۴۷ مطلب توسط «ابوالقاسمی» ثبت شده است

داستان کارآگاه باهوش(قسمت دوم-ویرایش 2)-کلاس 202

سلام

آقا نظر یادت نره!!


مهران و فریبرز راهی جز فرار نداشتند. استرس و آدرنالین در تمام بدنشان پخش شده بود. مهران با دلهره به فریبرز گفت : حالا چیکار کنیم؟ ! فریبرز که وضعیت بهتری نسبت به مهران نداشت، گفت : من چمی دونم ؟ ! ناگهان آن ها صدای زنگ خطر زندان را شنیدند.

آن ها اول متوجه نشدند که چه اتفاقی افتاده ولی فریبرز که قبلا سابقه ی شنیدن این صدا را دداشت فهمید که در بد مخمصه ای گیر افتاده بودند.

در نهایت ناباوری و ترس ودل شوره، آن ها تصمیم می گیرند که راهی برای فرار پیدا کنند.

در ابتدا به سمت در های خروج اضطراری برای خود مسئولین زندان می روند ولی متاسفانه درها نیاز به آی دی کارت یکی از مسئولین داشتند.

"حالا چی کار کنیم؟!"

"فکر کنم دیگه کارمون تمومه . . ."                          ناگهان مهران ایده ای به سرش زد. این که در بین بقیه ی زندانی ها و شلوغی، به سمت  محوطه ی باز زندان بروند و در این بین از طریق عبور از فنس ها، به آن طرف زندان بروند.

البته آن ها اول می بایست سیم های فنس ها را پاره می کردند.

فریبرز در بین شلوغی وارد سلول خودش شد و سیم چین کوچکی در جیبش قایم کرد.

"فک کنم همین هم کفایت کنه . . ."

آن ها به سمت یکی از فنس هایی رفتند که کم ترین مقدار توجه را می توانست به سمت آن ها جذب کند.

فریبرز چندین بار سعی کرد تا سیم ها را پاره کند ولی او اصلا نمی توانست .

" اه ه ه! چرا این سیما پاره نمی شن ؟!"

ناگهان آن ها حفره ی نسبتا کوچکی در بین سیم ها دیدند.

"فریبرز! اون چیه ؟ !"

"فکر کنم یه حفره ست !"

فریبرز بی هیچ  تاملی به سمت حفره رفت و تا جایی که توانست حفره را باز کرد. به مقداری که حداقل از آن بتوانند رد شوند.

" خب بذار ببینم می تونم رد شم . . ."

مهران توانست رد شود و حالا نوبت فریبرز بود که ناگهان به یاد تهمورس افتاد. پیش خودش گفت :

" پس تهمورس چی می شه ؟! ما در میریم ولی او که مجبور می شه حتی بیش تر هم تو زندان بمونه !"

مهران با لحن خاصی گفت :

" بدو دیگه ! داری تعداد سیم ها رو میشماری؟ عجله کن!"

فریبرز بی خیال تهمورس شد و تصمیم گرفت فرار کند.

آن دو تا جایی که توانستند از محیط زندان دور شدند.

بعد 2 ساعت فرار و استرس از ترس پیدا شدن توسط پلیس، نگاهی به اطراف خود انداختند، دیند که اصلا نمی دانند کجا اند.

" ما الآن کجائیم؟"

" فکر کنم وسط ناکجا آباد!"

بعد تصمیم گرفتند که ماشین یا کسی رو پیدا کنند که با آن بتوانند به جایی امن تر بروند.

بعد یک مقدار جستو جو، آن ها یک وانت درب و داغون پیدا کردند که هیچ احد و احدی دور و بر آن نبود.

 

" فریبرز، یه مقدار عجیب نیست."

"چی؟"

"این که یه وانت، وسط ناکجا آباد و بدون هیچ صاحابی همین جوری ول شده !"

مهران و فریبرز بعد کلی جروبحث تصمیم گرفتند که به سمت ماشین رفته و آن را چک کنند.

بعد از یک مقدار ور رفتن با ماشین و چک کردن جزئیات و بررسی، آن ها متوجه شدند که یک گالن پر بنزین در کنار سنگی در نزدیکی ماشین وجود دارد.

در ابتدا برای آن ها مشکل بود که دلیل وجود گالن را بفهمند ولی مهران گفت:

"دلیل ملیل رو وللش !!! ماشینو بچسب !"

پس آن ها وانت را پر کردند و آماده ی حرکت شدند.

چند ساعت گذشت. آن ها فقط می خواستند بفهمند که کجا هستند.

"مهران! ببین رو اون تابلو چی نوشته؟"

"اگه اشتباه نکنم نوشته 2 مایل تا تگزاس !"

 

آن ها دو بسیار خوش حال شدند. اصلا باورشان نمی شد. بعد آن همه استرس و دلهره که چیزی جز ترس و فرار نداشت، حالا همه به راحتی تبدیل شده بودند.

