۴۷ مطلب توسط «ابوالقاسمی» ثبت شده است

داستان کارآگاه باهوش(قسمت سیزدهم)-کلاس 202

به نام خدا

مهران و فریبرز و طهمورث ساعت شش صبح از خواب بیدار شدند. ان ها کاملا اماده ی انجام کار بودند ولی خیلی استرس داشتند چون اگر این بار هم شکست می خوردند دیگر شانسی برای موفقیت نداشتند . ان ها تغییر چهره داده بودند و لباس دکتر ها را پوشیدند و به سمت بیمارستانی که افراسیاب در انجا بود حرکت کردند.

 مهران :" بچه ها تو را خدا این دفعه حواستون را جمع کنید اگه این دفعه هم خراب کنیم بیچاره می شیم ."

 طهمورث : " نگران نباش داداش این دفعه انجامش می دیم ."

  مهران گفت : " پس یادت نره بعد اینکه رفتیم اتاق افراسیاب من می رم سراغ اون و تو و فریبرز هم برید سراغ دکتر ها . "

ان ها ساعت هفت صبح به بیمارستان رسیدند و به سمت اتاقی که افراسیاب توش بود حرکت کردند. مهران به عنوان یکی از دوستان افراسیاب اجازه ی ورود به اتاق را گرفت. وقتی افراسیاب مهران را دید خواست داد بزند ولی مهران نگذاشت. بعد طهمورث با ضربه ای محکم به سر دکتر افراسیاب او را بیهوش کرد. مهران افراسیاب را هم که نمی خواست با او بیاید با امپول بیهوشی بیهوش کرد . سپس افراسیاب و دکترش را روی برانکارد می گذارند تا ان ها را به عنوان مرده از بیمارستان خارج  کنند . فریبرز گفت: " بچه ها خونسردی خودتون را حفظ کنید الان باید بذاریمشون تو امبولانس تاببرنشون سرد خونه ولی قبل اینکه برسیم سرد خونه باید از ماشین خارجشون کنیم و سوار ماشین کاوه بشیم ."

 مهران :"حالا مطمئنی این دوستت کاوه کمکمون می کنه."

فریبرز : "اره مطمئنم خیالت راحت باشه ."ان ها با موفقیت از بیمارستان خارج می شوند و افراسیاب و دکترش را در امبولانس می گذارند.در اوایل راه در یک خیابان خلوت ناگهان ماشین کاوه دوست فریبرز جلوی ماشین امبولانس را می گیرد و ان را متوقف می کند. بعد کاوه با اسلحه به لاستیک ماشین امبولانس شلیک می کند. بعد از ان طهمورث در پشتی امبولانس را باز می کند و مهران و فریبرز هم افراسیاب و دکتر را از ماشین امبولانس خارج می کنند و سوار ماشین کاوه می شوند و از انجا فرار می کنند.طهمورث :"دیدید گفتم از پسش بر میایم . "

فریبرز  : "اره بابا من که می دونستم موفق می شیم ."

 همان موقع بود مهران که افراسیاب را بلند کرده بود می فهمد لباسش خونی است و بعد می فهمد که افراسیاب خونریزی شدیدی دارد و حالش خیلی بد است و می گوید :" چی میگی بابا این یارو افراسیاب که داره می میره چه غلطی بکنیم."

 طهمورث :" نمی دونم این نقشه فکر تو بود مگه فکر اینجاش را نکردی ."

مهران :" نه بابا فکر اینجا را باید از کجا می کردم این دکتره که هنوز هم بیهوشه تازه الان هم که بخاطر این دکتره پلیس ها مثل مور و ملخ دنبالمون می افتند."

 حدود یک ساعت طول کشید تا ان ها به خانه شان برسند . حال افراسیاب خیلی بد بود و دائم داشت بد تر می شد . دکتر در ان زمان به هوش امده بود و به یاد اوردکه چه اتفاقی افتاده است . طهمورث دکتر را تهدید که اگر نتواند افراسیاب را زنده نگه دارد او را می کشد.دکتر به سختی توانست جلوی خون ریزی را بگیرد و افراسیاب را زنده نگه دارد

دکتر :" اگه بخاین این رااینجا نگهش دارید بعد یکی دو روز می میره باید ببرینش بیمارستان ."

طهمورث با صدای بلند گفت :"اگه اون بمیره تو هم میمیری ."

مهران دنبال راه حلی برای حل این مشکل می گشت  که . . .

                              نویسنده : یوسف امامی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۳
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت دوازدهم)-کلاس 202

