۴۷ مطلب توسط «ابوالقاسمی» ثبت شده است

داستان آسانسور(قسمت شانزدهم) - کلاس 201

به نام خدا

ضربه ی چاقویی که به حسن خورده بود حسابی فکر مرا مشغول کرده بود همش می ترسیدم حسن تا حالا مرده باشه.هر چه از اهورا می پرسیدم کجا میرویم جوابم را نمی داد و فقط می گفت:تو بیا و نگران نباش بزودی می رسیم.بعد از دو روز  پی در پی راه رفتن بالاخره به یک غار تقریبا بزرگ رسیدیم که قرار بود مهراد را آنجا ببینیم و اهورا می گفت که باید تاحالا پدرش رسیده باشد ولی آنها نرسیده بودند. دیگر از همیشه بیشتر دلم برای حسن می سوخت و خیلی نگرانش بودم.بعد از یه مدتی بالاخره مهراد وحسن هم رسیدند و خبر خوب اینکه چاقو آسیب جدی به حسن وارد نکرده بود و او تقریبا سالم بود. اهورا از مهراد دلیل دیر آمدنش را پرسید و او هم گفت:"بعضی از هم روستایی های ارس راه من را بستند ،من هم مجبور شدم که از یک راه دور و دراز و سخت خودم رو به اینجا برسونم ولی حالا این مهم نیست مهم اینه که حسن حالش خوب شده و تازه من یک پناهگاه خوب این دوروبر سراغ دارم که می تونیم یکی دو روز اونجا باشیم". خلاصه راه افتادیم و سریع به یک کلبه کوچک اما خوب رسیدیم.بعد از آن کمی خوابیدیم که دلیلش هم همین اتفاقات چند وقت پیش بود من مقصد بعدیمان را از مهراد پرسیدم و او هم گفت که ما فعلا اینجاییم تا 2 تن از مردان روستایش بیایندو خبر تمام شدن جنگ را بدهند،ما هم امیدوار به آمدن آنها بودیمنها بودیمآنها.کلبه ما ظاهرش کوچک بود ولی داخلش جادار و راحت بود از همه مهم تر این که کنارش چند درخت خوب بود که هر وقت می خواستیم از میوه های آن تغذیه می کردیم و از لحاظ غذا و خوراک مشکلی نداشتیم.بالاخره آن مردانی که انتظارشان را می کشیدیم آمدند و گفتند که فعلا خطر رفع شده چون آن ها ارس را تحویل دادند و هم روستایی های ارس هم دست از جنگ کشیدند و به روستاهایشان برگشتند و تقریبا همه جا به حالت ارامش برگشته.خب توی این مدت شاید تنها خبر خوبی که شنیده بودم همین بود. پس ما مجبور شدیم که تمام راهی را که آمده بودیم برگردیم وقتی بعد چند روز به روستا رسیدیم فهمیدم که روستا صدمه ی خاصی ندیده است و کسی هم کشته نشده است.مهراد و اهورا برای یک روز دیگر هم ما را پذیرایی کردند من فکری به سرم زد و آنرا به حسن و دلیر هم در میان گذاشتم. که اگر مهراد اسانسور را دیده پس ما هم آنرا می توانیم ببینیم و با هم به آنجا برویم تا شاید آسانسور هم  ما را برگرداند به خانه مان. پس روز بعد من از مهراد محل آسانسور را پرسیدم و مهراد هم جای آنرا به من نشان داد و دیدم که بالای یک کوه کوچکی در فاصله ی دوری از روستا قرار دارد و مهراد گفت که تا آنجا تقریبا یک هفته راه است و احتمالا خطر های زیادی هم دارد پس من و حسن و دلیر با خوشحالی آذوقه ای برداشتیم تا در طول راه مشکل غذا نداشته باشیم و طولی نکشید که آماده شدیم برای رفتن به سمت آسانسور اسرارآمیزی که از همان اول مشکلاتمان را آغاز کرده بود و مارا به این مکان های عجیب و غریب آورده بود . از مهراد و اهورا خداحافظی و تشکر کردیم و آنها هم برای ما ارزو کردند که راه خوبی داشته باشیم.همان روز اول سفر دلم رو حس امید  بازگشت به خانه پر کرده بود و امید باعث می شد که تندتر به سمت انجا بروم این امید و خوشحالی در چهره ی حسن و دلیر هم کاملا دیده می شد و هر دوی آنها هم می خواستند سریعتر به آنجا بروند.همینطور  از خودم می پرسیدم که ایا می شود که ما پس از این همه ماجرا های جورواجور و عجیب و غریب به خانه مان برگردیم و نفس راحتی بکشیم ...

                                          نویسنده: شروین مصورعلی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
ابوالقاسمی

تمرین ویرایش هشتمها

به نام خدا

سلام بر شما!

    همانطور که می‌دانی، این هفته در زنگ نگارش به ویرایش پرداختیم و مواردی را آموختیم. حال، وقتِ تمرین است! متن زیر را بخوان و سپس تایپ کن و شروع کن به ویرایشِ آن. کار ویرایشَت که تمام شد، نسخه‌ی چاپیِ(پرینت شده) متنِ ویرایش شده را سر کلاس(اولین جلسه‌ی پیش رو) بیاور. البته اگر توانستی، فایل آن را هم همراه داشته باش. برای راحتی شما، این متن روی وبگاه helli3adabiat.ir قرار می‌گیرد تا نیاز نباشد متن را از ابتدا تایپ نمایی.

