو ساعت من دنبال این ردپا رفتم و از مکان های زیادی از جمله رودخانه و تک قله جزیره رد شدم و به یک غار بزرگ روی همان کوه رسیدم که ردپا از آنجا عبور می کرد. اولش ترسیدم داخل بشم اما فک کردم که جون دلیر در خطر است و با نجات دادنش می تونم کار اشتباهم رو جبران کنم به همین دلیل با شجاعت وارد غار شدمو...

                       نویسنده: محمدرضاحسن    

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲
ابوالقاسمی

داستان آسانسور(قسمت پنجم)-کلاس 201

به نام او

    بعد از چند دقیقه سرعت به حدی بالا رفت که دیگر به زمین آسانسور پوستر شدیم. کم کم داشتیم فاتحه مان را می خواندیم که ناگهان آسانسور ایستاد ولی هیچ دری باز نشد. احساس می کردیم اکسیژن کم است به دلیر گفتم:"عجب فکر مزخرفی کردم که مدرسه رو بگردیم، خدا! چیکار کنیم اصلا من می خوام برگردم دکمه اش کوش؟"

دلیر نیز استرس داشت که ناگهان دقایقی بعد یک صفحه ای آمد بالا که درونش نوشته شده بود مکان را انتخاب کنید که دو کلید بود که یکی رویش خ نوشته شده بود و دیگری ه. واقعا نمی دانستیم.

از آن جایی که ما درسمان عالی بود همانند دو تا ابله خیال کردیم ه یعنی هوم پس آن را زدیم ولی بعد از زدن دکمه به اشتباه خود پی بردیم و فهمیدیم ه یعنی هرجا و خ یعنی خونه. دیگر من و دلیر گریه مان گرفته بود. مگر می شد یعنی ما کل خانه و ... را از دست دادیم. آسانسور که یک بیست دقیقه ای بود که در حال حرکت بود ناگهان ایستاد و سه در باز شد و ما به دنیایی سر در آوردیم که نه می دانستیم زمین است یا کجا.

اینجا رطوبتش مانند شمال، صبحش همچو آفتاب، گرم است چون الآن جفتمان زیر آسمان این مکان هستیم. به فکر این افتادیم که اول از کجا شروع کنیم. اصلا نمی دانستیم غذا و آب از کجا گیر بیاوریم. توکل به خدا کردیم و شروع به راه رفتن کردیم بعد از کمی راه رفتن به خانه ای به نظر متروک رسیدیم دلیر گفت:"بیا بریم توش شاید یه یخچال و جا خواب داشته باشد" چون هوا هم کم کم داشت روبه تاریکی می رفت. با ترس و اضطراب در را فشار دادیم تا ناگهان در با صدای خشی باز شد و ما وارد خانه ای دوبلکس شدیم که هیچ نوری نداشت. چراغ را روشن کردیم ولی اصلا مثل اینکه برق در خانه نبود و کلا در انجا برق نیست از آن جایی که خیلی می ترسیدیم همان جا کف خانه خوابیدیم و هوا هم تاریک شده بود و اصلا هم حوصله اکتشاف طبقه وحشتناک دوم را نداشتیم ولی در زمانی که می خواستم بخوابم چند تا چیز فکرم را درگیر کرده بود اول اینکه چرا باید در مدرسه ما هم چین چیز عجیبی باشد و چرا باید ناظم و ... بدانند ولی هیچ اطلاعی به دولت و .. ندهند و چرا این اینجا رطوبت این قدر بالا است و همین که این سؤال را در ذهنم مرور کردم با خود گفتم پس حتما این جا آب وجود دارد آن جا بود که تقریبا به این نتیجه رسیدم که "این جا یک جزیره است!" همان که این جمله را گفتم صدایی آمد گفتم:"دلیر تویی"اما صدایی نشنیدم به کنارم دست زدم هیچ کس نبود دلیر نبودبلند شدم هیچ چیز نمی دیدم با استرس بلند شدم باز هم صداهایی مثل راه رفتن کنارم حس می کردم خدا خدا می کردم صبح بشه بعد ناگهان اتاقی را با دست زدن حس کردن درب او را به زور باز کردم و سریع آن را پشت خود بستم با خود در حالی که نفس نفس می زدم از استرس گفتم پس ما تنها نیستیم همان جا گرفتم خوابیدم و زمانی که بیدار شدم دیدم دلیر کنارم خوابیده و فهمیدم از بعد از اینکه در خیالات اینکه چرا و چگونه ما به این جا رسیدیم به خواب رفتم و تمام این صداها و فرار کردن ها تنها و تنها یک خواب بوده و آن موقع بود که صدای شکم سر به فلک کشید پش از خانه زدیم بیرون و از انجایی که فهمیده بودیم این جا دریا دارد حدس می زذیم میوه های استوایی باشد که البته آخر سر نارگیل پیدا کرده و با عمل کردن به گفته های مشاور قبلیمان آقای شاغلی نارگیل را با روشی خلاقانه شکاندیم و خوردیم و خود به خود تشنگی مان هم بر طرف شدو کم کم بود که به این نتیجه رسیدیم که اکتشافات کارگاهانه و حرفه ای خود را شروع کنیم پس به گشتن پرداختیم اول از آن می خواستیم محدوده دریا را مشخص کنیم که در حین پیدا کردن ساحل ناگهان.....

                        نویسنده: علی چرمچی

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۳
ابوالقاسمی

داستان آسانسور (قسمت چهارم) - کلاس 201

به نام خدا

سلام بر همه!

آقا نظر بدید حتماً!