به نام خدا

مهران و طهمورث به سمت بالای ساختمان رفتند .اسلحهها را به
داخل هلیکوپتربرده و سوارشدند.ساعت ۵ و ۳۰ دقیقه بود و
اتوبوس حامل افراسیاب تا ۳۰ دقیقه دیگر حرکت میکرد.
آن ها با بررسی اینکه خلوت ترین و امن ترین جا را که اتوبوس از
آن جا عبور میکند کجاست به آن جا کمین کردند و منتظر عبور
اتوبوس شدند. اتوبوس با تاخیر حرکت کرده بود. به همین دلیل تا
زمان رسیدن اتوبوس به محل کمین آن ها ساعت ۶ و ۳۰ دقیقه
شده بود. وقتی اتوبوس به آن جا رسید طهمورث یک مسلسل
دستش گرفته بود ودر حال شلیک به اتوبوس بود.
مهران: " طهمورث! مراقب باش که یه وقت به افراسیاب شلیک
نکنی سعی کن فقط چرخ های اتوبوس را بزنی ما نمی خوایم
جرممون سنگین تر شه! "
طهمورث که صدای مهران را نشنیده بود صورتش را برگرداند و رو
به مهران گفت: "چی؟"
که ناگهان تیری به داخل شلیک شد آنها دیدند تیر به سمت
افراسیاب رفته و به بدنش اصابت کرد.
مهران:"حواست هست چی کار میکنی طهمورث!"
در همین حین تیری از اتوبوس به هلیکوپتر شلیک شد و یکی از
ملخ های هلیکوپتر خراب شد.
فریبرز: "مجبوریم که بریم ! وگرنه سقوط میکنیم."
سپس با هلی کوپتر از آن جا دور شدند.در همین زمان مهران به
دوستش طاهر زنگ زد و از او خواست که به محل حادثه برود و
مخفیانه جویای حال افراسیاب بشود. طاهر بعد از چند ساعت
زنگ زد و گفت : "مثل این که مرده حالا فعلا معلوم نیست. "
مهران و فریبرز در حال سرزنش طهمورث بودند.
فریبرز: "معلومه چی کار میکنی طهمورث ، خوبه باز مهران بهت
گوشزد کرد.آخه اون چه کاری بود که انجام دادی پسر تو با این
کارت میتونی باعث شی که هم کارمون سخت تر شه هم سوء
پیشینمون بیشتر شه. "
مهران گفت: "حالا شانس بیاریم که افراسیاب زنده بمونه چون
اگه زنده نمونه هم مجبوریم یه هکر جدید پیدا کنیم هم عذاب
وجدانمون بیشتر شه. "
که ناگهان دوباره طاهر زنگ زد و گفت : "به هوش اومد کلی هم
پلیس دورش گذاشتن ."
که مهران فکری به ذهنش رسید.
بعد گفت: "ما اگه بتونیم یه تغییر چهره ی درست و حسا بی بدیم
و خودمون رو به شکل دکتر ها و پرستارهای بیمارستان در بیاریم
و به بهونه ی یه چکاپ و بابت تیری که در بدنش بود و اینکه
زخمش عفونت نکند می بریمشو دکتر ها وپرستارهاشو هم می
دزدیم،تا ازش مراقبت کنن و زود خوب شه وکار هک رو بدیم
بهشو قال قضیه رو بکنیم و از شرش خلاص شیم ،کارمون رو هم
فردا ساعت ۷ صبح شورو میکنیم . "
آن ها بعد از این که به محل استقرار و یا استراحتگاهشان رسیدند
شورو به تحقیقشان درمورد ساختمان بیمارستان کردند و تمام
جاهای بیمارستان را کاملا نقشه شان را از بر شدند. سپس شوروع
به کار تغییر چهره شان کردند و با استفاده از لباس چند عدد
گریمر که آن ها را همان دوست ثروتمند مهران اجیر کرده بود.
تا اینکه صبح فردای آن روز فرا رسید.
                  نویسنده: امین فخار
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۳
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت یازدهم)-کلاس 202

به نام خدا

مهران: "طهمورث! بلند شو! طهمورث صبح شده تو چقدر میخوابی پسر د بلند شو دیگه!"

طهمورث : "ولم کن بزار بخوابم."

مهران: "بلند شو باید بریم موزه ی مرکزی ببینیم چی به چیه، حد اقل شاید بفهمیم این اطلاعات کجا ذخیره شده."

طهمورث: "فریبرز کجاست؟ ها؟"

مهران: "اونو فرستادم پیشه دوستم که واسمون یه پاسپورت جعلی بده، هم مارو جای پلیس جا بزنه که حداقل شاید بتونیم وارد اداره ی پلیس بشیم."

طهمورث: "آخه تو این جور آدما رو از کجا میشناسی حالا خوبه قبلا تو تیم پلیسا بودی ها!!!"

مهران: "خودم یه زمانی دستگیرش کردم ولی بعد از یه مدتی دوباره آزادش کردن و بعد با هم رفیق شدیم. خیلی وقته از این کار دست کشیده ولی خیلی حرفه ایه، فک کنم مارو جای هرکی دلمون بخواد جا میزنه."

طهمورث و مهران راهی شدند که به موزه ی مرکزی بروند که داخل بد وضعیتی قرار گرفتند، چون همه جا پر بود از عکس های طهمورث و فریبرز و مهران که روی پوستر نوشته شده بود" تحت تعقیب".

مهران: "اه اصلاً به فکرم هم نمیرسید اون افراسیاب عوضی ما رو این طوری لو بده!"

طهمورث: "بیا سریع سوار ماشین شیم وگرنه همین الان یکی مارو میبینه."

طهمورث و مهران سوار ماشین شدند. ماشین پر اسلحه بود. اگه یه پلیس نگهشان میداشت بد بخت میشدند.