 

آقای انشانژاد اومد تو کلاس رو کرد به همه و گفت سلام بچه ها خوبید عیدتون مبارک آغاز سال 94 ه ش رو بهتون یهو نادر گقت نوروزتان پیروز هر روزتان نورز معلم ادامه داد امروز درسمون ویرایشه بچه ها خیلی مبحث مهمیه انواع مختلفی داره علمی ادبی تصحیحی و   خب بگذریم اما چیزی که برای ما الان لازمه و اگه انجام ندیم ضرر می کنیم و خوبه حتما انجام بدیم و در طرح درس ما قرار گرفته و شما هم حتما لازمش دارید و بهتره دو جلسه ای بهش بپردازیم اینه که بفهمیم اصلا چطوری متنمون خالی از اشکال باشه یعنی عیب و ایراداشو رفع کنیم و در ظمن متنمو قشنگ هم باشه و هر کی میبینه بگه ایول تو این کاره‌ای دمت گرم آقای انشا نژاد همیشه همینطوری اول سعی میکنه یه مقدمه ای از درس بگه گاهی خسته میشم سر کلاس یه بار مقدمش انقد طول کشید که اصلا به اصل مطلب نرسید و حتی مقدمه به زنگ تفریح ما کشیده شد ولی با همه ی این حرفها از معلمای مورد علاقه ی منه من که از نوع حرف زدنش خیلی حال میکنم لحن باحال و صمیمی ای داره و برخوردشم که عالیه همیشه همراه با احترامه خلاصه اگه درسش هم خوب نباشه اخلاقش عالیه تیپش رو که نگو با یه هماهنگی خاصی پیراهن شلوار کفش گاهی هم کت رو هماهنگ میکنه یکی از چیزایی که توی ویرایش بهش میپردازیم علائم سجاوندیه آرش بگو ببینیم علائم سجاوندی رو میشناسی هان آق آقا سجا سجاوندی از سجاد میاد فکر کنم آرش حواست کجاست آقا جای دوری نرفته بچه ها خندیدن آقا هم خندش گرفت برای علائم سجاوندی توضیحی داد و بعضیا شروع میکنن نوشتن بعضیا هم مثل من حواسشون به جاهای دیگه از جمله حیاط دست به دست کردن جامدادی سعید یا خوردن و آشامیدن بود یهو رضا گفت گل اینو با صدای بلند گفت و همه از جا پریدیم آقا هم همینطور رضا صد دفه نگفتم حیاطو نگاه نکن حواست به کلاس باشه اصلا بیا پاتخته رنگ رضا پرید اومد پاتخته البته چیز خاصی نبود آقا گفت بنویس علائم سجاوندی و بعد شروع کرد به تعریف کردن  اصلا آقای انشانژاد علاقه ی عجیبی به تعریف کردن داره چند بار تعریف میکنه یه چیو اون روز شاید 7 بار علائم سجاوندیو تعریف کردن و ما داعم حواسمان پرت میشد به هر چیزی غیر از سجاوندی ها اصلا الان هم نمیدونم سجاوندی چی هست و به چه دردی میخوره شاید چیز خوبی باشه

آ رضایی

20 فروردین 94

 

 

                                                                                               م. ابوالقاسمی و ر. رسولی مهربان

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت هفدهم)-کلاس 202

به نام او

بالاخره دفن کردن افراسیاب تمام شد. تاریکی شب کور کننده بود اما ستاره ها می درخشیدند ,مهران آن ها  نگاه می کرد و به فکر رمز فایل هک و نقشه سرقت بود که ناگهان فریبرز داد زد:(( مهران پلیس !!!!)),پلیس گشت شب نور ماشین را به آن ها انداخت و داشت با اسلحه پیاده می شد.

مهران:(( وای((!!!

فریبرز:((آلان که وقت این حرفا نیست ,فقط بدو.............اااخ تیر خوردم))

مهران به هر زور و ضربی که بود فریبرز را تا حد ممکن از آنجا دور کرد .

فریبرز:(( مهران فکر کنم که دیگه نمی تونم راه برم بیا بغل این درخت مخفی شیم))

هر لحظه بر تعداد پلیس ها افزوده می شد و حال فریبرز خیلی بد بود.

فریبرز:(( مهران تو فرار کن حداقل بهتر از اینه که جفتمون گیر بیفتیم))

مهران که نظر فریبرز را عاقلانه دید اسلحه اش را پر کرد و آماده فرار شد .

مهران:(( نجاتت می دهیم رفیق))

فریبرز که حالا تنها شده و از درد به خود می پیچید صدای پلیس ها را شنید :(( آن دو زندانی فراری اینجا اند به هر قیمتی شده اون هارو پیدا کنید))

مهران خود را پیش  طهمورث رساند .

طهمورث:(( بالاخره دفنش تموم شد؟؟؟؟؟))

مهران در حالی که نفس نفس می زد ماجرا را برایش تعریف کرد .

طهمورث:(( چی!! آلان کجاست ؟؟؟؟))

مهران:((آخرین لحظه زیر درخت قایم شده بود شاید حالا پلیس ها اونو گرفته باشن))

در این زمان یکی از افسر ها فریبرز را دید و تا می خواست داد بزند فریبرز او را با اسلحه کشت ,صدای اسلحه  به همه پلیس ها رسید فریبرز که فرصتی نداشت متوجه دری زیر زمینی در یک قدمی خود شد که روی آن پر از برگ بود ,سریع خود را به آن رساند و در را باز کرد ,وقتی به زمین رسید.....

                           نویسنده : آرمین جلیلوند

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت شانزدهم)-کلاس 202

به نام او

10 صبح جمعه

مهران:((افراسیاب!افراسیاب!فکر کنم مرده............))