"حالا فرض بگیریم که ما وارد تگزاس شدیم، بعدش چی ؟!"

"اصلا نمی دونم!"

آن ها نزدیک و نزدیک تر می شدند و بعد متوجه شدند که آن ها وارد دالاس شدند.

مهران هرچه فکر کرد نتوانست که کسی رو به یادش بیاورد که به آن ها بتواند به آن ها کمک کند.

بعد فریبرز یاد دوست تهمورس افتاد که از افراسیاب می گفت.

"ببین مهران، اگه ما بتونیم او یارو چی بود اسمش . . . آها افراسیاب را پیدا کنیم، بعدش تا یه مدتی راحت می شیم ."

"دمت گرم فریبرز! بهترین ایده ی ممکن رو دادی!"

پس آن ها تصمیم گرفتند که به دنبال افراسیاب بروند و این جا بود که  . . .


                                    نویسنده: کوروش شریفی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت اول-ویرایش 2)-کلاس 202

به نام خدا

سلام بر همگی!
حتماً پس از خواندن داستان نظر بدهید!

شبی کارآگاهی به نام مهران در حال قدم زدن بود که ناگهان صدایی شنید:((پچه زود باشید! الاناس که یک کسی مارو ببینه من محموله رو می برم بعدا براتون یک پیغام می زنم.)) کارآگاه مشکوک شد و آرام آرام به طرف صدا رفت ناگهان چیز عجیبی دید! او دید که از بزرگترین و مهم ترین موزه های شهر یکی از میراث تاریخی و فرهنگی را دزدیده اند.البته مهران هم گذشته بسیار خوب و پر افتخاری داشته زیرا او سخت ترین ماموریت هارا با موفقیت پشت سر گذاشته بود برای مثال او گردنبند دزیده شده یکی از سفرای خارجی را با موفقیت پیدا و آن را باز گردانده بود خلاصه اینم یک ماموریت دیگه برای کارآگاه بود .او سعی کرد آن هارا بگیرد ولی نتوانست اما او شماره پلاک ماشین را یادداشت کرد.

صبح روز بعد:                                                                                        کارآگاه به موزه بازگشت که شاید سرنخ دیگه ای پیدا کند ولی پلیس کل آن جارا تحت نظر داشت مهران به رییس پلیس گفت:((سلام جناب سرهنگ من دیشب دزدارو دیدم نتونستم چهره و رنگ ماشینو نتشخیص بدم ولی اینم از شماره پلاک ماشینشش.)) سرهنگ تعجب کرد و کمی فکر و گفت:((چه جالب! ما با تمام این امکانات نتونستیم یه تار مو پیدا پیدا کنیم اما تو تکنفره تونستی شماره پلاک ماشینو بگیری!؟الحق که لایق این پرونده و از همین الان رسما این پرونده رو به تو می سپارم!)) کارآگاه خوشحال شد و شماره پلاک ماشین رو به تمام کلانتری ها ارسال کرد که شاید ماشین را پیدا کنند.

دو روز بعد,ماشین در بندر پیدا شد ولی هیچ چیزی در آن نبود مهران از یک بومی پرسید:((آیا تو می دونی که کسایی که سوار این ماشین بودند چی شدند؟)) بومی گفت:((من دید که آنها رفتند به قایق با یک محموله .))مهران تا این را شنید تعجب کرد و سریعا با 3 نفر از پلیسا سوار قایق شدند و به دریا رفتند تا شاید دزدان را پیدا کنند.بعد 5 روز گشت زنی آن ها دیگر ناامید شده بودند که یکهو صدایی شنیدند:((بوووووووووووووووووم))و از طرف یک جزیره دود بلند شده بود آن ها به طرف جزیره رفتند و دیدند که مواد منفجره و نارنجک هایی که در کشتی دزدان بوده منفجر شده؟! مهران این قضیه رو از این فهمید که دید که تکه های هنوز داغ و جوشان موشک ها در حال پرت شدن به این طرف و آن طرف بودند آن ها وارد جزیره شدند و دیدند که کلی سرباز مرده و زیاد دقیق نمی دیدند زیرا اونجا پر دود بود اونها در حال گشتن بودند که یکدفعه یکی از دزدان به طرف یکی از پلیس ها با چاقو حمله کرد و مهران هم چون خوب نمی دید هم دزد و هم پلیسرو کشت! و 2 تا پلیس باقی مانده فکر کردند که اصلا هدف مهران کشتن اونا و دزیدن اون میراث فرهنگی است پس مهران را به جرم قتل گرفتند و به شهر بردند مهران هی به پلیس ها می گفت:((من می خواستم دزدرو بزنم نه پلیسرو!منو آزاد کنید!)) او در دادگاه هم همین حرفو زد ولی قاضی حرف او را باور نکرد و اورا به جرم قتل به 15 سال زندان محکوم کرد.

