به نام خدا

سلام بر همه‌ی دوستان!



چهارشنبه من و دلیر قرار گذاشتیم که بعد از ساعت سه که مدرسه تعطیل می شود، حدود یکی دو ساعت توی مدرسه بمانیم و یکم خوش بگذرونیم( از بیکاری که بهتره!!!) اول رفتیم سراغ مشاور خیلیییییی گلمون و باهاشون در مورد نمرات درخشانمون(مخصوصا ریاضی)حرف زدیم. ایشون هم آب پاکی رو روی دست ما ریختن. آخر ما اومده بودیم که با آه و ناله یک سودی توی نمرات ببریم و از دست مادرامون جان سالم به در ببریم اما به صورت شیک و مجلسی از دفتر به بیرون رانده شدیم(تا جایی که تونستم ادبی گفتم تا به جاییتون بر نخوره!!!) بعدش ما با حال خراب و دلی پرخون رفتیم و توی حیاط والیبال بازی کردیم. اما آخر مگر چقدر می توان بازی کرد. حوصلمون بدجور پوکیده بود و اصلا هم حال خونه رفتم نداشتیم. اونجا بود که من یک پیشنهاد جسورانه و صد البته احمقانه دادم. از وقتی که اون خواب رو دیدم خیلی کنجکاو و فضول شده بودم، انگار دنبال یک چیزی بودم و واسه ی همین هم پیشنهاد چرخیدن توی سوراخ سنبه های مدرسه رو دادم. ساختمان مدرسه خیلی بزرگ و پر از جاهای ناشناخته بود و کار رو هیجان انگیز تر می کرد. دلیر هم از این کار بدش نمی آمد آخر مثل من شجاع بود. ما اول از حیاط شروع کردیم که پر از جاهای تنگ و تاریک بود اما توی تمام آنها به غیر از برگ خشک و موش و سوسک و انواع کرم ها و اینجور جک و جونور ها چیز دیگری نبود پس ما برای ادامه ی اکتشاف به طبقه ی اول ساختمان مدرسه رفتیم.من آن جا به غیر از دفتر مدیر و مشاور و امور انضباطی چیز دیگری ندیده بودم اما این دفعه با دقت بیشتری نگاه کردم. بعد از بررسی های زیاد فهمیدیم که یکی از در های طبقه ی اول تا به حال باز نشده و همیشه قفل بوده.کجا باید دنبال کلیدش می گشتیم؟

                            نویسنده: کسری دهقان