طهمورث)):نه هنوز نبضش می زنه! مهران تو خونت چیزی پیدا نمیشه بدیم بخوره ؟ این بنده خدا 3 روزه هیچی نخورده!))

مهران:(( آره راست می گی بیا این آب و اون قرص ها رو که دکتر داده بود بده بهش!))

در همین زمان که طهمورث به سمت اتاق رفت تا قرص هارا به افراسیاب بدهد صدای فریاد بلندی از اتاق شنید . لیوان از دستش افتاد و سریع به سمت اتاق رفت و دید که افراسیاب خونی و مالی روی زمین افتاده و داره جان می ده ولی یک کلمه ی مبهم را زیر لب زمزمه می کرد....!!!!

افراسیاب)):ااااسسسپاااااید...!))

طهمورث)):اسپاید چی افراسیاب؟؟ بگو حرف بزن...!!!))

در همین زمان مهران هم سریعن وارد اتاق شد و وقتی افراسیاب را دید به گریه افتاد ولی اصلا متوجّه نبود که افراسیاب دارد به آنها حرف مهمّی می زند!!!

افراسیاب)):پایییییدررر آر ایت))!

طهمورث)):درست حرف بزن ببینم چی میگی!؟؟؟ اینها که میگی اصلا چی هستن؟))

افراسیاب)):رررررمم................................................................)).

افراسیاب تموم کرد و مهران و طهمورث هر دو سردر گم بودند که چه کار کنند . این چه رمز مهمّی بود که افراسیاب اصرار داشت به اونا بگه!!

وقتی که افراسیاب تموم کرد مهران و فریبرز تصمیم گرفتند که اورا به قبرستان سلویه در جنوب هندوراس ببرن و خاک کنن!

در راه قبرستان..

مهران:((طهمورث به نظر تو اینایی که افراسیاب می گفت چین؟؟!))

طهمورث ):به نظر من هر چی هست چیزه مهمّی است!! ممکنه یک رمز باشه !)

مهران:((حالا چی گفت؟؟))

طهمورث)):نمیدونم.. فکر کنم گفت spider r8 ))

مهران و طهمورث به قبرستان رسیدیند .

ساعت 9 شب بود و همه جا تاریک بود ولی آنها باید افراسیاب را به صورت مخفیانه خاک می کردند . چون اگر پلیس بین الملل از این قضیه بویی میبرد هر دویه آنها را دستگیر و به پلیس آمریکا تحویل می داد و بد بخت می شدند . به خاطر همین هم تصمیم گرفتند به گوشه ی قبرستان بروند.

مهران)) :بهتره دیگه شروع کنیم . باید زمینو بکنیم!!))

مهران و طهمورث در حال کندن زمین بودند که ناگهان...

                              نویسنده: سید رضا سیدین

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت پانزدهم)-کلاس 202

به نام او

فردا صبح قطار به بندر رسید. بعد از پرس و جو کشتی شماره 25 را پیدا کردند و رفتند که سوارش شوند. هنگام ورود مهماندار از ان ها بلیط خواست

فریبرز: ما دوست تیموریم فکر نکنم  بلیط لازم باشه

مهماندار: اوه، بله این مسر رو تا ته برید وقتی رسیدید به قسمت بار ها  اگه دست چپتونو نگاه کنید سه تا کارتون هست و برید اون تو. تا وقتی هم که بهتون نگفتم از کارتوناتون بیرون نیایید.

فریبرز: مرسی

سپس همانطور که مهماندار گفته بود ان ها به قسمت بار ها رفته و داخل کارتون ها مستقر شدند. 6 ساعت باید توی اون کارتون ها می ماندند و مهران هم می دانست غر های فریبرز و طهمورث کار را حتی سخت تر از اونی که هستم می کند

دو ساعت بعد...

-اه ه ه ه فکرشم نمی کردم اینقدر سخت باشه حتی از فرار از زندانمونم پر دردسر تره

-چقد دیگه مونده طاقتم تموم شد

-اصن اینجا اکسیژن نداره

مهران هم که دو ساعت متوالی داشت اینا رو تحمل می کرد خونش به جوش اومد و گفت: بابا اه ه ه ه ببندید دهناتونو دیگه پدرمونو شما بچه ننه ها در اوردید و هنوز 4 ساعت مونده بگیرید بخابید دیگهه

  چهار ساعت بعد...

بوووووووووووووووووب بووووووووووووب

مهران: اِ اخ جون فکر کنم دیگه رسیدیم

فریبرز: اخیش الان از این خراب شده می ریم بیرون

بعد از چند دقیقه مهماندار اومد و گفت که می تونید برید فقط مواظب باشید که اینجه موقع پیاده شدن جیب بر زیاده

مهران: نترس داداش ما خودمون اینجا به دنیا اومدیم!

پس از پیاده شدن مهران که از اونجا خیلی خاطره داشت تو فکر بود. خیلی چیز ها عوض شده بود و خیلی چیز ها برای مهران نا آشنا به نظ می اومد برای همین برای پیدا کردن خانه اش در تگوسیگالپا از جی پی اس موبایل افراسیاب استفاده کرد

پس از رسیدن به خانه مهران، مهران که خاطراتش بیشتر زنده شد بغضی شد و گفت:

اَه ه ه ه ه بعد از این همه سال ظاهرش هنوز همونطوریه که یادمه

طهمورث: هه یعنی اون موقع هم همینطوری همه چیز پاره پوره و شیشه هاتون شکسته بود؟ بیچارهههه!!!!!

