۳۷ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

داستان خمسه(کلاس 203)، بخش سوم


بچه های کلاس 203:

اگر پیشنهادی در مورد نام داستان دارید، همین جا اعلام کنید. نظر دادن در مورد داستان را هم فراموش نکنید.

---

جنگ بین بچه ها هر لحظه شعله ور تر می شد . بچه های کلاس ما از کنار سه چهاری ها رد می شدند تیکه های آبدار به هم می انداختند. اونها هم همین طور.چشم دیدن همدیگر را نداشتیم.

 این دفعه قرار شد با اون ها مسابقه ی فوتبال دستی برگزار کنیم . از بین بچه ها خواستیم هر کس که فوتبال دستی اش بهتر است در مسابقه شرکت کند. جمعا چهار نفر می خواستیم. چهار نفر از ما و چهار نفر از سه چهار. هر کدوم دو تیم دو نفره.

اسامی 4 نفر بازیکن را دادیم به آقای ناصری . کلاس 4/3 هم 4 نفر را تعیین کرده بود. چه حالی می داد اگر اونها رو می بردیم. خدا خدا می کردیم بازی مچی باشه.

آقای ناصری معلم ورزشمون گفت که قوانین مسابقه آزاد است و هر طوری بخواهیم می تونیم بازی کنیم. ما که از این حرف بد جوری متعجب شده بودیم نگران شدیم.

قبل از این که مسابقه شروع بشه بچه های 4/3 برای تضعیف روحیه ما شروع به چرخاندن دسته های بازیکن ها کردند. مسابقه شروع شد. در گروه 1ما یک گل زدیم. در گروه 2 هم همین طور. بعدش در گروه 2 یک گل خوردیم. مسابقه حساس شده بود. همه یک صدا تشویق می کردیم. گروه 1 ما که آیدین و کیان  بود وضعیتش خیلی بهتر بود. یک دفعه اونها یک گل دیگه هم زدند. در گروه یک  سه بر صفر پیروز شدیم ولی گروه 2 کلاس اونها بهتر و قویتر بود. با اونها 1-1 بودیم که دوباره یک گل دیگه هم خوردیم آه از نهاد همه ما بلند شد. می خواستیم شروع به تشویق کنیم که یک گل دیگه هم خوردیم و بازی را در این گروه 1-3 باختیم. هر کدوم یک تیم برنده داشتیم و با هم برابر بودیم.

خدایا عجب اوضاعی شده بود. بچَه های کلاس1/3 و 2/3 هم طرف داری 4/3 ای ها را میکردند. دیگه اوضاع حیثیَتی تر شده بود.

هیچکدام از ما با بچَه های کلاس 4/3 حتَی یک کلمه هم حرف نمی زد.

حتَی ناطم و معلَم ها را هم کلافه کرده بودیم. فکر کل کل کردن با کلاس بغلی لحضه ای راحتمان نمی گذاشت. تا کجا میتونستیم ادامه بدیم؟

کم کم ماه محرَم داشت از راه می رسید. مدرسه برای این ماه برنامه ی ویژه ای داشت. ما هم به خاطر امام حسین(ع) با کلاس 4/3 به مدَت کوتاهی به توافق رسیدیم. صبح ها از ساعت 6:30 زیارت عاشورا داشتیم.

برنامه هایی مانند والیبال و فوتبال کم تر شدند و در عوض عزاداری و دادن نذری جای آنها را گرفت.

تا ساعت 7:30 صبح زیارت عاشورا می خواندیم. چه حال و هوای خوبی بود. بعد از زیارت عاشورا صبحانه می خوردیم و سر کلاس می رفتیم. بعد از نماز که ساعت 12:30 بود عزاداری داشتیم چه عزا داری هایی!

خب حالا کمی بیخیال رو کم کردن شده بودیم. روز پنجم محرم قرار بود در مدرسه آش نذری بپزیم. قبلش قرار شده بود هر کلاس یک قسمت از کار را انجام بدهد. بعضی کلاس ها هم قرار شد سبزی پاک کرده بیاورند. بعضی از کلاس ها هم آوردن نخود و لوبیا و عدس را عهده دار شدند. آوردن کشک و رشته هم افتاد برای کلاس های دیگه.