یکهو دوست مهران زنگ زد:

 "سلام مهران میخواستم بهت بگم که  افراسیاب رو دارن با اتوبوس متهم ها میفرستن زندان چون تازه پروندش بررسی شد، اونقد جرم داشت که فک کنم  با هیچ ارفاقی بخشیده نمیشد، حتی لو دادن شما که موثر نبوده. اونم راس ساعت ۶ حرکت میکنه، گفتم فقط بدونی. خب دیگه جدیداً به خاطر شما ها تماس ها کنترل میشه زیاد نمیتونم حرف بزنم امید وارم اونو بگیری فقط یه چیز دیگه! لطفا بعد از این که گرفتیش بکشش!"

                                                                                                                                                                        

 

مهران قضیه را برای طهمورث تعریف کرد.

در همان لحظه بود که فریبرز زنگ زد:

مهران گفت :  "تو مثلاً قرار بود الآن اینجا باشی!"

فریبرز گفت:  "ببخشید یه لحظه بالا رو نگاه کن ."

مهران سرش را بالا آورد و یک هلی کوپتر دید .

مهران گفت: "خب که چی؟"

فریبرز گفت: "من الآن توی اونم دیگه اخوی."

مهران گفت: "پلیسا گرفتنت؟ چرا با هلی کوپتر  اومدی اینجا؟!"

فریبرز:  "نه بابا این دوستت آدم پولداریه، راضی نشد منو با ماشین برسونه با هلی کوپتر رسوند. حالا هم سریع بیا بالای ساختمون تا اونجا فرود بیایم."

مهران: "باشه. خیلی به اون هلی کوپتر نیاز داشتیم دستت درد نکنه."

مهران و طهمورث رفتند بالا ی ساختمان.

مهران گفت: "ببین فریبرز وقت نداریم، باید سریع تر بریم اتوبوسی که به زندان میره رو منحرف کنیم تا افراسیاب رو بیاریم بیرون."

 

                   نویسنده: پرهام اشرفی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۲
ابوالقاسمی

داستان آسانسور(قسمت یازدهم) - کلاس 201

به نام پروردگار

صبح که از خواب بیدار شدیم، بعد از کلی گشتن دنبال غذا برگشتیم سر خانه اول و نارگیل خوردیم، برای یدا کردن راه فرار به راه افتادیم بعد از کلی گشتن به این نتیجه رسیدیم که کاری که پیرمرد گفته بود انجام بدیم حسن گفت: من که یادم نمیاد چی گفت. شما چطور؟؟  در جواب گفتیم نوک دماغت و بگیر رو برو و خلاصه با کلی بدبختی حرفهای پیرمرد پیر یادمان آمد و برگشتیم به جای قبلی و کارهایی که او گفته بود را انجام دادیم بعد کلی راه رفتن به یک جای نمور و تنگ و تاریک رسیدیم که حداقل 100 تا تابلو آنجا بود که روی هر کدام سه یا چهار حرف نوشته شده بود. روی یکی از آنها نوشته شده بود: خنه. ما هم فکر کردیم منظور آن خانه بوده و به جهتی که اشاره می‌کرد، حرکت کردیم. بعد به یک مرداب رسیدیم و توانستیم بعد از بالا رفتن از درخت‌ها به آن طرف مرداب رسیدیم. از بخت خوب ما یک خرس آنجا خوابیده بود. با یک کلک زیرکانه خرس را داخل مرداب انداختیم و با اینکه زجه‌های خرس و آن صحنه‌ی دردآور را می‌دیدیم و می‌شنیدیم، خوشحال بودیم که به خانه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدیم همین‌طور می‌رفتیم که تابلویی دیدیم و مسیر دوراهی شد و روی به یک سمت نوشته شده بودمرگ. پس ما آن را انتخاب نکردیم و راه دیگر را برگزیدیم بعد چندین ساعت در یک مسیر حرکت کردن دوباره به جای اول یعنی همان 100 تا تابلو برگشتیم.

       نویسنده: دانیال نباتی‌زاده

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۳
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت دهم)-کلاس 202

به نام خدا

مهران:"اسلحه ها آمادن ماشین هم آمادست،باید تا دیر نشده بریم جایی که ماشین انتقال زندانی را می خوایم پنچر کنیم".

طهمورث:"من که اصلاً حس خوبی ندارم،تازه مگه هکر قعطی یکی دیگه گیر میاریم که کار با فایل ها را بلد باشه".

فریبرز:"نه ما کار را با همین افراسیاب شروع کردیم با همینم تموم می کنم تازه این آشنا بود ما را داشت به پلیس لو می داد که خودش لو رفت دیگه هکر غریبه حتما خودمون و خانوادمون هم لو می ده ولی من یک چیزی یاد گرفتم که هیچ وقت به این هکر ها نمی شه اعتماد کرد".

مهران: "بسه دیگه مثل بچه ها باهم دعوا نکنید باید راه بیفتیم".

هر سه ی اونا سوار ماشین شدن و به سمت مسیر انتقال زندانی رفتن ولی چیزی که دیدن را باور نکردن.اتوبوس حمل زندانی با دوتا هلیکوپتر و چهارتا ماشین پلیس اسکورت می شد.از شانس اونا تو اتوبوس حمل زندانی دوتا از قاتل های بزرگ بودن و پلیس اصلاً نمی خواست اونا فرار کنند پس این مقدار اسکورت طبیعی بود.

مهران:"اه، آخه اینم شد شانس.لعنتی دیگه نمی تونیم کاری کنیم یا باید یک هکر مورد اطمینان پیدا کنیم یا افراسیاب را از زندان فرار بدیم که غیر ممکنه".