مهران که از این تیکه ی طهمورث عصبانی شد خواست تا جوابش را بدهد ولی ناگهان نقطه ی قرمز کوچولویی روی سر افراسیاب دید و بلند داد زد: همه بخواید روی زمین!

یکهو همه جا تیر باران شد طهمورث که چند تا کلت به خودش داشت به هر کی یکی داد اینطور که پیدا بود از بالای ساختمان رو به رو تیر می زدند.

طهمورث: اینا دیگه از کجا سر و کله شان پیدا شد چرا مارو دران می زنن؟؟؟ اینا کین مهران؟

مهران: چند تا از دوستای قدیمی که باید یک حصابی رو باهاشون تصفیه کنم

ان ها تونستند چند نفر را بزنند که یکدفعه افراسیاب تیر خورد

طهمورث: افراسیاب صدامو می شنوی؟

مهران: باید ببریمش یک جای امن دنبال من بیا

طهمورث: پس لیست دوستاتو چیکار کنیم؟

مهران: بزار بعدن الان تا یکمی سرمونو تکون بدیم یه تیر بهمون می زنن حالا زود باش بیا...

 

نویسنده:دارا صادقیان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۳
ابوالقاسمی

داستان آسانسور(قسمت پانزدهم) - کلاس 201

به نام خدا

ما همون طور که دعا می کردیم مردم قبل از کشته شدنمون برسن ناگهان صدای شکستن در پشتی خانه امد و صاحبخانه رفت که ببیند چه شده اما بعد از چند ثانیه صدای فریاد گوشخراشی امد و بعدش یک مرد با سرعت از انجا امد و روی ادم فضایی پرید و سر او را به کابینت کوباند و او را بی هوش کرد .

بعد از چند دقیقه استراحت با ان روستایی ها به سمت روستایشان راه افتادیم . ما وقتی به روستا رسیدیم ادم فضایی را که اسیر کرده بودیم به اتاق کوچکی انداختیم و برایش یک نگهبان گذاشتیم .

نام مردی که ما را نجات داده بود مهراد بود و ما شب در خانه‌ی انها بودیم اوهمچنین پسری به اسم اهورا داشت که بسیار با ما خوب بود ...

وقتی سر میز شام نشستیم مهراد در مورد ان ادم فضایی با ما صحبت کرد و درباره‌ی ان ادم فضایی (که اسیرش کردیم ) گفت : اسم او ارس است و از روستایی از نزدیکی اینجاست که ما با انها جنگ داریم . سالها پیش او در اتش افتاد و صورتش سوخت و صدمه دید . ما سالها پیش نور زیادی را در سمت کوه این جزیره دیدیم و به سمت انجا رفتیم .وقتی به انجا رسیدیم متوجه شدیم که انجا اسانسوری پدید امده است . بعضی وقت ها نیز ان نور به چشم می خورد و بعد یکی می گفت ادیزادی را دیده است اما ما باور نمی کردیم تا اینکه یک روز به ان سمت رفتیم و ادم هایی را دیدیم که کلاه هایی روی سرشان بود و به سر یکی از انها سنگی زدیم و او افتاد و کلاه از سرش افتاد و وقتی ما می خواستیم بریم او را نجات دهیم او سیم کلاه را قطع کرد

و ان را روی سرش گذاشت و به سرعت به پیش دوستش رفت و با او هم همان کار را کرد .

ناگهان من داد زدم : ان من بودم که دلیر را نجات دادم ...

پس از ان مهرداد درباره ی اینکه چطور او اسانسور را ساخته بود و چه طور خودش را ادم فضایی خوانده بود به ما توضیح داد  و پس از ان من و دلیر و حسن و اهورا توی اتاق اهورا پیش هم خوابیدیم .

صبح با صدای داد و جیغ مردم بلند شدیم . روستای ارس برای پس گرفتنش امده بود و هرکسی را که جریت مقاومت به خودش داده بود را زخمی و از سر راه بر می داشتند . حسن و مهراد رفتند که ارس را بگیرند و از انجا دور کنند اما ناگهان یکی به انها حمله کرد و درشکم حسن چاقویی دست ساز را فرو کرد و حسن فریاد بلندی کشید . در همان لحظه هم مهراد مشتی به صورت مرد کوبید و او را بیهوش کرد . مهراد حسن را روی دوشش گذاشت و به دو تا از مردان روستا گفت ارس را از انجا دور کنند و هم زمان به اهورا هم  به زبان محلی چیز هایی گفت . اهورا سریع به ما اشاره کرد دنبالش برویم و سریع به خانه شان رفت و از انجا دو چاقو برداشت و یکی را به دلیر داد و ما را سریع به بیرون از روستا برد . ما داشتیم از گرسنگی می مردیم و هر وقت که به اهورا می گفتیم بایستد تا چیزی بخوریم می گفت :" فعلا وقت نداریم" و به راهش ادامه می داد اما پس از چند ساعت پیاده روی گفت می توانیم کمی استراحت کنیم و ما هم همان لحظه روی زمین دراز کشیدیم و کمی خوابیدیم . وقتی بیدار شدیم اهورا داشت برایمان پرنده ای را روی اتش می پخت .

کم بود اما از هیچی بهتر بود .ما پس از یک یا دو ساعت پیاده روی دیگر هم به ان خانه که وقتی تازه به جزیره امده بودیم رسیدم و کل بعد از ظهر را به جمع کردن اذوقه و اینها گذراندیم و غروب هم کمی استراحت کردیم ولی وقتی شب می خواستیم بخوابیم اهورا گفت : "بهتره شب رو یکی یکی نگهبانی بدیم . نفر اول هم من وایمیستم".

