سلام بچهها!
با خواندن داستان و ارسال نظر، به بهبود داستانِ دوستهایتان کمک کنید...
نمی دانم امروز چرا یک حس عجیبی دارم.احساس میکنم امروز روزی مهم و سرنوشت سازاست ولی آخر مگه روز دوم مدرسه چه خبر می تواند باشد.طبق معمول همیشه با پای پیاده رفتم مدرسه و در راه همه اش درمورد مدرسه ی جدیدم فکر می کردم.اصلا از این مدرسه ی جدید خوشم نمی آمد آخر همه ی معلم ها و ناظم هایش رفتار عجیبی داشتند و اصلا عادی نبودند.در روز اول مدرسه با یکی از همکلاسی هایم که اسمش نوید بود آشنا شدم.نوید هم مثل من از شهرستان انتقالی گرفته بود و ما تنها انتقالی های مدرسه بودیم .میتوانم بگویم که تنها فرد عادی توی مدرسه او بود.وقتی رسیدم به مدرسه، یه راست رفتم پیش نوید و باهاش احوال پرسی کردم. نوید با قیافه ی عجیب و درهم گفت:(( آرش، امروز تمام بچه ها دارن با هم درمورد من و تو حرف میزنن، انگار یه خبرایی هست.))بهش گفتم:(( حتما داری اشتباه میکنی، آخه چه خبری میتونه باشه، بچه های دیگه حتی اسم ما رو نمیدونن.))و نوید فقط سرش رو تکون داد.حتی نوید هم حس من رو داشت.بعد از به صدا در اومدن زنگ، همه رفتیم و به ترتیب کلاسی سر صف ایستادیم.سر صف تمام نگاه ها به من و نوید بود، انگار حرف های نوید واقعیت داشت.
کلاس ما در بالاترین طبقه ی ساختمان مدرسه یعنی طبقه ی ششم بود و من اصلا حوصله ی بالا رفتن از پله هارو نداشتم.صف کلاس ما حرکت کرد و به راهروی اول رسید. داشتم از پله ها بالا می رفتم که ناگهان در سمت چپ راهرو یک آسانسور دیدم.با خوشحالی آسانسور را به نوید نشان دادم و او هم یه نفس راحت کشید. به سمت آسانسور دویدیم اما برایم عجیب بود که چرا بقیه ی کلاس این همه راه رو با پله می روند.نوید دکمه ی آسانسور رو زد و در به سرعت باز شد و ما وارد شدیم.در اون لحظه دیدم که تمام بچه ها و معلمای مدرسه به شکل عجیبی مارو نگاه می کنند و لبخند سرد و ترسناکی بر لب دارند و بعد از بسته شدن در آسانسور، من در یک لحظه احساس پشیمانی کردم.
بعد از باز شدن در آسانسور، نوید با فریاد گفت:((یعنی چی؟ این مدرسه ی لعنتی همچین کلاس تاریک و مزخرفی نداشت.آرش چرا ساکتی؟)) من خشکم زده بود. نمی توانستم چیزی بگویم.با هم وارد اتاق شدیم و ناگهان در آسانسور بسته شد و من یه فریاد تلخ کشیدم.نوید به سمت پنجره رفته بود و حسابی رنگ از صورتش پریده بود.سریعا پرده رو کنار زدم و تمام امید هایم نقش بر آب شد.بیرون از پنجره یک خیابون بی روح و تاریک بود. ناگهان سه نفر رو دیدیم که از خیابون عبور میکنند . نوید گفت:((آرش نگاه کن، پشت سر این عوضیا سه تا زامبیه.))آره راست می گفت تازه این سه نفر داشتند سمت اتاقی که ما درون آن بودیم می آمدند.این را به نوید گفتم و با هم یک گوشه قایم شدیم.آن سه نفر وارد اتاق شدند و به سمت آسانسور رفتند.ما نفسمان را حبس کرده بودیم و اتاق ساکت بود که ناگهان دیدیم آن سه نفر از دیوار عبور کردند.با ترس زیر لب گفتم:((یعنی برای بیرون رفتن از اینجا باید توسط این زامبی ها کشته بشیم.)) نوید گفت:((پس تمام افراد مدرسه روحن!)) مرگ برای آزادی یا زندانی برای زندگی؟؟؟!!
نویسنده: کسری دهقان