داستان آسانسور(کلاس 201) قسمت اول(اصلاح شده)
سلام رفقا
آقا پس از خوندن حتما نظر بدیدها!
بسمه تعالی
همین جور که از مدرسه به خانه می رفتم، داشتم به بچه ها، به معلم ها، کادر دفتری، امتحانات و هزار تا چیز دیگر فکر می کردم که اتفاق ساده ای مرا از فکر و خیال در آورد، کلاهم از دستم افتاد و به لطف باران دیشب کاملا گِلی شد، برداشتمش و با دو تا از انگشتام تا در خونه رفتم که باز هم با شانس خوبم مواجه شدم و او مرا دوباره غافل گیر کرد، این بار کلید خانه را صبح با خودم نیآورده بودم.
بعد از یک ساعت نگاه کردن دَرُ و دیوار بالاخره مادرم از خرید آمد که بعد از سلام و احوال پرسی رفتیم داخل خانه.
طبق معمول تا سفره ی ناهار را با مادرم انداختیم بابام از شرکت و خواهرم از مدرسه آمدند و بعد از خوردن نهار خوشمزه مادر همه برای استراحت به اتاق ها رفتند ولی من
چون خواب بعد از ظهر را دوست نداشتم بیدار ماندم و برای امتحان درس شیرین معارف، کتاب را خواندم.
وقتی که بقیه از خواب بیدار شدند، مادرم شروع به انجام کارهای خانه کرد، پدرم هم به من و هم به خواهرم در درس هایمان کمک کرد.
صبح روز بعد چون کلاهم هنوز خشک نشده بود بدون کلاه بافتنی رفتم و به گفته های قبلی خودم شانس خوبم امروز این بود که هوا پنج درجه سردتر شده بود ولی منم دست رد به سینه ی شانسم نزدم و کلاه گرم کنم را وصل کردم که به خوبی اون کلاهم نبود ولی یقینا از یخ زدن بهتر بود.
خلاصه به مدرسه رسیدم و بعد از صبحگاه و سلام و پرسیدن کارهای امروز از بچه ها وارد کلاس شدیم که هوای کلاس از بیرون هم سرد تر بود. بعد از ورود آقای خلیلی (کمک مشاور و دبیر دروس قرآن و معارف) تمام 27 قلب موجود در کلاس شروع به زدن باسرعت هزارتا کرد ولی خود آقای خلیلی خیلی آرام چندتا از بچه ها را برای جلسه ی بعد جریمه کرد و بعد برگه ها را با کمک بچه پخش کرد بر خلاف تمام انتظارات بچه ها از آقای خلیلی امتحان خیلی ساده بود ولی یکی از بچه ها چون روز قبل فقط بازی کرده بود و صفر ساعت درس خونده بود امتحان را بد داد و بعد به صدا در آمدن زنگ تفریح نفر اول از کلاس با کیفش رفت بیرون ، ما هم برای دلداری دادن به او دنبالش رفتیم ، ولی اون سریع از مدرسه خارج شد و یک دربست گرفت و رفت.
تا آخر همان روز تمام مدرسه درباره ی همون دانش آموز حرف می زدند و دوباره بر خلاف فکر بچه ها که انتظار برخورد جدی را با این داستان داشتند کادر مدرسه خیلی با لطافت به خانه ی او زنگ زدند و علت را جویا شدند که در آخر ما نفهمیدیم که چی شد.
آن روز در راه برگشت به خانه طبق معمول به مدرسه فکر می کردم ولی این بار فقط به همان دانش آموز فکر می کردم و از خودم می پرسیدم :((چرا این قدر زود رفت؟؟ اصلا مگه نمره ی آدم بد شد باید از مدرسه بره ؟؟))
خلاصه تا به خانه رسیدم با صحنه ای که کمتر کسی با اون روبه رو شده است مواجه شدم و اون هم اینکه شانس خانواده ی ما گل کرده بود و تیر چراغ برق کنار خانه ی ما با مهر زیاد یک کامیون مواجه شد و تیر هم برای جبران محبت لطف را بر ما تمام کرد و مثل ____ افتاد روی خودرو ما و طبق برآورد پلیس راننده ی کامیون باید پانزده میلیون به ما بابت خسارت بدهد.
به علت همین رویداد بسیار شیرین تمام آخر هفته ی ما به فضاحت تمام به پایان رسید.
نویسنده: علی عابدینژاد
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.