از آن روز به بعد, مهران دیگر کارآگاه نبود و شدیدا از دست پلیس ها عقده ای شده بود.روز اول زندان او به سلولش که رفت , سریع بر روی تخت دراز کشید و داشت در ذهنش نقشه فرار می کشید. او در رویاهاش بود که کسی سیلی به صورتش زد و گفت:((پس تو هم سلولی جدید هستی؟ زود تر پاشو رو زمین بخواب.مگه منو نمی شناسی؟)) مهران گفت:((نه ,  برای چی باید بشناسمت سیرابی ?!)) ناگهان زندان ساکت شد.هم سلولی او گفت:((خب اسم من اکبر غولس هم سلولی قبلی جانباز 97 شد فکر کنم تو باید دیگه مستقیم بری .))اکبر می خواست با چاقو مهران را بزند که ناگهان مهران با صندلی فلزی او را زمین گیر کرد و با چاقو می خواست اورا بکشد که پلیس آمد و همه را متفرق کرد.در همین شلوغی ناگهان دو نفر به طرف مهران آمدند یکی از آن ها گفت:((واقعا کارت عالی بود ! ولی باید قشنگ خلاصش می کردی . حالا ول کن اینارو اسم من فریبرزه . من دلال ماشین بودم ولی منو به جرم سرقت 25 ماشین منو گرفتن. اینم که اینجا می بینی تهمورسه . )) تهمورس گفت :(( من خلبان سابق نیروی هوایی بودم ولی منو به جرم قتل 25 نفر گرفتن.تو هم یکی از اونایی ؟ آره یا نه! زود باش بگو!)) فریبرز درگوش مهران گفت:((اون قبلا اینجوری نبود ولی بعد یک بمباران از شدت صدای بمب پارانویید شده یعنی به همه شک داره.)) اهر سه آن ها در یک روز آزاد می شدند.اونها یک تیم سه نفره تشکیل دادند مهران جریان اون آثار باستانی را به آن دو گفت و هر کدام از آنها برای خود دوستان و آشناهایی داشتند که به آن ها بعد از آزادی کمک کنند آنها برای نقشه خود ابتدا باید گذشته و اطلاعات موزه را به دست می آوردند تا بفهمند که آن آثار باستانی چه قیمتی دارد در نتیجه آنها نیاز به هک اطلاعات و کامپیوتر پلیس و  موزه داشتند که هیج کدام از آن ها هک بلد نبودند . همه ی آن ها در نا امیدی بودند که نا گهان تهمورس یاد یکی از دوستان خود افتاد و گفت:((من یه دوستی داشتم . اسمش افراسیاب بود. اون یک هکر کلاه خاکستری فوق العاده حرفه ای بود.بعد از اینکه چند تا از دشمناش خواهرزاده 7 سالش رو کشتن اون ناپدید شد و تا الان کسی اونو ندیده. فکر کنم اگه ما به اون کمک کنیم قاتلای خواهر زادشو پیدا کنن اونم به ما کمک می کنه.)) مهران سریعا گفت:((سریع برو زنگ بزن فقط برو !!!!)) تهمورس زنگ زد. بعد از چند بار زنگ زنگ زدن کسی تلفن را برداشت و گفت:(( چی می خوای ؟!)) تهمورس گفت:(( لطفا به ما کمک کن که کامپیوتر مرکزی موزه رو هک کنیم تا یک سری اسناد مهم و با ارزش به دست بیاریم ببین قضیه کلی پول در میونه اگه به ما کمک کنی هر اسلحه یا ماشین و حتی افرادی که بخوای بهت می دیم تا اون قاتلای لعنتی رو بکشی.)) افراسیاب کمی فکر کرد و گفت :((  اول کار یه ماشین درست و حسابی با یه اسلحه خوب می خوام تا 30 دقیقه ی دیگر به من اطلاع بده.)) تهمورس سریعا قضیه را برای دوستانش تعریف کرد فریبرز گفت:(( من یه دوستی دارم اونم دلال ماشینه اسمش سهرابه اون ماشینو جور می کنه.)) مهران گفت :((بذار یه زنگ به جمشید بزنم )) او به جمشید زنگ زد و اسلحه هم جور شد. تهمورس بعد نیم ساعت می خواست که به افراسیاب زنگ بزند که یک افسر زندان او را دید که دارد با موبایل حرف می زند در نتیجه به طرف او شلیک کرد . خوشبختانه به تهمورس نخورد و به یک زندانی دیگر خورد و در زندان هرج و مرج شد. در این شلوغی ها تهمورس به افراسیاب همه چیز را گفت. مهران و فریبرز سعی داشتند که فرار کنند که ناگهان تهمورس آن دو را می بیند و داد می زند :((می دونستم که شما دو نفر می خواستید منو بکشید ازتون متنفرم آشغالای پستفترت)) فریبرز که یک اسلحه از پلیس ها دزدیده بود با آن به تهمورس شلیک می کند و تهمورس بیهوش بر روی زمین می افتد.

دو ساعت بعد...