ما هم بی چون و چرا پذیرفتیم و ارام خوابیدیم . نیمه شب بود که اهورا بیدارم کرد و گفت :" نوبت توئه , راستی خوابت نبره و اگر چیز مشکوکی دیدی سریع مارو بیدار کن. "نوبت نگهبانی من هم تموم شد و رفتم و دلیر را بیدار کردم و چیزهایی که اهورا بهم گفته بود را عیناٌ به دلیر گفتم . داشتم خواب خانه را می دیدم که ناگهان اهورا بیدارم کرد و اروم گفت : باید زود تر بریم و ما هم بی چون و چرا سریعاٌ راه افتادیم و ...

                                 نویسنده: محمد خدادادی

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۳
ابوالقاسمی

داستان آسانسور(قسمت چهاردهم) - کلاس 201

بسم الله الرحمن الرحیم


ما به راهمون ادامه دادیم و دلیر تو اتاق موند . اما بعده 1 دقیقه فکر کردم این رسمش نیست و باید بریم کمکش چون وقت برای بحث نبود به حسن گفتم یا با من بیا بریم دلیر رو نجات بدیم یا من خودم میرم حسنم گفت تو برو من نمیخوام سرنوشتم مثله شما شه و رفت منم رفتم وقتی رسیدم دم کلبه دیدم دلیر بستن و سراغ من و حسن رو میگیرن دلیر هم میگفت نمیدونم من خیلی آرام در کلبه رو باز کردم پیریدم تو قسمت نگهداری غذا که وقتی داشتم میرفتم پام گرفت به شیشه شیر و شیشیه افتاد یه صدای بلندی تولید کردو باعث شد آن مرد قد بلند توجهش به من جلب بشه که وقتی اون خواست به طرف من متوجه شدم یه نفر دیگه هم اونجا هست خدا خدا میکردم آدم فضایی نباشه تا اومدم ببینم کیه مرده اومده از یقه منو گرفت عین عروسک منو بلند کردو انداخت رو صندلی که دیدم بلهه آدم فضایی اینجاست بعد به فکر حسن نامرد افتادم که میتونست اینجا باشه و کمک کنه میخواست انتقام شو از ما بگیر ولی خوبیش اینجا بود که میخواست سه نفرمونو یه جا بکشه خیلی از ما سراغ حسن رو گرفت ولی هر دفعه با نمیدونیم جوابشو میدادیم تا اینکه کار به جایی رسیده بود که میخواستن مارو شکنجه بدن از یه طرف پیش خودم فکر کردم اون نامرده لو بدیم بهتره تا اینکه اینهمه زجر بکشیم به دلیر گفتم بگیم از کدوم طرف میره البته وقتی که اون 2 تا رفته بودن تا طناب بیارن دلیر گفت بگیم وقتی برگشتن آدم فضایی با ماسکش اومد که دو طرف ماسک دایره های قرمز از شعاع بزرگ به کوچک داشت بقیه ماسک سفید خیلی ترسیده بودم تا خواستم حسن رو لو بدم یه چشمی رو دیدم که از لولای در داره نگاه میکنه نمیدونم چرا از این که یه نفر داره ما رو نگاه میکنه و به احتمال زیاد هم حسنه دلگرمی عجیبی بهم داد پیش خودم گفتم یا اینجا میمیری یا زنده میمونی و اگه همین جوری نگاه کنی و بگی نمیدونم خواهی مرد پس دست بکار شدم به اونا به دروغ گفتم که حسن از در پشتی با من فرار کرد پرسید تو که از در جلویی وارد شدی نمیدونستم چی بگم شر شر عرق میریختم تا اینکه گفتم ام ام آخه وقتی دیدم دلیر را رو بروی در پشتی بستی برای اینکه من رو نبینید دور زدم و از درجلویی اومدم اونا هم تا حدودی قانع شدن که حداقل ما رو نکشن هوای بیرون بسیار سرد بود و کسی که صاحب خانه بود رفت برای شال کلاه کردن که بره دنبال حسن در حین اینکه داشت میرفت بهش گفتم ما به تو اعتماد کردیم چرا صاحب خانه یه لبخندی زد و رفت طبقه بالا حالا من و دلیر بودیم و آدم فضایی من با چشمام و حرکت گردنم به حسن که هنوز داشت نگاه میکرد گفتم برو طرف در پشتی همون لحظه که آدم فضایی روش اون طرف بود تا از روی کابینت چیزی بر دارد من با پام هولش دادم طرف کابینت به طوری که  پیشانیش محکم خورد به دستگشره کابینت همون لحظه حسن وارد شد و با همان بطری شیشه ای نوشابه زد تو سر آدم فضایی آدم فضایی افتاد بود رو زمین و همون لحظه صاحب خونه از طبقه بالا اومد پایین فکر کردم اگه کاری نکنیم و به امید حسن باشیم زنده نخواهیم بود صاحب خانه اومد پایینو حسن گرفت و پرت کرد  بین 2 تا صندلی و هر سه تا افتادیم حسن رو بلند گرفت یه صندلی دیگه آورد و خواست اونم ببنده نمیدونستم آدم فضایی می خواست با ما چیکار کنه از ترس همه جای بدنم میلرزید تا اینکه یه نگه به حسن کردم با این کتکی که خورده بودیم اما نمی ترسید از صورتش میدونستم یه کاری قبلش کرده یا یه نقشه ای داره تا اینکه از سوراخ کلید در پا ها ی مردم روستا رو دیدم حداقل 5 نفری بودند  که برای کمک اومده بودند اما هنوز میترسیدم قبلش ما رو بکشند و بعد مردم روستا به کمک ما برسند ...