طهمورث:"صبر کنید.اونجا را نگاه کن،دوتا اتوبوس داره میره به سمت زندان،حتماً افراسیاب تو اون یکی".

فریبرز:"آخه احمق اون اتوبوس مسافرتی به زندان هم نمی ره حتماً راه شو عوض می کنه".

درینگ درینگ... .مهران:"بله.چی شده"؟

لهراسب:"مهران یک خبر برات دارم.این دوستت افراسیاب همه ی شما را لو داده و دیگه نمی خوان ببرنش زندان به شرطی که اون فایل هک کرده را به پلیس ها بده".

مهران:"لعنتی.می دونستم نمی شه به این افراسیاب اعتماد کرد.همه ی ما را لو داده.شانس اوردیم لب تابش دست ماست و فایل هم هنوز داریم.باید برگردیم شه و یه هکر کار درست پیدا کنیم".

فریبرز:"اصلاً ما به هکر چه نیازی داریم؟خودمون میریم اون اثر باستانی را پیدا می کنیم".

طهمورث:"خوب یکم فکر کن ما بدون داشتن اون فایل ها چجوری می خوایم مکانشو پیدا کنیم؟حتماً می گی یه نقش ی گردشگری بخریم توش مکانشو زده".

مهران:"شما دوتا بس می کنید یا نه؟اعصابمو خرد کردید شما دوتا.به نظر من شب بریم تو موزه ای که اثر را ازش دزدیدن یه فلش به کامپیوتر مرکزیشون می زنیم تمام اطلاعات درباره ی شئ را پیدا می کنیم".

بعد از کلی جر و بحث و دعوا تصمیم گرفتن که فایل های مورد نیازشون از موزه و اداره ی پلیس به روش دست و با استفاده از فلش بدزدن و چیزیو هک نکن و فایل هک اداره ی پلیس که تو لب تاب افراسیاب هست را بفروشن... .

            نویسنده: آرین طاوسی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۳
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت نهم)-کلاس 202

به نام پروردگار

مهران، فریبرز و طهمورث همچنان در زیرزمین خانه ی افراسیاب بودند. استرس و آدرنالین به آنها امان فکر کردن نمی داد و طولی نمی کشید که پلیس ها آن ها را پیدا کرده و دوباره به زندان می بفرستند و زحمات آنها برای بدست آوردن الماس هدر برود. امّا در آخر طهمورث که بیشتر از بقیه با این جور موارد مواجه شده بود و می دانست که چطوری باید از اینکه استرس مانع فکر کردنش شود جلوگیری کند، ایده ای به ذهنش رسید و آن را با بقیه در میان گذاشت:" ما می تونیم با آتیش زدن خونه حواس پلسیا رو پرت کنیم و از راه هواکش از این خونه ی لعنتی  فرار کنیم... "

فریبرز که خیلی عصبی شده بود وسط حرف او پرید:" خب نابغه چطور باید خونرو آتیش بزنیم؟! ما که نه الکل داریم و نه بنزین! "

طهمورث:" خب اگه تو آدم فروش یک کم صبر می کردی و میزاشتی حرفم تموم شه اونوقت... "

مهران در حالی که سعی داشت فریبرز و طهمورث را آرام کند گفت:" خفه شید، دو تاتون! ما الآن وقت این بچّه بازییا رو نداریم. نمی بینید که ما الآن تو چه مخمصه ای گیر افتادیم؟ بزارید از این خراب شده بریم بیرون، اونوقت تا می خورید همدیگرو بزنید! حالا، ادامه بده. "

طهمورث:" خب همونطور که می گفتم، ما این خونرو آتیش     می زنیمو از راه هواکش فرار می کنیم. برای آتیش زدن این خونه هم دو تا راه داریم، یکی اینکه بگردیم و یک الکلی چیزی این دور و بر پیدا کنیم و با استفاده از اون اینجا رو آتیش بزنیم یا اینکه روی لوله گاز یه سوراخ ایجاد کنیم و یه فندک بزاریم روش و شعلش رو با استفاده از یه طنابی چیزی ثابت کنیم و هرچه سریتر فرار کنیم. "

فریبرز:" امّا اگه ما گاز رو آتیش بزنیم منفجر نمیشه؟ "

طهمورث:" نه اون توی مقدار گاز  زیاده، اگه که... "

مهران:" میشه این آموزش ها رو بعداً بدی؟ حالا برین یک چیز نوک تیز پیدا کنید. "

آنها دور تا دور زیرزمین را گشتند و یک جعبه ابزار پیدا کردند که خوشبختانه در آن پیچ گوشتی وجود داشت. سپس مهران و فریبرز شروع به باز کردن هواکش کردند و طهمورث هم لوله را سوراخ کرد و فندک روشن را زیرش گذاشت، سپس آنها وارد هواکش شدند و طولی نکشید که صدای شعله های آتش بلند شد و کانال هواکش شروع به گرم شدن کرد.