                               نویسنده: سروش مجدی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۳
ابوالقاسمی

داستان آسانسور(قسمت دوم)-کلاس 201

به نام خدا

داستان آسانسور(کلاس 201) قسمت دوم

آقا نظر یادت نره ها!


    در طول این یک هفته به لطف این که کلاهم را با خود به مدرسه نبرده بودم متاسفانه مریض شدم و از شانس عالی من در همان هفته امتحان شیمی داشتیم و من در بستر بیماری بودم وبه همین دلیل به مدرسه نرفتم.

بالاخره محرم شروع شد و من هم به دلیل فعالیت زیاد در کار های پرورشی خدمت گذار امام حسین(ع) در مدرسه در هیئت حداث الحسین شدم.در طول محرم کلاس های ما کمتر شده بود و همه ی معلم ها سوال های قبل از امتحان را برای آمادگی بیشتر ما به ما می دادند .من هم مانند همه ی بچه های مدرسه مان خیلی درس می خواندم.

در روز امتحان برنامه نویسی قبل از امتحان یکی از بچه ها به من تیکه انداخت و من با او گلاویز شدم و به او گفتم.ببین.یه بار دیگه بخوای به من تیکه بندازی با کله میام تو دماغت.هیچی دیگه.بعد از اون حرف من دیگه دماغمو نمی توانم تکان دهم.

آقای بصیری مسئول انضباطی مدرسه هم از خجالت جفتمون درآمد و از او دو نمره و از من یک نمره از انضباطمان کم کرد.

بعد از هفته امتحانات که من امتحان هایم را عالی دادم با یکی از بچه ها بسیار دوست شده بودم.ما از آن به بعد همیشه با هم بودیم و پشت به پشت هم در دعوا ها شرکت می کردیم.نام اودلیر بود و متاسفانه درسش بسیار بد و نمره هایش هم همه تجدیدی بود و شر ترین بچه ی کل مدرسه بود.من به خاطر این با او دوست شدم که رفتار و کردارش را تغییر دهم ولی بعد از مدتی نه تنها او خوب نشد بلکه من هم یکی از شرترین بچه های مدرسه شدم و روزی وجود نداشت که از ما تعهد نگیرند و از نمره ی انضباتمان کم نکنند.حتی من درسم هم بد شد و دیگر برای هیچ امتحانی درس نمی خواندم.

شبی من در خواب خوابی وحشتناک دیدم.دیدم در شهری که کاملا ناشناخته بود و تمام مردم آن شهر انگار روح بودن و از در و دیوار رد می شدند و من بعد از آن خواب تا حدود دو روز در حالت منگی بودم.

متاسفانه بعد از تعریف کردن ماجرا برای دلیر او به من گفت:این چیز های چرتو پرتو ول کن بیا بریم تیکمونو بندازیم.من هم به حرف او گوش کردم و آن را فراموش کردم بدون اینکه تعبیر آن را بدانم و ای کاش گردنم می شکست و به حرفش گوش نمی دادم.

ما بعد از آن به کار های شرمان در مدرسه ادامه دادیم.

                                 نویسنده: رسام رادفر

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲
ابوالقاسمی

داستان آسانسور-قسمت اول(اصلاح شده)

داستان آسانسور(کلاس 201) قسمت اول(اصلاح شده)

سلام رفقا

آقا پس از خوندن حتما نظر بدیدها!

بسمه تعالی

همین جور که از مدرسه به خانه می رفتم، داشتم به بچه ها، به معلم ها، کادر دفتری، امتحانات و هزار تا چیز دیگر فکر می کردم که اتفاق ساده ای مرا از فکر و خیال در آورد، کلاهم از دستم افتاد و به لطف باران دیشب کاملا گِلی شد، برداشتمش و با دو تا از انگشتام تا در خونه رفتم که باز هم با شانس خوبم مواجه شدم و او مرا دوباره غافل گیر کرد، این بار کلید خانه را صبح با خودم نیآورده بودم.

بعد از یک ساعت نگاه کردن دَرُ و دیوار بالاخره مادرم از خرید آمد که بعد از سلام و احوال پرسی رفتیم داخل خانه.

طبق معمول تا سفره ی ناهار را با مادرم انداختیم بابام از شرکت و خواهرم از مدرسه آمدند و بعد از خوردن نهار خوشمزه مادر همه برای استراحت به اتاق ها رفتند ولی من

چون خواب بعد از ظهر را دوست نداشتم بیدار ماندم و برای امتحان درس شیرین معارف، کتاب را خواندم.

وقتی که بقیه از خواب بیدار شدند، مادرم شروع به انجام کارهای خانه کرد، پدرم هم به من و هم به خواهرم در درس هایمان کمک کرد.

صبح روز بعد چون کلاهم هنوز خشک نشده بود بدون کلاه بافتنی رفتم و به گفته های قبلی خودم شانس خوبم امروز این بود که هوا پنج درجه سردتر شده بود ولی منم دست رد به سینه ی شانسم نزدم و کلاه گرم کنم را وصل کردم که به خوبی اون کلاهم نبود ولی یقینا از یخ زدن بهتر بود.