با شتاب به این سو و آن سو به دنبال کلید می رفتیم تا آن که دلیر با خوش حالی به من گفت راستی دیروز که آقای حسینی(ناظم) با آقای بصیری صحبت می کردند، شنیدم که می گفتند برای امنیت مدرسه از تمامی کلیدهای درهای کلاس ها، آزمایشگاهها و ... یک نسخه کپی تهیه کرده اند و در دفتر مدیر محترم مدرسه گذاشته اند. من به دلیر گفتم پس عجله کن، بیا برویم دم در دفتر مدیر مدرسه و سر و گوشی آب بدیم و ببینیم چه خبره. خوشبختانه وقتی به دفتر رسیدیم دیدیم که آقای مدیر تشریف ندارند و گویا به دلیل جلسه ای که در اداره آموزش و پرورش منطقه برگزار می شد تا آخر وقت هم نمی آیند. فرصتی بی نظیر و کم سابقه پیش آمده بود که می بایست از آن استفاده می کردیم. پس عزممان را جزم کردیم و با شجاعت تمام وارد دفتر شدیم و در دفتر را از تو بستیم و به دنبال کلید روی میزهای اتاق را گشتیم. همین طور که در حال جست و جو بودیم، تابلویی در گوشه ای از دفتر نظرمان را به خود جلب کرد. در روی تابلویی که به دیوار نصب شده بود، دهها کلید آویزان بود. با خوشحالی به سمت تابلو رفتیم و کلیدها را نگاه کردیم. روی اکثر آنها برچسب زده شده بود و مشخص بود که مال چه کلاسی هست ولی آنچه که نظر ما را به خود جلب کرد این بود که اگرچه روی تعدادی از کلید ها چیزی نوشته نشده بود ولی شکل و اندازه سه کلید با تمام کلیدهای موجود متفاوت بود. این کلیدها دارای اندازه ای بزرگ بودند و دندانه های ریزی که در بقیه کلیدها وجود داشت، در آن ها دیده نمی شد. پس به سرعت آن کلیدها را برداشتیم و هر دو از دفتر بیرون آمدیم و سراسیمه به سوی آن در رفتیم. وقتی کلید را در قفل چرخاندیم در به راحتی باز شد اما با کمال تعجب دیدیم که در پشت در چوبی یک در سنگی قرار دارد. کلید دوم را برداشتیم و درسنگی را هم باز کردیم و پس از گذر از این در متوجه شدیم که در پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار دارد. آن در را هم با کلید سوم باز کردیم و هر دو وارد اتاق شدیم. با ورود ما به اتاق، ناگهان اتاق شروع به حرکت کرد و ما متوجه شدیم که با سرعتی زیاد در حال حرکت هستیم. سرعتی بسیار زیاد، از پنجره اتاق به بیرون نگاه کردیم و با کمال تعجب دیدیم که داریم با سرعت معجزه آسایی از مدرسه دور می شویم. دقایقی بعد .......

                                نویسنده: محمدرضا طغیانی

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۳
ابوالقاسمی

داستان آسانسور(قسمت سوم)-کلاس 201

به نام خدا

سلام بر همه‌ی دوستان!



چهارشنبه من و دلیر قرار گذاشتیم که بعد از ساعت سه که مدرسه تعطیل می شود، حدود یکی دو ساعت توی مدرسه بمانیم و یکم خوش بگذرونیم( از بیکاری که بهتره!!!) اول رفتیم سراغ مشاور خیلیییییی گلمون و باهاشون در مورد نمرات درخشانمون(مخصوصا ریاضی)حرف زدیم. ایشون هم آب پاکی رو روی دست ما ریختن. آخر ما اومده بودیم که با آه و ناله یک سودی توی نمرات ببریم و از دست مادرامون جان سالم به در ببریم اما به صورت شیک و مجلسی از دفتر به بیرون رانده شدیم(تا جایی که تونستم ادبی گفتم تا به جاییتون بر نخوره!!!) بعدش ما با حال خراب و دلی پرخون رفتیم و توی حیاط والیبال بازی کردیم. اما آخر مگر چقدر می توان بازی کرد. حوصلمون بدجور پوکیده بود و اصلا هم حال خونه رفتم نداشتیم. اونجا بود که من یک پیشنهاد جسورانه و صد البته احمقانه دادم. از وقتی که اون خواب رو دیدم خیلی کنجکاو و فضول شده بودم، انگار دنبال یک چیزی بودم و واسه ی همین هم پیشنهاد چرخیدن توی سوراخ سنبه های مدرسه رو دادم. ساختمان مدرسه خیلی بزرگ و پر از جاهای ناشناخته بود و کار رو هیجان انگیز تر می کرد. دلیر هم از این کار بدش نمی آمد آخر مثل من شجاع بود. ما اول از حیاط شروع کردیم که پر از جاهای تنگ و تاریک بود اما توی تمام آنها به غیر از برگ خشک و موش و سوسک و انواع کرم ها و اینجور جک و جونور ها چیز دیگری نبود پس ما برای ادامه ی اکتشاف به طبقه ی اول ساختمان مدرسه رفتیم.من آن جا به غیر از دفتر مدیر و مشاور و امور انضباطی چیز دیگری ندیده بودم اما این دفعه با دقت بیشتری نگاه کردم. بعد از بررسی های زیاد فهمیدیم که یکی از در های طبقه ی اول تا به حال باز نشده و همیشه قفل بوده.کجا باید دنبال کلیدش می گشتیم؟

                            نویسنده: کسری دهقان

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲
ابوالقاسمی