به نام پروردگار

مهران، فریبرز و طهمورث همچنان در زیرزمین خانه ی افراسیاب بودند. استرس و آدرنالین به آنها امان فکر کردن نمی داد و طولی نمی کشید که پلیس ها آن ها را پیدا کرده و دوباره به زندان می بفرستند و زحمات آنها برای بدست آوردن الماس هدر برود. امّا در آخر طهمورث که بیشتر از بقیه با این جور موارد مواجه شده بود و می دانست که چطوری باید از اینکه استرس مانع فکر کردنش شود جلوگیری کند، ایده ای به ذهنش رسید و آن را با بقیه در میان گذاشت:" ما می تونیم با آتیش زدن خونه حواس پلسیا رو پرت کنیم و از راه هواکش از این خونه ی لعنتی  فرار کنیم... "

فریبرز که خیلی عصبی شده بود وسط حرف او پرید:" خب نابغه چطور باید خونرو آتیش بزنیم؟! ما که نه الکل داریم و نه بنزین! "

طهمورث:" خب اگه تو آدم فروش یک کم صبر می کردی و میزاشتی حرفم تموم شه اونوقت... "

مهران در حالی که سعی داشت فریبرز و طهمورث را آرام کند گفت:" خفه شید، دو تاتون! ما الآن وقت این بچّه بازییا رو نداریم. نمی بینید که ما الآن تو چه مخمصه ای گیر افتادیم؟ بزارید از این خراب شده بریم بیرون، اونوقت تا می خورید همدیگرو بزنید! حالا، ادامه بده. "

طهمورث:" خب همونطور که می گفتم، ما این خونرو آتیش     می زنیمو از راه هواکش فرار می کنیم. برای آتیش زدن این خونه هم دو تا راه داریم، یکی اینکه بگردیم و یک الکلی چیزی این دور و بر پیدا کنیم و با استفاده از اون اینجا رو آتیش بزنیم یا اینکه روی لوله گاز یه سوراخ ایجاد کنیم و یه فندک بزاریم روش و شعلش رو با استفاده از یه طنابی چیزی ثابت کنیم و هرچه سریتر فرار کنیم. "

فریبرز:" امّا اگه ما گاز رو آتیش بزنیم منفجر نمیشه؟ "

طهمورث:" نه اون توی مقدار گاز  زیاده، اگه که... "

مهران:" میشه این آموزش ها رو بعداً بدی؟ حالا برین یک چیز نوک تیز پیدا کنید. "

آنها دور تا دور زیرزمین را گشتند و یک جعبه ابزار پیدا کردند که خوشبختانه در آن پیچ گوشتی وجود داشت. سپس مهران و فریبرز شروع به باز کردن هواکش کردند و طهمورث هم لوله را سوراخ کرد و فندک روشن را زیرش گذاشت، سپس آنها وارد هواکش شدند و طولی نکشید که صدای شعله های آتش بلند شد و کانال هواکش شروع به گرم شدن کرد.

فریبرز:" حالا این هواکش تهش به کجا می رسه؟ "

طهمورث:" هیچ نظری ندارم. "

مهران:" طبق چیزایی که من می دونم، اگه خوش شانس باشیم، به دیوار کنار خونه که به کوچه راه داره، اگه هم خوش شانس نباشیم، به سقف می رسه. "

فریبرز:" چی؟! الآن داری اینو به ما میگی؟ یعنی داری می گی ممکنه ما رو به سقف اینجا هدایت کنه؟ "                                                             مهران:" آره، امّا احتمال حالت اول بیشتره. "

پس از چند لحظه، صدای آژیر آمبولانس ها و ماشین های آتش نشانی هم به گوششان خورد. در نهایت آنها خودشان را در کوچه ی تنگ و باریکی پیدا کردند و خیلی آرام و بدون اینکه بخواهند توجه کسی را جلب کنند از کوچه بیرون رفتند و خودشان را به یک هتل دو ستاره ی درب و داغون رساندند و نصمیم گرفتند که شب را در آنجا سپری کنند تا فردا صبح ببینند که چه پیش    می آید.                                                                                             

مهران:" به نظر من باید هرچی سریع تر اسممونو از سیستم پلیسا پاک کنیم و بریم سراغ اون الماس. "

فریبرز و طهمورث هم موافق بودند. آنها لپ تاپ افراسیاب را روشن کردند و دنبال هک سیستم پلیس ها گشتند و آن را پیدا کردند.

فریبرز:" خب، حالا چی؟ "

مهران:" خب، بزار ببینم... هیچ نظری ندارم. طهمورث، تو چی؟ چیزی می فهمی؟ "

طهمورث:" نه، من که اصلاً! "

فریبرز:" پس باید یه جوری افراسیابو از زندان آزاد کنیم تا بتونه کمکمون کنه، امّا چجوری؟ "

 

                           نویسنده: متین ملکی فر