خلاصه به مدرسه رسیدم و بعد از صبحگاه و سلام و پرسیدن کارهای امروز از بچه ها وارد کلاس شدیم که هوای کلاس از بیرون هم سرد تر بود. بعد از ورود آقای خلیلی (کمک مشاور و دبیر دروس قرآن و معارف)  تمام 27 قلب موجود در کلاس شروع به زدن باسرعت هزارتا کرد ولی خود آقای خلیلی خیلی آرام چندتا از بچه ها را برای جلسه ی بعد جریمه کرد و بعد برگه ها را با کمک بچه پخش کرد بر خلاف تمام انتظارات بچه ها از آقای خلیلی امتحان خیلی ساده بود ولی یکی از بچه ها چون روز قبل فقط بازی کرده بود و صفر ساعت درس خونده بود امتحان را بد داد و بعد به صدا در آمدن زنگ تفریح  نفر اول از کلاس با کیفش رفت بیرون ، ما هم برای دلداری دادن به او دنبالش رفتیم ، ولی اون سریع از مدرسه خارج شد و یک دربست گرفت و رفت.

تا آخر همان روز تمام مدرسه درباره ی همون دانش آموز حرف می زدند و دوباره بر خلاف فکر بچه ها که انتظار برخورد جدی را با این داستان داشتند کادر مدرسه خیلی با لطافت به خانه ی او زنگ زدند و علت را جویا شدند که در آخر ما نفهمیدیم که چی شد.

آن روز در راه برگشت به خانه طبق معمول به مدرسه فکر می کردم ولی این بار فقط به همان دانش آموز فکر می کردم و از خودم می پرسیدم :((چرا این قدر زود رفت؟؟ اصلا مگه نمره ی آدم بد شد باید از مدرسه بره ؟؟))

خلاصه تا به خانه رسیدم با صحنه ای که کمتر کسی با اون روبه رو شده است مواجه شدم و اون هم اینکه شانس خانواده ی ما گل کرده بود و تیر چراغ برق کنار خانه ی ما با مهر زیاد یک کامیون مواجه شد و تیر هم برای جبران محبت لطف را بر ما تمام کرد و مثل ____ افتاد روی خودرو ما و طبق برآورد پلیس راننده ی کامیون باید پانزده میلیون به ما بابت خسارت بدهد.

به علت همین رویداد بسیار شیرین تمام آخر هفته ی ما به فضاحت تمام به پایان رسید.

                                نویسنده: علی عابدی‌نژاد

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(کلاس 202) قسمت سوم

که یک روز زندان بان در زندان را  باز کرد و گفت زندانیا مهران فریبرز و طهمورث بیرون بیایند و گفت شما آزادید خلاصه بعد از اون آزادی تا یک هفته داشتند با همدیگر حال میکردند . مثلا یک روز به مجموعه ورزشی انقلاب رفتند و یه دست پینت بال بازی کردند.

بعد از اون یک هفته همگی در خانه طهمورث جمع شدند و تصمیم به کشیدن نقشه گرفتند. مهران گفت :من که باید انتقام ام را از اون پلیس های ... استغفرا... ... بگیرم. پس شروع کردند به ایده زدن:

طهمورث گفت: به نظر من بیاییم و با هلیکوپتر و هواپیما وارد عمل بشیم. اما مهران در کسری از ثانیه به او جواب داد : طهمورث باز جوگیر شدی!! بعد فرریبرز گفت :ببینم مهران هنوزم شماره پلاک اون ها رو داری؟ مهران داشت جیب هایش را می گشت که ناگهان تیکه کاغذی پیدا کرد؟آهان خودشه پیدایش کردم. خوب عالیه ولی حالا از کجا گیرشون بیاریم..!!..!! بعد مهران جواب داد: یادمه از دور ماشینشون رو دیدم  کنار پالک نوشته شده بود باند دزدی ساحل بندربوشهر یا همون -بد سبب- طهمورث گفت :ایول مهران ولی ببینم مگه همه ی این اطلاعات رو تو به پلیس نداده بودی؟ بعد مهران گفت :خیالت جمع همیشه باید یک رازهایی رو برای روز مبادا نگه داشت. خیر سرمون کارآگاهیما!!

آن سه تصمیم گرفتند با ماشینی که طهمورث داشت و دست فرمون سریع فریبرز به بوشهر بروند.

در حین سفر نقشه های خود را می کشیدند. مهران گفت: قایق نصف شب نزدیک باند می شویم  و از زیر آب آرام نزدیک نگهبانان می شویم و آرام آنان را به قتل می رسانیم و بعد هم حساب بقیه را می رسیم. اما می رسیم به اصل قضیه که اون اثره، احتمالا باید دست رییسشون باشه که الان اطلاعاتی از اون ها نداریم.