                           نویسنده: آرین یزدانپرست

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲
ابوالقاسمی

داستان آسانسور(قسمت سیزدهم) - کلاس 201

به نام او

طبق حرف پیر مرد به راه ادامه دادیم تا اینکه به روستایی رسیدیم برای استراحت و خورد و خوراک خیلی وقت بود که غذای درست حسابی نخورده بودم برای همین به دلیر و حسن اصرا کردم که برویم امشب را آنجا بخوابیم در یکی از کلبه ها را زدیم و مردی هیکلی و قدبلند در را بلند کرد و گفت :چیه چی میخواین؟ حسن گفت : ما از راه دوری اومدیم اینجا اگه میشه امشب رو مهمون شما باشیم:). یک چشم غره ای رفت و در را بست بعد دوباره در را باز کرد و گفت :فقط یه شب شیر فهم شد؟ هر سه یمان گفتیم بله…

شام  ساندویچی به ما داد که معلوم نبود لایش چی بود ولی باز آن را هم خوردم ولی حسن نخورد مثل اینکه فکرش مشغول بود قبل از خواب دلیر گفت : اون پیر مرد چرت گفته بود یا ما اشتباه اومدیم؟ من گفتم : دقیق یادم نیست اما فکر کنم که درست رفتیم اگه هم اشتباه رفتیم حداقل این جا رو پیدا کردیم شاید راه نجاتی باشه برای ما، باید از روستایی ها بپرسیم که دقیقا کجاییم…. خواستم حرفم را ادامه بدهم که حسن گفت : من از این جا موندن احساس خوبی ندارم فکر نمیکنم که اعتماد کردن به مردم اینجا کار خوبی باشه.تازه فهمیدم که چرا حسن افکارش مشغول بود از او پرسیدم چرا؟ حسن بلند شد و گفت : نمیدونم شاید هم من اشتباه میکنم اما حداقل بیاین بریم این دور و ورو یه نگا بندازیم شاید خیالم راحت شه.پا شدیم و از آن اتاقی که توش بودیم یواشکی بیرون اومدیم.

 

                        ***

 

توی خانه به غیر از اتاق ها هوا سرد بود و سرمایش تقریبا غیر قابل تحمل بود نوک پاهایم بی حس شده بود اما باز چیزی نگفتم فکر کنم که آن ها هم همینجوری شده بودند در ادامه ی راه مرد را  در اتاقش دیدیم که خوابیده بود من فکر کردم که کسی دیگر هم باید در خانه باشد اما هیچ کس دیگری نبود دلیر به حسن گفت : دیدی هیچ چیز مرموزی اینجا نیست فقط الکی جو میدی . حسن قیافش تغییر کرد و گفت : ببین من مطمئنم که یه چیزه مرموزی در مورد این مرد و در کل این روستا هست الان نفهمیم چیه بعدا میفهمیم اون وقت به ضرر هممونه . دلیر برگشت توی اتاق و من هم باهاش رفتم حسن هم بعدش آمد توی اتاق فکر کنم هممون از بیرون رفتن می ترسیدیم:)

 

***

صبح با صدای حسن که میگفت بیاین بریم مرده دنبالمونه بیدار شدم و یکدفعه خودمو بیرون دیدم که حسن داره منو میکِشه به حسن گفتم چی شده مرده چیکار کرد مگه ؟ حسن گفت : صبح از پنجره اون آدم فضایی رو دیدم منم که مشکوک بودم بهشون تورو بلند کردم ببرم بعد هم دلیرو که یه دفع صدای پایی رو شنیدم که داره به اتاقمون نزدک میشه مجبور شدم فرار کنم و فقط تورو باخودم ببرم دلیر اونجا موند …..

