به نام خدا
سلام بر همگی!حتماً پس از خواندن داستان نظر بدهید!
شبی کارآگاهی به نام مهران در حال قدم زدن بود که ناگهان صدایی شنید:((پچه زود باشید! الاناس که یک کسی مارو ببینه من محموله رو می برم بعدا براتون یک پیغام می زنم.)) کارآگاه مشکوک شد و آرام آرام به طرف صدا رفت ناگهان چیز عجیبی دید! او دید که از بزرگترین و مهم ترین موزه های شهر یکی از میراث تاریخی و فرهنگی را دزدیده اند.البته مهران هم گذشته بسیار خوب و پر افتخاری داشته زیرا او سخت ترین ماموریت هارا با موفقیت پشت سر گذاشته بود برای مثال او گردنبند دزیده شده یکی از سفرای خارجی را با موفقیت پیدا و آن را باز گردانده بود خلاصه اینم یک ماموریت دیگه برای کارآگاه بود .او سعی کرد آن هارا بگیرد ولی نتوانست اما او شماره پلاک ماشین را یادداشت کرد.
صبح روز بعد: کارآگاه به موزه بازگشت که شاید سرنخ دیگه ای پیدا کند ولی پلیس کل آن جارا تحت نظر داشت مهران به رییس پلیس گفت:((سلام جناب سرهنگ من دیشب دزدارو دیدم نتونستم چهره و رنگ ماشینو نتشخیص بدم ولی اینم از شماره پلاک ماشینشش.)) سرهنگ تعجب کرد و کمی فکر و گفت:((چه جالب! ما با تمام این امکانات نتونستیم یه تار مو پیدا پیدا کنیم اما تو تکنفره تونستی شماره پلاک ماشینو بگیری!؟الحق که لایق این پرونده و از همین الان رسما این پرونده رو به تو می سپارم!)) کارآگاه خوشحال شد و شماره پلاک ماشین رو به تمام کلانتری ها ارسال کرد که شاید ماشین را پیدا کنند.
دو روز بعد,ماشین در بندر پیدا شد ولی هیچ چیزی در آن نبود مهران از یک بومی پرسید:((آیا تو می دونی که کسایی که سوار این ماشین بودند چی شدند؟)) بومی گفت:((من دید که آنها رفتند به قایق با یک محموله .))مهران تا این را شنید تعجب کرد و سریعا با 3 نفر از پلیسا سوار قایق شدند و به دریا رفتند تا شاید دزدان را پیدا کنند.بعد 5 روز گشت زنی آن ها دیگر ناامید شده بودند که یکهو صدایی شنیدند:((بوووووووووووووووووم))و از طرف یک جزیره دود بلند شده بود آن ها به طرف جزیره رفتند و دیدند که مواد منفجره و نارنجک هایی که در کشتی دزدان بوده منفجر شده؟! مهران این قضیه رو از این فهمید که دید که تکه های هنوز داغ و جوشان موشک ها در حال پرت شدن به این طرف و آن طرف بودند آن ها وارد جزیره شدند و دیدند که کلی سرباز مرده و زیاد دقیق نمی دیدند زیرا اونجا پر دود بود اونها در حال گشتن بودند که یکدفعه یکی از دزدان به طرف یکی از پلیس ها با چاقو حمله کرد و مهران هم چون خوب نمی دید هم دزد و هم پلیسرو کشت! و 2 تا پلیس باقی مانده فکر کردند که اصلا هدف مهران کشتن اونا و دزیدن اون میراث فرهنگی است پس مهران را به جرم قتل گرفتند و به شهر بردند مهران هی به پلیس ها می گفت:((من می خواستم دزدرو بزنم نه پلیسرو!منو آزاد کنید!)) او در دادگاه هم همین حرفو زد ولی قاضی حرف او را باور نکرد و اورا به جرم قتل به 15 سال زندان محکوم کرد.