بعد از سه روز سفر تفریحی که در حین آن شب ها علاوه بر استراحت نقشه های خودشان را هم می کشیدند، بالاخره به بوشهر رسیدند. طهمورث گفت: من وقتی که تو ارتش بودم یه دست داشتم که تو بندر بوشهر در بخش قایقرانی کار می کرد. میتونیم برای رسیدن به بندر از او استفاده کنیم. مهران گفت: عالیه همه چیز برای انجام یک عملیات خفن حاضره.

پس آن ها تمام وسایل،خوراک و اسلحه ها را برای عملیات حاضر کردند.

در قایق آن دو با آقا بهرام سلام و علیک کردن و طهمورث هم که دوست قدیمی او بود.

طهمورث گفت: خب بهرام چه خبرا. بالاخره تونستی اون عملیات را  با جون سالم به پایان برسونی.

آره راستیتش اون بعثی ها نامردا از زیر آب می خواستن حمله کنند که خوشبختانه ما دیدیمشان و با موشک منحدمشان کردیم.بگذریم. بگو ببینم چرا اومدید اینجا؟

راستیتش برای پس گرفتن یک شی باارزش از باند خلافکاری  -بد سبب-. میشناسیشون؟

اوه آره. اونا خیلی خطرناک هستن باید مواظب باشید.

آره درسته. ببینم تو میدونی اونا کجا هستن؟

آره اگه همین رو مستقیم بری می رسی بهشون. منم یک قایق موتوری به شما می دهم که به اون جا بروید. به خــــــــدا می سپارمتان مواظب خود باشید.

خیلی ممنون بهرام لطف کردی. خداحافظ

آن ها تصمیم به رفتن کردند تا اینکه بالاخره به باند آن ها رسیدند.

                                                                                                   نویسنده: امیررضا جلیل‌پور

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۳
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(کلاس 202) قسمت دوم

سلام بچه‌ها!

با خواندن داستان و ارسال نظر، به بهبود داستانِ دوستانتان کمک کنید...

آن ها که متوجه شدند به یک نقشه ی اساسی نیازمندند، تصمیم به کشیدن نقشه ای گرفتند که هم آزادی شان  از زندان را تضمین کند و هم آن ها بتوانند اثر را به دست بیاورند.

آن ها به چند چیز اساسی نیاز داشتند :

1)     یک نقشه ی حسابی

2)     پیدا کردن رابط در داخل و خارج زندان

3)     کلی اسلحه

براساس تصمیم مهران، قرار بر این شد که آن ها ابتدا سعی کنند با بقیه ی زندانی ها ارتباطی برقرار کنند تا اوضاع احوال زندان خبر دار بشوند.

در زندان همه حالت مجرمی بود و هر کدام از زندانی ها برای خودش، خلافکار خفنی بود. هر کدامشان به دلیل جنایتی فجیع و مجازاتی سنگین، به این زندان آمده بودند.

یک ماه گذشت. مهران دیگر با راه و چاه زندان آشنا شده بود و تقریبا با همه ی زندانی ها و مسولین زندان، رفیق شده بود. مهران از هر کسی و هر چیزی که دم دستش بود برای پیش بردن نقشه اش استفاده می کرد.

یک روز، فریبرز وقتی می خواست وارد سالن غذا خوری بشود، به یکی از زندانی ها به طور غیر عمد تنه زد. اول کسی که تنه خورد با داد و فریاد گفت: چته؟! مشکلی داری؟!! ها ! جواب منو بده!

 فریبرز ابتذا در کمال خونسردی گفت: ببخشید، حواسم نبود...

ولی زندانی به او خیلی فرصت حرف زدن نداد و گفت: من حواس مواس حالیم نمی شه!! الانم باید یه درس ادب حسابی بهت بدم... فریبرز متوجه شد که کار به دعوا می کشد. پس آماده شد.

بقیه زندانی ها هم که شاهد دهن به دهن شدن این دو نفر بودند، حلقه ای تشکیل دادند و بلند می گفتند : دعوا! دعوا! دعوا!...

در همین حین، مهران که داشت غذایش را می خورد، جمع شدن بقیه زندانی ها را دید. او از بغل دستی اش پرسید: اینا چرا دارن حلقه می زنن؟

بغل دستی اش گفت: فکر یه دعوایی راه افتاده...

مهران به محل دعوا نزدیک تر شد و ناگهان فریبرز را دید که  با یکی از زندانی ها گلاویز شده. قیافه ی زندانی آشنا بود؛ زندانی همان اکبر بود. مهران تصمیم گرفت که به فریبرز کمک کند. مهران به هر سختی بود خودش را از حلقه ی بقیه زنادانیان عبور داد و وارد محل دعوا شد. اکبر با لحنی تمسخر آمیز گفت: به به! جمع بچه پررو ها هم که جمعه!

مهران که حسابی جوش آورده بود گفت: می بینم بغضی ها گنده تر از دهنشون حرف می زنن!