فریبرز:" حالا این هواکش تهش به کجا می رسه؟ "

طهمورث:" هیچ نظری ندارم. "

مهران:" طبق چیزایی که من می دونم، اگه خوش شانس باشیم، به دیوار کنار خونه که به کوچه راه داره، اگه هم خوش شانس نباشیم، به سقف می رسه. "

فریبرز:" چی؟! الآن داری اینو به ما میگی؟ یعنی داری می گی ممکنه ما رو به سقف اینجا هدایت کنه؟ "                                                             مهران:" آره، امّا احتمال حالت اول بیشتره. "

پس از چند لحظه، صدای آژیر آمبولانس ها و ماشین های آتش نشانی هم به گوششان خورد. در نهایت آنها خودشان را در کوچه ی تنگ و باریکی پیدا کردند و خیلی آرام و بدون اینکه بخواهند توجه کسی را جلب کنند از کوچه بیرون رفتند و خودشان را به یک هتل دو ستاره ی درب و داغون رساندند و نصمیم گرفتند که شب را در آنجا سپری کنند تا فردا صبح ببینند که چه پیش    می آید.                                                                                             

مهران:" به نظر من باید هرچی سریع تر اسممونو از سیستم پلیسا پاک کنیم و بریم سراغ اون الماس. "

فریبرز و طهمورث هم موافق بودند. آنها لپ تاپ افراسیاب را روشن کردند و دنبال هک سیستم پلیس ها گشتند و آن را پیدا کردند.

فریبرز:" خب، حالا چی؟ "

مهران:" خب، بزار ببینم... هیچ نظری ندارم. طهمورث، تو چی؟ چیزی می فهمی؟ "

طهمورث:" نه، من که اصلاً! "

فریبرز:" پس باید یه جوری افراسیابو از زندان آزاد کنیم تا بتونه کمکمون کنه، امّا چجوری؟ "

 

                           نویسنده: متین ملکی فر  

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۲
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت هشتم)-کلاس 202

به نام خدا
فریبرز و مهران فهمیدند که افراسیاب در زندان است و تصمیم گرفتند که او را آزاد
کنند.
فریبرز :وایسا اول برم کلید ماشینو بیارم از اتاق.
مهران:وایسا منم باهات بیام.
فریبرز:  اونا که جلو درن کین؟
مهران:  گفتم این یازو افراسیاب قابل اعتماد نیست بیا ما رو لو داده.
آن دو با کلی عصبانیت به سمت خانه افراسیاب رها افتادند و طهمورث هم با کلی
عصبانیت به سمت خانه افراسیاب رفت.
مهران: فریبرز! مواظب باش .
در یک چشم به هم زدن مهران و فریبرز بدون آنکه بفهمند به ماشین طهمورث می
زنند .
طهمورث: مگه کوری؟
مهران و فریبرز یکصدا با اعجب فریاد زدند:  تو اینجا چی کار میکنی مرتیکه.
طولی نکشید که دیدند دو ماشین پلیس آن ها را احاطه کردند مهران به طهمورث
گفت که اگر میخواهیم از این مخمصه جان سالم به در ببریم باید متحد شویم.
صدای بیب بیب همه را متعجب کرده بود فریبرز با صدای بلند گفت : بخوابید
زمییین. صدای انفجار همه را برای چند ثانیه کر کرده بود که طهمورث مهران
بلند شدند و همه ی پلیس ها را فراری دادند.
آن ها که می دانستند که هر سه آن ها به آن کد نیاز دارند قبول کردند که گروه
خودشان را دوباره تشکیل بدند مثل قدیم .
آن ها به خانه ی افراسیاب رفتند اما کامپیوتر او قفل نشده بود صدای چک چک
آب ، مثل اینکه یک چیزی می لنگگید
مهران : ) فک کنم تو یه دردسر افتادیم.(
در اتاق شخصی افراسیاب رو باز کردند و چند نفری آنجا مشغول نمونه برداری بودند
آنها متوجه فریبرز، مهران و طهمورث نشدند . آن ها داشتند نقشه می کشیدند که
آن دو نفر را چگونه بکشند که صدای اژیر پلیس به گوش رسید.
فریبرز :  طهمورث تو اینجا رو خوب میشناسی اینجا جایی برای مخفی شدن
نیست؟
طهمورث: چرا هست اما لپ تاپ این افراسیاب رو میخوایم تا این پلیسا ور
نداشتن.
مهران : اون با من تو بگو کجا بریم .
طهمورث: اینجا یه زیر زمین هست. ارز این طرف ...
مهران در آن مخمصه در لپ تاپ بر داشت و به سمت زیر زمین رفت که در باز شد
مهران به موقع داخل کمد رفت چون فرصت رفتن به زیر زمین مخفی رو نداشت.
رئیس پلیس :کامپیوتر رو پیدا کردید؟
از حالت چهره مامور معلوم بود که پیدا نکرده اند .
رئیس پلیس : همه کمدا و سوراخا رو بگردید . اول ازهمین کمد شروع کنید.
مهران داشت از ترس سکته می کرد که با مخ افتاد پایین .
طهمورث: داداش حال کردی اینجا که فقط همون سوراخ رو نداره که.
پلیس ها به دنبال کامپیوتر بودند و هر لحظه ممکن بود که آنها را پیدا کنند و
طهمورث دیگر جای فرار کردن سراغ نداشت ..
                 نویسنده: آیدین حسینی نسب
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۳
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت هفتم)-کلاس 202

به نام او

بعد از اینکه آن دو یعنی فریبرز و مهران فهمیدند که افراسیاب در زندان است؛به دنبال راهی برای فراری دادن افراسیاب گشتند. ناگهان مهران یک فکری در ذهنش آمد:« من دوستی را می شناسم که در قدیم با هم کار می کردیم در آن موقع که من کارآگاه بودم او هم مسئول اطلاعات زندان بود و مقام و پست بالایی داشت ولی الآن فکر کنم بازنشسته شده ولی حالا یک تلفن به او می زنم تا ببینم چه کار می تواند بکند.»