از آن روز به بعد, مهران دیگر کارآگاه نبود و شدیدا از دست پلیس ها عقده ای شده بود.روز اول زندان او به سلولش که رفت , سریع بر روی تخت دراز کشید و داشت در ذهنش نقشه فرار می کشید. او در رویاهاش بود که کسی سیلی به صورتش زد و گفت:((پس تو هم سلولی جدید هستی؟ زود تر پاشو رو زمین بخواب.مگه منو نمی شناسی؟)) مهران گفت:((نه , برای چی باید بشناسمت سیرابی ?!)) ناگهان زندان ساکت شد.هم سلولی او گفت:((خب اسم من اکبر غولس هم سلولی قبلی جانباز 97 شد فکر کنم تو باید دیگه مستقیم بری .))اکبر می خواست با چاقو مهران را بزند که ناگهان مهران با صندلی فلزی او را زمین گیر کرد و با چاقو می خواست اورا بکشد که پلیس آمد و همه را متفرق کرد.در همین شلوغی ناگهان دو نفر به طرف مهران آمدند یکی از آن ها گفت:((واقعا کارت عالی بود ! ولی باید قشنگ خلاصش می کردی . حالا ول کن اینارو اسم من فریبرزه . من دلال ماشین بودم ولی منو به جرم سرقت 25 ماشین منو گرفتن. اینم که اینجا می بینی تهمورسه . )) تهمورس گفت :(( من خلبان سابق نیروی هوایی بودم ولی منو به جرم قتل 25 نفر گرفتن.تو هم یکی از اونایی ؟ آره یا نه! زود باش بگو!)) فریبرز درگوش مهران گفت:((اون قبلا اینجوری نبود ولی بعد یک بمباران از شدت صدای بمب پارانویید شده یعنی به همه شک داره.)) اهر سه آن ها در یک روز آزاد می شدند.اونها یک تیم سه نفره تشکیل دادند مهران جریان اون آثار باستانی را به آن دو گفت و هر کدام از آنها برای خود دوستان و آشناهایی داشتند که به آن ها بعد از آزادی کمک کنند آنها برای نقشه خود ابتدا باید گذشته و اطلاعات موزه را به دست می آوردند تا بفهمند که آن آثار باستانی چه قیمتی دارد در نتیجه آنها نیاز به هک اطلاعات و کامپیوتر پلیس و موزه داشتند که هیج کدام از آن ها هک بلد نبودند . همه ی آن ها در نا امیدی بودند که نا گهان تهمورس یاد یکی از دوستان خود افتاد و گفت:((من یه دوستی داشتم . اسمش افراسیاب بود. اون یک هکر کلاه خاکستری فوق العاده حرفه ای بود.بعد از اینکه چند تا از دشمناش خواهرزاده 7 سالش رو کشتن اون ناپدید شد و تا الان کسی اونو ندیده. فکر کنم اگه ما به اون کمک کنیم قاتلای خواهر زادشو پیدا کنن اونم به ما کمک می کنه.)) مهران سریعا گفت:((سریع برو زنگ بزن فقط برو !!!!)) تهمورس زنگ زد. بعد از چند بار زنگ زنگ زدن کسی تلفن را برداشت و گفت:(( چی می خوای ؟!)) تهمورس گفت:(( لطفا به ما کمک کن که کامپیوتر مرکزی موزه رو هک کنیم تا یک سری اسناد مهم و با ارزش به دست بیاریم ببین قضیه کلی پول در میونه اگه به ما کمک کنی هر اسلحه یا ماشین و حتی افرادی که بخوای بهت می دیم تا اون قاتلای لعنتی رو بکشی.)) افراسیاب کمی فکر کرد و گفت :(( اول کار یه ماشین درست و حسابی با یه اسلحه خوب می خوام تا 30 دقیقه ی دیگر به من اطلاع بده.)) تهمورس سریعا قضیه را برای دوستانش تعریف کرد فریبرز گفت:(( من یه دوستی دارم اونم دلال ماشینه اسمش سهرابه اون ماشینو جور می کنه.)) مهران گفت :((بذار یه زنگ به جمشید بزنم )) او به جمشید زنگ زد و اسلحه هم جور شد. تهمورس بعد نیم ساعت می خواست که به افراسیاب زنگ بزند که یک افسر زندان او را دید که دارد با موبایل حرف می زند در نتیجه به طرف او شلیک کرد . خوشبختانه به تهمورس نخورد و به یک زندانی دیگر خورد و در زندان هرج و مرج شد. در این شلوغی ها تهمورس به افراسیاب همه چیز را گفت. مهران و فریبرز سعی داشتند که فرار کنند که ناگهان تهمورس آن دو را می بیند و داد می زند :((می دونستم که شما دو نفر می خواستید منو بکشید ازتون متنفرم آشغالای پستفترت)) فریبرز که یک اسلحه از پلیس ها دزدیده بود با آن به تهمورس شلیک می کند و تهمورس بیهوش بر روی زمین می افتد.
دو ساعت بعد...
نویسنده: سروش مجدی
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.