فریبرز هم به طرفداری از مهران گفت: پس باید یکی کاری کنیم که اون بعضی ها اندازه دهنشون حرف بزنن!

اکبر که تحمل شنیدن توهین این دو را نداشت، ناگهان کنترل خود را از دست داد و به سمت مهران و فریبرز حمله ور شد. مهران در کسری از ثانیه به طور ناخودآگاه به ضربه ی اکبر جاخالی داد و برای او زیر پا گرفت. اکبر که سرعت نسبتا زیادی داشت و چون خیلی هم سنگین بود، 2-3 متر روی کف سالن یر خورد. همه تعجب کردند حتی خود مهران!

وقتی اکبر این اتفاق را دید تعجب کرد اما تعجبش خیلی طول نکشید چون فربیرز چنان ضربه ی محکمی با ته کفش اش به سر او زد که اکبر درجا بیهوش شد و بی حال روی زمین ماند.

همه متعجب شدند و گفتند: اوووووه!!! چی زد؟! دیدی؟! خیلی خفن بود!!

آن دو در حالی که در بحر ضربه ی خودشان بودند، باورشان نمی شد که همچنین کار غیر ممکن و دور از ذهنی را انجام دادند.

همه ی زندانیانی که این صحنه را دیدند، از تعجب دهانشان باز ماند که رئیس زندان از بلندگو گفت: زندانیان مهران ربیعی و فریبرز وثوقی به دفتر من بیان!

در همان لحظه، چند مامور هم آمدند و به آن ها دستبند زدند. فریبرز که قبلا تجربه داشت به مهران گفت: ببین مهران، هر چی این یارو بهت گفت قبول نکن!

مهران پرسید: آخه چرا همچین کاری بکنم؟!

فریبرز با لحنی دلگرم کننده گفت: به من اعتماد کن...

تهمورس که از تمام اتفاقات دعوا بی خبر بود و صدای بلندگو را شنید، تصمیم گرفت به مهران و فریبرز کمک کند. به همین خاطر، خودش را سریع به دفتر رئیس زندان که آقای رضوی نام داشت، رساند.

او در حضور آن دو با آقای رضوی در گوش و پچ پچ کنان گفت: ببین رضوی، اگه سعی کنی این دو تا رو اذیت کنی یا سعی کنی هر کاری به ضرر این ها انجام بدی، قضیه ی 5 سال پیش رو لو می دم! حالا تصمیم با خودته! یا بی خیال این دو تا می شی یا خودت که می دونی چی می شه...

رضوی که از لو رفتن ماجرای 5 سال پیش می ترسید، اتفاقی که طی آن یکی از زندانیان با رشوه دادن و گول زدن رضوی توانست از زندان فرار و دوباره جرم هایی در سطح بالا انجام دهد، تصمیم گرفت که از مهران و فریبرز صرف نظر کند و آن ها را به سلول هایشان برگرداند.

آن دو وقتی از دفتر رضوی خارج شدند، پیش تهمورس رفتند و از او تشکر کردند و دلیل کارش را پرسدند.

تهمورس در جواب این دو گفت: انسان برای دوستاش حاضره هرکاری بکنه!

روز به روز رفاقت بین این سه دوست بیش تر می شد و هر وقت یکی از آن ها به مشکل بر می خورد، دو تای دیگر به او کمک می کردند.

مهران برای آزادی خود روز شماری می کرد. هر روز برای خلاصی از زندان ایده ی جدیدی به ذهنشان می رسید ولی هر دفعه اشکالی در نقشه هایشان می دیدند؛ برخی خیلی دشوار و غیر ممکن بودند و برخی هم بسیار ساده و پیش پا افتاده بودند.

10 سال از ورود مهران به زندان می گذشت. او دیگر به قول معروف " کله گنده ای " در زندان شده بود و دار و دسته اش که خودش و تهمورس و فریبرز بودند، در کل زندان مشهور شده بودند.هیچ کس جرات نمی کرد با آن ها در بیافتد چون مطمئن بودند که حسابشان سرجایشان می آمد.

دیگر محیط زندان شبیه خانه ی مهران شده بود. دیگر فکر نمی کرد که چه مدتی دیگری باید زندان را تحمل کند و همین طور روز ها، هفته ها و ماه ها را طی می کرد.

هر از گاهی مهران و تهمورس و فریبرز دور هم جمع می شدند و از کارها و خاطره های گذشته شان برای هم تعریف می کردند.

مثلا یک با مهران یک خاطره تعریف کرد که : یادمه اون روزا که تازه وارد بیزنس ماشین و دلالی اون شده بودم، یه بنده خدایی اومد یه ماشین مدل بالایی ازم بخره. اول که وارد شد، به سر و وعضش می خورد که از این معتاد پعتاد های پائین شهر باشه ولی وقتی که گفت می خواد یه مرسیدیس بنز s500ازم بخره، یهو زدم زیر خنده! حالا به هر بدبختی بود ازم ماشینو خرید ولی هیچ اون خنده ی بی موقعمو یادم نمی ره!

