به نام خدا
فریبرز و مهران فهمیدند که افراسیاب در زندان است و تصمیم گرفتند که او را آزاد
کنند.
فریبرز :وایسا اول برم کلید ماشینو بیارم از اتاق.
مهران:وایسا منم باهات بیام.
فریبرز:  اونا که جلو درن کین؟
مهران:  گفتم این یازو افراسیاب قابل اعتماد نیست بیا ما رو لو داده.
آن دو با کلی عصبانیت به سمت خانه افراسیاب رها افتادند و طهمورث هم با کلی
عصبانیت به سمت خانه افراسیاب رفت.
مهران: فریبرز! مواظب باش .
در یک چشم به هم زدن مهران و فریبرز بدون آنکه بفهمند به ماشین طهمورث می
زنند .
طهمورث: مگه کوری؟
مهران و فریبرز یکصدا با اعجب فریاد زدند:  تو اینجا چی کار میکنی مرتیکه.
طولی نکشید که دیدند دو ماشین پلیس آن ها را احاطه کردند مهران به طهمورث
گفت که اگر میخواهیم از این مخمصه جان سالم به در ببریم باید متحد شویم.
صدای بیب بیب همه را متعجب کرده بود فریبرز با صدای بلند گفت : بخوابید
زمییین. صدای انفجار همه را برای چند ثانیه کر کرده بود که طهمورث مهران
بلند شدند و همه ی پلیس ها را فراری دادند.
آن ها که می دانستند که هر سه آن ها به آن کد نیاز دارند قبول کردند که گروه
خودشان را دوباره تشکیل بدند مثل قدیم .
آن ها به خانه ی افراسیاب رفتند اما کامپیوتر او قفل نشده بود صدای چک چک
آب ، مثل اینکه یک چیزی می لنگگید
مهران : ) فک کنم تو یه دردسر افتادیم.(
در اتاق شخصی افراسیاب رو باز کردند و چند نفری آنجا مشغول نمونه برداری بودند
آنها متوجه فریبرز، مهران و طهمورث نشدند . آن ها داشتند نقشه می کشیدند که
آن دو نفر را چگونه بکشند که صدای اژیر پلیس به گوش رسید.
فریبرز :  طهمورث تو اینجا رو خوب میشناسی اینجا جایی برای مخفی شدن
نیست؟
طهمورث: چرا هست اما لپ تاپ این افراسیاب رو میخوایم تا این پلیسا ور
نداشتن.
مهران : اون با من تو بگو کجا بریم .
طهمورث: اینجا یه زیر زمین هست. ارز این طرف ...
مهران در آن مخمصه در لپ تاپ بر داشت و به سمت زیر زمین رفت که در باز شد
مهران به موقع داخل کمد رفت چون فرصت رفتن به زیر زمین مخفی رو نداشت.
رئیس پلیس :کامپیوتر رو پیدا کردید؟
از حالت چهره مامور معلوم بود که پیدا نکرده اند .
رئیس پلیس : همه کمدا و سوراخا رو بگردید . اول ازهمین کمد شروع کنید.
مهران داشت از ترس سکته می کرد که با مخ افتاد پایین .
طهمورث: داداش حال کردی اینجا که فقط همون سوراخ رو نداره که.
پلیس ها به دنبال کامپیوتر بودند و هر لحظه ممکن بود که آنها را پیدا کنند و
طهمورث دیگر جای فرار کردن سراغ نداشت ..
                 نویسنده: آیدین حسینی نسب