                             نویسنده: فربد فرحبخش

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲
ابوالقاسمی

داستان آسانسور(قسمت دوازدهم) - کلاس 201

به نام پروردگار

من و بقیه بچه ها باز هم با خستگی زیاد و نا امیدی نشسته بودیم و فکرمان دیگر کار نمی کرد. قار و قور شکممان بلند شده بود. روده بزرگمان روده کوچک را (که اتفاقا خیلی هم بزرگ بود)می خورد. خوردن اب شور نه تنها عطشمان را کم نکرده بود که تشنگیمان را بیشتر هم کرده بود. رمقی برای ادامه راه نبود. از گشنگی چشم هایمان سوی دیدن نداشت. به بچه ها گفتم:با شکم گرسنه و پاهای خسته و غصه به دل نشسته، پیدا کردن راه درست بسیار دشوار است، بیایید فکری برای گرسنگی و تشنگیمان بکنیم. در همان موقع باران باریدن گرفت. ما پوست نارگیل ها را زیر باران گرفتیم و تشنگیمان را با اب باران برطرف کردیم و از شاخه های خشکیده درختان و کش دور مچ پایم تیر و کمانی ساختیم و سه عدد کبوتر و گنجشک زبان بسته را پس از پرتاب سنگ های زیاد با تیر و کمان بالاخره شکار کردیم. پس از کشتن ان ها بال و پرهایشان را کندیم و اماده ی کباب نمودیم سپس با خار و خاشاک و چوب ریزه های خشکیده ی جنگل، هیزمی را گرد اوردیم و اطراف ان را با سنگ شکل اجاق ساختیم و چوب های تر درختان به عنوان سیخ کباب درست کردیم و پس از اتش زدن هیزم دم استین حسن اتش گرفت. من بالافاصله با گل به جا مانده از باران ان را خاموش کردم ولی قسمتی از پوست مچ دست راست حسن احساس سوزش  و درد داشت که چندین بار با اب سرد به جا مانده از باران ان را شستیم تا مختصری ارام گرفت. خلاصه چه بگویم با زحمت پرندگان زبان بسته را کباب کردیم و شکممان را سیر کردیم. پس از ان استراحت کوتاهی کردیم و بعد از ان عقل هایمان را روی هم ریختیم و از بین تابلو های متعدد و صد گانه یکی از همه بزرگتر و راه منشعب از ان از همه پهن تر بود به نظر می رسید که راه اصلی باشد. با بچه ها راه افتادیم یک تا دو کیلو متری بیشتر نرفته بودیم که زوزه ی گرگ به گوشمان رسید گرگ چنان زوزه می کشید که گویا بوی لقمه ی چرب و نرمی به مشامش رسیده بود و او نیز بسیار گرسنه. با دیدن ما شتابان به سوی ما می آمد ما مانده بودیم چه کنیم. به داخل جنگل دوبدبم و بی اختیار هر کداممان از تنه ی درختی بالا کشیدیم. گرگ نیز سعی در بالا امدن داشت. چندین بار تا یکی دو متر از تنه ی درخت بالا امد و سر خورد و پایین افتاد باران شدیدی می بارید. اب از همه جای بدنمان چکه می کرد. سردمان شده بود ولی ترس تکه پاره شدن توسط گرگ تمام گرسنگی، تشنگی و خستگیمان را از یاد برده بود. گرگ نمی رفت. ایده ای به ذهن حسن رسید. فریاد زد بچه ها بلوط ها بلوط ها را ببینید با هم گفتیم همزمان به سمت گرگ شلیک کنیم که با برخورد چند بلوط به سر و صورت گرگ، از خوردنمان صرف نظر کرد و پا به فرار گذاشت.

                    نویسنده: ایزدمهر احمدی نژاد

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت چهاردهم)-کلاس 202

به نام حق

     مهران دنبال راه حلی برای حل این مشکل می گشت  که یادش آمد در چندین سال پیش با فردی دوست بوده که  در کار امنیت و هک مافیا بوده ولی هر چه فکر می کرد اسم و مشخصات او را یادش نمی آمد. مهران با آن دوستش زمانی دوست بوده که می خواسته عضو گروه مافیا شود و در کار قاچاق برود ولی هنگامی که او تنها شانزده سال داشت به خاطر اشتباهی که در آن گروه انجام داد رئیس مافیا چند نفر را فرستاد تا خانواده اش را بکشد اما آن دوستش به او کمک کرد تا او به همراه خانواده اش از آمریکا به هندوراس فرار کنند. پدر مهران که کارش در آمریکا بوده و مجبور بوده تا در آن جا مدتی باشد دوسال بعد از آن ماجرا که مهران هجده ساله بود او را به قتل رساندند و مهران که از این گروه متنفر شده بود و می خواست آن ها را از بین ببرد دوباره به آمریکا برگشت و به یک پلیس تبدیل شد.

     مهران مجبور شد تا به این فکر بیفتد که زمانی مشخصات دوستانش را در برگه هایی می نوشته تا هنگامی که به آنها نیاز دارد به راحتی به آنها دست پیدا کند به خصوص آن دوستش که خیلی به او کمک کرده بود.  خانه قبلی مهران در هنگامی که او تنها یک پسر بچه پانزده ساله بود  در تگوسیگالپا در هندوراس بوده و می بایست آنها از آمریکا خارج شوند و به آنجا بروند تا مشخصات آن دوستش را که در کار هک حرفه ای بوده را بیابند تا به پیدا کردن مکان آن الماس به آنها کمک کند. اما مشکل این بود که آن ها تحت تعقیب بودند و اگر از کشور خارج می شدند گیر می افتادند.

مهران در این افکار بود که فریبرز زیر لب قرقر می کرد.

فریبرز:"بسه دیگه بچه ها خسته شدم برگردیم هتل"

طهمورث به دکتر:"خب تو میتونی بری اما اگه مارو لو بدی خودت می دونی چی می شه."

دکتر:"خب چی می شه."

همین رو که گفت لهراسب که در گوشه ای نشسته بود با گلدانی محکم به سر او کوبید و دکتر بر روی زمین افتاد.

فریبرز:"زندست؟"

طهورث:"خب با اون ضربه ای که لهراسب زد بعید می دونم."

مهران رفت که بررسی کند که دکتر زنده است یا نه و متوجه شد که نه نبض او می زند ونه قلبش می تپد.

مهران با ناراحتی گفت:"بیچاره شدیم لهراسب باید سریع فرار کنیم."

لهراسب:"شما دیگه چرا این غلطی بود که من انجام دادم."

مهران:"خب پای ما هم  با تو این جا گیره ما باید از این جا بریم و تو باید از این کشور بری."

فریبرز:"اما افراسیاب چی ما اونو حالا حالاها لازم داریم."

مهران:"فعلا اونو ولش کن تا تو هتل چیزی بهتون بگم."

همگی آن جا را به مقصد منازلشان ترک کردند.سر شام صحبت بین مهران،فریبرز و طهمورث سر گرفت و مهران فکری را که در خانه دکتر به ذهنش در مورد هکر و پیدا کردن محل الماس رسیده بود گفت.

طهمورث:" ما باید قاچاقی از کشور خارج شیم."

مهران :"خب نخبه چه جوری این کار رو بکنیم."

فربیرز:"من دوستی دارم که می تونه به ما کمک کنه."