فریبرز:«فکر خیلی خوبیه... .»

درینگ درینگ ... . لهراسب:« الو، سلام مهران چه عحجب از این طرفا بالآخره یادی از ما کردی.»

مهران:«سلام، چه خبر رفیق حالت خوبه. غرض از مزاحمت ببخشید یک مشکلی برای دوستم اتفاق افتاده که به کمک تو نیاز دارم. می توانم روی کمکت حساب کنم؟»

لهراسب:«البتّه رفیق، بگو ببینم مشکلت چیه؟»

مهران:« دیروز من و دوستم با هم جایی قرار داشتیم ... .»

لهراسب:«باشه هر کاری بتوانم انجام می دهم. پس تو همین الآن به این آدرس بیا تا با هم فکری بکنیم ـ برای نجات افراسیاب ـ و اینکه من با دوست تو آشنا بشم.»

مهران:« باشه همین الآن راه می افتیم.»

در همان لحظات

پلیس:« زود باش دیگه حرف بزن ... .»

در همین لحظات افراسیاب زیر فشار سنگین شکنجه های پلیس است.

دو ساعت بعد ...

باز پرس:« مثل اینکه زبون آدمی زاد سرت نمی شه باید تو را ادب کنم. برای همین تو را به زندان گوانتانامو می بریم، این رو هم می دونی که اگه بری اونجا هیچ راه برگشتی وجود نداره.»

 در همان لحظات

خیلی خب فریبرز رسیدیم.

بعد از چاق سلامتی مهران و لهراسب و آشنایی فریبرز و وی.

مهران:« خیلی خب برین سر اصل مطلب. لهراسب توانستی چیزی بدست بیاری؟»

لهراسب:« بله، جدید ترین خبر این است که متاُسفانه می خواهند افرسیاب را به گوآنتانامو ببرند. که این می تواند یک موقعیت باشد که اگر از دست بدهید همانا افراسیاب را از دست داده اید که آن وقت هیچ کاری نمی شود کرد.»

مهران:« خب، بگو ببینم ماشین حامل افراسیاب کی حرکت می کند؟»

لهراسب:« فردا صبح ساعت ده.»

مهران:« پس باید عجله کنیم؛ وسط راه اتوبوس را یک جایی گیر می اندازیم و افراسیاب را نجات می دهیم و باقی زندانی های داخل اتوبوس را به جان پلیس ها می اندازیم تا نتوانند تعقیبمان کنند.»

فریبرز:« پس من می روم اسلحه و ماشین را آماده کنم و کمی گلوله هم پیدا کنم چون گلوله هایمان کم است.»

بعد از آن فریبرز و مهران از لهراسب خداحافظی کردند و ... .

             نویسنده: بارمان شفیعی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۲
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت ششم)-کلاس 202

سلام

بچه ها نظر یادتان نرود.

در همان لحظه که افراسیاب در جواب دادن سوال های جناب سروان بود مهران و فریبرزدر این فکر بودند که چکار کنند که افراسیاب به ان ها اعتماد کند اخر بعد ان همه بد گویی طهمورث به نظر نمی امد که افراسیاب به انها اعتماد داشبته باشد به خاطر  همین سعی می کردند که حرفایی که می خواهند ان روز بزنند را با هم مرور کنند و با هم هم نظر باشند و ان هک باارزش را بتوانند به دست بیاورند.همان جا بود که مهران گفت من اصلا به این یارو اعتمادی ندارم من باید تاتوش در بیارم نکند سر ما کلاه بگذار اخه ما اصلا این یارو نمی شناسیم حد اقل طهمورث در باره او چیزی می دانست ای کاش می شد او الان این جا بود و به ما دلداری می داد . همان جا بود فریبرز گفت چرا حرف مفت می زنی حقش بود می خواست نامرد با زی در نیاره .فریبرز و مهران هم که مثل طهمورث درامدی نداشتن دست به کار کثیف دزدی بردن

افراسیاب که همچنان در حال پاسخ گویی به سوال های پلیس بود . جناب سروان از او پرسید قرار بود چی کار کنید قرار بود چه کار کثیفی انجام بدید.گفت:هیچی در بارهی من چی فکر می کنی . من توبه کردم کار گناه را کنار گذاشتم.پلیس گفت :پس برای چی بایک زندانی فراری صحبت می کردی. گفت هیچی برای یاد گذشته ها.در همان موقع ان سه نفر یعنی طهمورث و مهران و فریبرز در حال رفتن به سمت دزدی بودند که ناگهان پلیس مهران را دید که در دزدی است

اما او را نشناخت .پلیس که تک و تنها بود و دزد ها دو نفر دست به کاری نزد. فقط به اداره گزارش داد .

(مرکز مرکز گزارش یک دزدی را در خیابان ده غربی می دهم)

همان جا بود که مهران پلیس را دید و گفت فرار .

مهران و فریبرز با ماشینی که دزدی کرده بودند شروع به فرار کردند پلیس ها همان لحظه رسیدند و شروع به تعقیب ان دو کردند .