این سه نفر، هر روز می گفتند و می خندیدند و کار های مختلفی در زندان انجام می دادند.هیچ کس هم نمی توانست مانعی برای آن ها شود. از زندانی ها و اسرا گرفته تا مسئولین زندان و بقیه افراد.

دیگر چیزی به زمان آزادی آن ها نمانده بود که یک روز ...

                                                                              نویسنده: کوروش شریفی

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۳
ابوالقاسمی

داستان آسانسور(کلاس 201) قسمت اول

سلام بچه‌ها!

با خواندن داستان و ارسال نظر، به بهبود داستانِ دوستهایتان کمک کنید...

     نمی دانم امروز چرا یک حس عجیبی دارم.احساس میکنم امروز روزی مهم و سرنوشت سازاست ولی آخر مگه روز دوم مدرسه چه خبر می تواند باشد.طبق معمول همیشه با پای پیاده رفتم مدرسه و در راه همه اش درمورد مدرسه ی جدیدم فکر می کردم.اصلا از این مدرسه ی جدید خوشم نمی آمد آخر همه ی معلم ها و ناظم هایش رفتار عجیبی داشتند و اصلا عادی نبودند.در روز اول مدرسه با یکی از همکلاسی هایم که اسمش نوید بود آشنا شدم.نوید هم مثل من از شهرستان انتقالی گرفته بود و ما تنها انتقالی های مدرسه بودیم .میتوانم بگویم که تنها فرد عادی توی مدرسه او بود.وقتی رسیدم به مدرسه، یه راست رفتم پیش نوید و باهاش احوال پرسی کردم. نوید با قیافه ی عجیب و درهم گفت:(( آرش، امروز تمام بچه ها دارن با هم درمورد من و تو حرف میزنن، انگار یه خبرایی هست.))بهش گفتم:(( حتما داری اشتباه میکنی، آخه چه خبری میتونه باشه، بچه های دیگه حتی اسم ما رو نمیدونن.))و نوید فقط سرش رو تکون داد.حتی نوید هم حس من رو داشت.بعد از به صدا در اومدن زنگ، همه رفتیم و به ترتیب کلاسی سر صف ایستادیم.سر صف تمام نگاه ها به من و نوید بود، انگار حرف های نوید واقعیت داشت.

     کلاس ما در بالاترین طبقه ی ساختمان مدرسه یعنی طبقه ی ششم بود و من اصلا حوصله ی بالا رفتن از پله هارو نداشتم.صف کلاس ما حرکت کرد و به راهروی اول رسید. داشتم از پله ها بالا می رفتم که ناگهان در سمت چپ راهرو یک آسانسور دیدم.با خوشحالی آسانسور را به نوید نشان دادم و او هم یه نفس راحت کشید. به سمت آسانسور دویدیم اما برایم عجیب بود که چرا بقیه ی کلاس این همه راه رو با پله می روند.نوید دکمه ی آسانسور رو زد و در به سرعت باز شد و ما وارد شدیم.در اون لحظه دیدم که تمام بچه ها و معلمای مدرسه به شکل عجیبی مارو نگاه می کنند و لبخند سرد و ترسناکی بر لب دارند و بعد از بسته شدن در آسانسور، من در یک لحظه احساس پشیمانی کردم.

     بعد از باز شدن در آسانسور، نوید با فریاد گفت:((یعنی چی؟ این مدرسه ی لعنتی همچین کلاس تاریک و مزخرفی نداشت.آرش چرا ساکتی؟)) من خشکم زده بود. نمی توانستم چیزی بگویم.با هم وارد اتاق شدیم و ناگهان در آسانسور بسته شد و من یه فریاد تلخ کشیدم.نوید به سمت پنجره رفته بود و حسابی رنگ از صورتش پریده بود.سریعا پرده رو کنار زدم و تمام امید هایم نقش بر آب شد.بیرون از پنجره یک خیابون بی روح و تاریک بود. ناگهان سه نفر رو دیدیم که از خیابون عبور میکنند . نوید گفت:((آرش نگاه کن، پشت سر این عوضیا سه تا زامبیه.))آره راست می گفت تازه این سه نفر داشتند سمت اتاقی که ما درون آن بودیم می آمدند.این را به نوید گفتم و با هم یک گوشه قایم شدیم.آن سه نفر وارد اتاق شدند و به سمت آسانسور رفتند.ما نفسمان را حبس کرده بودیم و اتاق ساکت بود که ناگهان دیدیم آن سه نفر از دیوار عبور کردند.با ترس زیر لب گفتم:((یعنی برای بیرون رفتن از اینجا باید توسط این زامبی ها کشته بشیم.)) نوید گفت:((پس تمام افراد مدرسه روحن!)) مرگ برای آزادی یا زندانی برای زندگی؟؟؟!!

                                             نویسنده: کسری دهقان

۳ نظر
ابوالقاسمی