مهران:"خب اسمو نشونیش چیه؟"

فریبرز:"اسمش تیموره  فک کنم تو _ لیک وود_  زندگی می کنه نمی دونم چه جوری باید گیرش بیاریم."

مهران:"از محل کارش چی ، چیزی میدونی؟"

فریبرز:"آره اگه اشتیاه نکنم توی یه تعمیرگاه اتومبیل نزدیک هالیوود کار می کنه."

مهران:"خب اینکه خیلی خوبه الآن که دیره اما فردا بیدار میشیم به اونجا بریم."

طهمورث:"این فریبرزم دوستاش خیلی به کارامون اومدن"

فریبرز:"آره برعکس دوستای تو."

طهمورث:"ببین حرف دهنتو بفهم اگه... ."

دعوا داشت کش می رفت که مهران وسط حرف آن دو پرید.

مهران:"بابا بسه دیگه شما دوتا شورشو دراوردید بگیرید بخوابید که فردا کلی کار داریم."

فریبرز:"اول اون تلوزیونو روشن کن ببینیم اخبار چی می گه"

طهمورث:"برای چی ، چی شد یه دفه تو اخباری شدی."

فریبرز:"می خام ببینم مذاکرات ظریف با اشتون چی شد خب یه خرده فک کن بفهم که می خام ببینم دکتر چی شد."

اخبار شروع شد داشت تیتر خبر ها را می گفت یکی از تیترها راجع به قتل در یک ساختمان بود.

گوینده اخبار:" امروز در ساعت چهار بعد از ظهر در ساختمان بزرگ شهر که دکتر جکسون در آن زندگی می کرد به قتل رسید و در کنار او فردی دیگر که هنوز مشخصاتی از او در دست نیست با ضربه گلوله مرده بود دکتر با ضرب یک گلدان کشته شده است. در روی گلدان اثر انگشت فردی به نام لهراسب شریفی وجود دارد. پلیس هنوز نتوانسته او را دستگیر کند."

فریبرز:"بروبچ  به آرزومون رسیدیم افراسیاب مرد."

مهران:"ولی بیچاره اون لهراسب که به خاطر ما الآن تو بدبختیه."

طهمورث:"خب می تونیم اونم با خودمون به تگوسیگالپا ببریم."

فریبرز:"خب اونوقت به اونم باید سهم بدیم."

مهران :"اگه اون نبود ما هم شاید لو می رفتیم پس اون هم به ما کمک کرده. خب حالا بگیریم بخوابیم تا فردا."

همه خوابیدند و صبح شد. در صبح مهران با صدای کوفته شدن در بیدار شد. با عصبانیت رفت که در را باز کند دید که پشت در افراسیاب ایستاده. زبان مهران از تعجب گرفته شد.

مهران:"مممگه تو ننمممرده بودی خخودم تو اخبار شنیده بودم."

افراسیاب:"خب بیش تر شبیه یه نقشه بود تا واقعیت ."

مهران:"چرا این کارو کردی؟"

افراسیاب:"اون دکتره رو تهدید کردم که این کارو برای من انجام بده تا از دست اون لهراسب خلاص شیم. گفتم شاید از ما سهم هم بخواد."

مهران:"اگه هم بخاد بهش می دیم چون با وفا تره چون به درد بخور تره از تو ولی تو همیشه وبال گردن بودی و هستی و به هیچ دردی نمی خوری و سهم هم می خای تازه...تازه توی ابله ما رو هم لو دادی تو باید بمیری."

صدای مهران همین طور بلندتر می شد تا این که طهمورث و فریبرز از خواب بیدار شدند.

طهمورث:"درو ببند بابا هوا سرد شد."

فریبرز:"مگه نمی بیبنی شازده دوباره برگشته."

لحظه ای بعد از فکر کردن فریبرز دوباره گفت:"اما اون ،اون که مرده بود."

مهران داستان افراسیاب را برایش گفت.

طهمورث:"درو ببند یه لحظه بیا تو."

مهران در را بست.

مهران:"چیه چی میگی؟"

طهمورث:"این مرتیکه الآن نمی ذاره ما بریم به کارمون برسیم تازه ادامش از مون سهم هم میخواد."

فریبرز:"اره راست می گه ما باید یه جوری افراسیابو قال بزاریم."

مهران:"فک کنم باید از پنجره فرار کنیم. پس بچه ها حاضر شید تا فرار کنیم و پیش تیمور بریم."

همه حاضر شدند و فرار کردند و سوار تاکسی شدند و به محل کار تیمور رسیدندو ماجرایشان را برای  او تعریف کردند.

تیمور:"برای این که بخواید به هندوراس برید خیلی راحت تر از جاهای دیگه می شه قاچاقی رفت. فردا صبح راس ساعت چهار صبح قراره یک کشتی تجاری به اون جا بره شما هم باید تو یکی از کارتون های بسته بندی مخفی شید و با اون کشتی به هندوراس برید این کشتی به سواحل هندوراس میره بعد اونجا یه اتوبوس سوار می شینو به تگوسیگالپا میرید. در مورد پولش هم ... ."

مهران:"پولش چقدر می شه هرچی بشه میدم."

تیمور:" پولش کمه چیزی نمی شه."

مهران:"کجا باید بریم سوار کشتی بشیم."

تیمور:"بندر شیکاگو کشتی شماره 25"

مهران فریبرز و طهمورث به هتل نمی توانستند برگردند برای همین با قطار های تندرو به بندر شیکاگو رفتند و...

                                        نویسنده: علی اکبر کفش کنان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۴
ابوالقاسمی