پلیس تا می امد ان هارا بگیرد ان ها در می رفتند که ناگهان پلیس ها ان دو را گم کردند  مهران گفت شانس اوردیم.

که شناخته نشدیم ولی مهران سخت در اشتباه برای انکه دوربین های خیابان فیلم ان ها را گرفته و پلیس فهمید که ان دو فراری در این شهر ساکن هستند.

صبح بخیر.

دیشب جه شبی بود خیلی شانس اوردیم که دستگیر نشدیم.

ناگهان فریبرز ساعت را دید که یک ربع به دوازدست .

گفت راستی امروز چند شنبست.

مهران گفت:(سه شنبه برا چی می پرسی)

گفت بدو دیر شد ساعت 12 با افراسیاب قرار داریم به همین زودی یادت رفته .

گفت:اگر دیر برسیم فکر می کنه ما ادم قابل اعتماد نیستیم.

ان ها درست راس ساعت 12 به کافی شاپ رسیدند ولی خبری از افراسیاب نبود که هیچ هر 10 دقیقه یک پلیس از ان جا رد می شد. ان ها تا ساعت 2 منتظر ماندند ولی خبری از افراسیاب نبود که نبود.

مهران گفت : من از اول به این مرتیکه و دوستش اعتماد نداشتم.

ان ها به خانه برگشتن بعد از کمی استراحت کسی در زد و گفت:پلیس ,در را باز کنید ما می دانیم شما داخل هستید.بدون انکه کاری اشتباه انجام دهید در را باز کنید پلیس با شکاندن در وارد خانه شد ولی اثری از مهران و فریبرز نبود مگو ان ها رفته بودند غذا.

بعد از چند وقت مهران و فریبرز که فهمیدن افراسیاب در زندان است سعی کردن افراسیاب را از زندان فراری بدهند ..........

 

                  نویسنده: آرین نجفیان
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۳
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت پنجم)-کلاس 202

به نام پروردگار

صبح روز بعد که برای طهمورث روز سرنوشت سازی بود. از وقتی که بیدار شد استرس هایش هم با او بیدار شدند.همهی فکر و ذکرش این شده بود که"نکنه امشب افراسیاب منو قبول نکنه".برای اینکه استرسش کم تر بشود وکمی هوا بخورد دل را به دریا زد و بیرون رفت.خیلی وقت بود که طعم آزادی را نچشیده بود،سالها بود به این صحنه فکر میکرد ولی فکر میکرد دیگر نمی تواند این صحنه ها را ببیند.با خودش میگفت"وای پسر اینها رو ببین.همشون کلی تعقییر کردن چه قدر باحال تر شدن و..."کلی برای خودش در خیابان های شهر چرخید و کیفش را برد که نزدیک غروب شد.

"دیگر باید به خانه بروم"

در خانه ای که در آن مهران و فریبرز بودند سکوت همه جا را فرا گرفته بود.هر دو در فکر فرو رفته بودند.از چهره یشان میشد تشخیص داد که خسته اند ولی دوست دارند این ماجرا زودتر تمام شود و از دست این افراسیاب لعنتی و ناز وکرشمه هاش برای این که هک رو بده،خلاص بشوند.

ولی در جایی دیگر افراسیاب  روی مبل لم داده بود و نوشیدنی میخورد و به سودی که از سر کار گذاشتن اون سه تا خنگ فراری میبرد فکر میکرد.برای او که فرقی نداشت هک را میداد و چیزی هم از او کم نمیشد و یک سود توپ هم میکرد.

افراسیاب در فکر هایش غرق بود که زنگ در به صدا در اومد.افراسیاب گفت"کیه؟"صدای کلفت و خشنی از پشت در گفت

"پلیس!!!در رو باز کنید"

ترس و دلهره همه جای بدن افراسیاب را فرا گرفته بود.برای پیدا کردن یک اسلحه سریع همه ی خانه را گشت ولی فقط یک کلت بدون خشاب پیدا کرد.وقت فکر کردن نداشت. پلیس ها همین طور در پشت در فریاد میزدند

"شما در محاصره اید...میدونیم اونجایی پس خودت بیا درو باز کن"

و...

طهمورث داشت به کافی شاپی که با افراسیاب قرار داشت نزدیک میشد که دید جلوی در کافی شاپ کلی پلیس ریخته و مرد صاحب کافی شاپ هم داره با عصبانیت سر پلیس ها داد میزند و میخواهد آنها را از آنجا بیرون کند.طهمورث سریع خودش را پنهان میکند و با هر زحمتی که بود از پلیس هایی که آن دور و ور برای پیدا کردن او گذاشته بودند رد شد و به خانه رسید.هنوز خانه اش را پیدا نکرده بودند.

افراسیاب می دانست که راه فراری نداری یک قفل فرمان برداشت و همین که در را باز کرد آن را بر سر پلیس جلوی در فرود آورد.ولی این به خیال خودش بود و پلیسی نزدیک در نبود. همه ی پلیس را با تفنگ هایشان او را نشانه گرفته بوند و او راهی جز تسلیم نداشت.پلیسی قد بلند و چاق که انگار عالی رتبه ی پلیس ها بود در بلند گو فریاد زد

"مقاومت نکن.ما خیل اروم میایم جلو و میبریمت.تو نیازی نیست کاری کنی"

چند تا از پلیس های گارد ویژه جلو آمدند و او را دستگیر کرده و به داخل ماشین پلیس بردند.در ماشین پلیس آن قدر به طهمورث فحش و بدوبیراه گفت که پلیس نگهبانش گفت"خفه شو!!!"افراسیاب فکر میکرد که طهمورث برای خریدن آزادی از پلیس با آنها قرارداد بسته است که او را به پلیس ها تحویل دهد در عوض پلیس ها هم آزادی به او میدهند.در دلش میگفت

"ای آدم فروش لعنتی.مثلا خواستم بهت کمک کنم. عوضی و..."

