سلام

آقا نظر یادت نره!!


مهران و فریبرز راهی جز فرار نداشتند. استرس و آدرنالین در تمام بدنشان پخش شده بود. مهران با دلهره به فریبرز گفت : حالا چیکار کنیم؟ ! فریبرز که وضعیت بهتری نسبت به مهران نداشت، گفت : من چمی دونم ؟ ! ناگهان آن ها صدای زنگ خطر زندان را شنیدند.

آن ها اول متوجه نشدند که چه اتفاقی افتاده ولی فریبرز که قبلا سابقه ی شنیدن این صدا را دداشت فهمید که در بد مخمصه ای گیر افتاده بودند.

در نهایت ناباوری و ترس ودل شوره، آن ها تصمیم می گیرند که راهی برای فرار پیدا کنند.

در ابتدا به سمت در های خروج اضطراری برای خود مسئولین زندان می روند ولی متاسفانه درها نیاز به آی دی کارت یکی از مسئولین داشتند.

"حالا چی کار کنیم؟!"

"فکر کنم دیگه کارمون تمومه . . ."                          ناگهان مهران ایده ای به سرش زد. این که در بین بقیه ی زندانی ها و شلوغی، به سمت  محوطه ی باز زندان بروند و در این بین از طریق عبور از فنس ها، به آن طرف زندان بروند.

البته آن ها اول می بایست سیم های فنس ها را پاره می کردند.

فریبرز در بین شلوغی وارد سلول خودش شد و سیم چین کوچکی در جیبش قایم کرد.

"فک کنم همین هم کفایت کنه . . ."

آن ها به سمت یکی از فنس هایی رفتند که کم ترین مقدار توجه را می توانست به سمت آن ها جذب کند.

فریبرز چندین بار سعی کرد تا سیم ها را پاره کند ولی او اصلا نمی توانست .

" اه ه ه! چرا این سیما پاره نمی شن ؟!"

ناگهان آن ها حفره ی نسبتا کوچکی در بین سیم ها دیدند.

"فریبرز! اون چیه ؟ !"

"فکر کنم یه حفره ست !"

فریبرز بی هیچ  تاملی به سمت حفره رفت و تا جایی که توانست حفره را باز کرد. به مقداری که حداقل از آن بتوانند رد شوند.

" خب بذار ببینم می تونم رد شم . . ."

مهران توانست رد شود و حالا نوبت فریبرز بود که ناگهان به یاد تهمورس افتاد. پیش خودش گفت :

" پس تهمورس چی می شه ؟! ما در میریم ولی او که مجبور می شه حتی بیش تر هم تو زندان بمونه !"

مهران با لحن خاصی گفت :

" بدو دیگه ! داری تعداد سیم ها رو میشماری؟ عجله کن!"

فریبرز بی خیال تهمورس شد و تصمیم گرفت فرار کند.

آن دو تا جایی که توانستند از محیط زندان دور شدند.

بعد 2 ساعت فرار و استرس از ترس پیدا شدن توسط پلیس، نگاهی به اطراف خود انداختند، دیند که اصلا نمی دانند کجا اند.

" ما الآن کجائیم؟"

" فکر کنم وسط ناکجا آباد!"

بعد تصمیم گرفتند که ماشین یا کسی رو پیدا کنند که با آن بتوانند به جایی امن تر بروند.

بعد یک مقدار جستو جو، آن ها یک وانت درب و داغون پیدا کردند که هیچ احد و احدی دور و بر آن نبود.

 

" فریبرز، یه مقدار عجیب نیست."

"چی؟"

"این که یه وانت، وسط ناکجا آباد و بدون هیچ صاحابی همین جوری ول شده !"

مهران و فریبرز بعد کلی جروبحث تصمیم گرفتند که به سمت ماشین رفته و آن را چک کنند.

بعد از یک مقدار ور رفتن با ماشین و چک کردن جزئیات و بررسی، آن ها متوجه شدند که یک گالن پر بنزین در کنار سنگی در نزدیکی ماشین وجود دارد.

در ابتدا برای آن ها مشکل بود که دلیل وجود گالن را بفهمند ولی مهران گفت:

"دلیل ملیل رو وللش !!! ماشینو بچسب !"

پس آن ها وانت را پر کردند و آماده ی حرکت شدند.

چند ساعت گذشت. آن ها فقط می خواستند بفهمند که کجا هستند.

"مهران! ببین رو اون تابلو چی نوشته؟"

"اگه اشتباه نکنم نوشته 2 مایل تا تگزاس !"

 

آن ها دو بسیار خوش حال شدند. اصلا باورشان نمی شد. بعد آن همه استرس و دلهره که چیزی جز ترس و فرار نداشت، حالا همه به راحتی تبدیل شده بودند.

"حالا فرض بگیریم که ما وارد تگزاس شدیم، بعدش چی ؟!"

"اصلا نمی دونم!"

آن ها نزدیک و نزدیک تر می شدند و بعد متوجه شدند که آن ها وارد دالاس شدند.

مهران هرچه فکر کرد نتوانست که کسی رو به یادش بیاورد که به آن ها بتواند به آن ها کمک کند.

بعد فریبرز یاد دوست تهمورس افتاد که از افراسیاب می گفت.

"ببین مهران، اگه ما بتونیم او یارو چی بود اسمش . . . آها افراسیاب را پیدا کنیم، بعدش تا یه مدتی راحت می شیم ."

"دمت گرم فریبرز! بهترین ایده ی ممکن رو دادی!"

پس آن ها تصمیم گرفتند که به دنبال افراسیاب بروند و این جا بود که  . . .


                                    نویسنده: کوروش شریفی