در حالی که او را به اتاق بازجویی میبردند ،طهمورث هم برعکس افراسیاب فکر میکرد او است که او را به پلیس های لعنتی لو داده است

"افراسیاب لعنتی.حالا خوب شد این پلیس های عوضی نتونستن منو بگیرن...اونا نمی دونن که نمی تونن منو به همین راحتی ها دستگیر کنن...فکر کنم این افراسیاب میخواسته منو به پلیسا بفروشه تا پرونده هاشو پاک کنه...اره فکر کنم موضوع همین باشه...ولی خطر پلیس ها مهم تر از هر چیزیه... اول باید یه خونه ی دیگه واسه ی خودم دست و پا کنم "

در خانه ی مهران و فریبرز سکوتی سنگین برقرار بود...

بعد از چند دقیقه ناگهان مهران سکوت را شکست و گفت

"چی میشد وقتی داشتیم فرار میکردیم مجبور نبودیم طهمورث رو جا بزاریم...الان اگه با اون دوست بودیم هم یه نفر بیشتر بودیم و کار هامون رو شاید میتونستیم بهتر و سریع تر انجام بدیم هم اینکه طهمورث رابطه ی بهتری با این یارو افراسیاب داره...شاید اگه اونو داشتیم راحت تر میتونستیم اون فایل هک رو به دست بیاریم و راحت تر اون الماس کزایی رو پیدا کنیم..."

"حالا که طهمورث نیست...مجبوریم خودمون کارامون رو دوتایی انجام بدیم...تا اینجا هم که با افراسیاب خوب پیش رفتیم فقط باید تا سه شنبه صبر کنیم و دست گلی به آب ندیم تا ببینیم چی میشه...نترس مهران خدا بزرگه...من نمی زارم دوباره به اون زندان لعنتی بریم به اندازه ی کافی زجر کشیدیم ذدیگه خسته شدم..."

"اره بابا زودتر بریم این الماس رو پیدا کنیم و بفروشیم تا یه زندگیه خوب واسه خودمون دست و پا کنیم و از این بلا تکلیفی دربیایم"

"اره راست میگی..."

طهمورث کل شب را داشت به این فکر میکرد که کجا برود و چه کار کند...

 

ولی او جایی برای رفتن نداشت و پولی هم برای غذا و اینها نداشت...

 

نمیتوانست جایی کار کند زیرا اولا کاری بلد نبودم دوما اگر هم بلد بود جایی او را راه نمی دادند و اگر کسی از ماهیت اصلی او خبر دار میشد سریع پلیس را خبر میکرد و اوضاع قاراش میش میشد که ناگهان...

فکری به سرش زد ... "بهترین راه توی این موقعیت دزدی کردنه...من که کاری بلد نیستم پس دزدی میکنم و پول شکمم رو در میارم...شایدم بتونم تو این گروه های دزدی و مافیا برم...چه پرونده ای سیاه تر از پرونده ی من...اره میرم تو یه گروه مافیا و خودمو میکشم بالا و پدر این افراسیاب واون دوتا ناشی احمق رو درمیارم...اره این بهترین کاره که میتونم انجام بدم...با یه تیر دو نشون میزنم...خداروچه دیدی شاید بعدا یه رییس مافیایی یه کاره ای تو این گروه های مافیا شدم...به هر حال کله گنده ی مافیا شدن برام خیلی بهتره تو این وضعیت..."

بعد از این خیال پردازی های رویا گونه طهمورث به سمت پنجره رفت و نگاهی به بیرون انداخت...دید خبری نیست و رفت که بخوابه...

 افراسیاب در اتاق بازجویی منتظر این بود که کارآگاه بیاید و از او سوال بپرسد...

بعد از چند دقیقه در باز شد و مردی سیاه پوست و درشت هیکل با یک سری برگه و یک قهوه وارد اتاق شد...

"تو افراسیابی درسته؟؟؟افراسیاب چی؟؟؟"

"اره...افراسیاب طباطبایی"

"خب اقای افراسیاب طباطبایی ...واستا ببینم...اوه اوه چه پرونده ی درخشانی...ولی الان این ها مهم نیست...بگو ببینم طهمورث رو میشناسی؟"

"اره خوب  میشناسم اون عوضی رو!!!"

"خب حالا خوب میشناسیش بگو ببینم میدونی الان کجاست؟؟"

"شما که بهتر باید بدونید انگار اون از شماها بوده"

"خب اگر از ما بوده به نظرت من چرا باید درباره ی اون ازت چیزی بپرسم؟؟"

افراسیاب چیزی نگفت...

مرد سیاه پوست چند ثانیه به افراسیاب نگاه کرد و بعد یک قلپ به قهوه زد و رفت بیرون...

و بعد...

                            نویسنده: علیرضا روشن فکر
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۲
ابوالقاسمی