سبزی زیادی برای آش مورد نیاز بود. قرار شد هم بچه های کلاس ما و هم بچه های کلاس 4/3 و 2/3 سبزی را پاک کنند و بیاورند . نمی دونم شاید این آش نذری باعث می شد که کینه وکدورت میان این دو کلاس کمتر بشه یا شاید هم از بین بره . رقابت چیز خوبیه ولی کار ما از رقابت گذشته بود و به دشمنی رسیده بود. جمعا 20 کیلو سبزی پاک کرده و خرد شده لازم بود . قرار شد 7 کیلو را کلاس ما و 7 کیلو را کلاس 4/3 بیاورد، 6 کیلوی دیگر هم سهم کلاس 2/3 بود. 7 تا از بچه های کلاس هر کدوم 1 کیلو سبزی آوردند.

روز آش پزان روز خوبی بود. روز پنجم ماه محرم توی حیاط مدرسه یک اجاق بزرگ گذاشته بودند و رویش هم یک دیگ خیلی خیلی بزرگ. آش که حاضر شد، توی پیاله کشیدند. هر کدوم از بچه ها یک پیاله بر می داشتند. عجب آش خوشمزه ای شده بود. بچه های کلاس ما و کلاس 4/3 هم آنجا بودند و داشتند برای خودشان پیاله آش بر می داشتند، به صورت همدیگر نگاه کردیم و لبخند زدیم. انگار در دلمان جز غصه امام حسین (ع) چیز دیگری نبود. عشق به اباعبدالله دل ها مونو پر کرده بود. دیگه به فکر انتقام از هم نبودیم. ولی رقابت در درس و ورزش را نمی شد کاریش کرد. به هم قول دادیم فقط رقابت کنیم نه حسادت.

---

آریا سدیدی و امیررضا طربخواه- ویرایش سامان القاصی و کیارش نیکو
۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۴
رسولی

داستان خمسه(کلاس 203)، بخش دوم


بچه های کلاس 203:

اگر پیشنهادی در مورد نام داستان دارید، همین جا اعلام کنید. نظر دادن در مورد داستان را هم فراموش نکنید.

---

رضا که از حرف آراد اعصابش خرد بود برای این که خودش و بچه ها را آرام کند، گفت: هنوز فرصت برای انتقام گرفتن هست. فردا امتحان عربی داریم. تازه بعدش هم انتخابات شورای دانش آموزی هست.

راست میگفت، انتخابات در راه بود. اگر شهردار مدرسه از کلاس ما انتخاب می شد...

کلی از بچه ها برای کاندید شدن اقدام کردند.  وقتی زنگ خورد وتعطیل شدیم کیفم را برداشتم و داشتم می رفتم که کسی مرا صدا زد  برگشتم  و ناظم سخت گیر مدرسه آقای کریمیان را دیدم . او گفت : مسعود من تعجب کردم وقتی فهمیدم دعوا کردی حواست را بیشتر جمع کن این بار را می بخشم . من تعجب کردم من تا به حال اصلا دعوا نکرده بودم حتی حرف زشت هم نزده بودم ولی شاید کار آراد بوده چون او از من متنفر است .   حوصله ی بحث کردن را نداشتم بنا براین گفتم چشم و بیرون رفتم . ترافیک خیابان و اتفاقات آن روز و حرف های آقای کریمیان اعصابم را خرد کرده بود ولی بالاخره بعد از یک روز سخت رسیدم به خانه   از همان لحظه ی ورودم رفتم به اتاقم و در را روی خودم بستم. شروع کردم به درس خواندن. هر وقت مادرم وارد اتاق میشد به او میگفتم که درس دارم و اصلا نمیگذاشتم جیکش در بیاید.

فردا صبح خبری از والیبال و از این جور چیزا نبود. بچه های هر دو کلاس حسابی تمرین کرده بودند. اما باز هم سر از کتاب بر نمی داشتند که مبادا میانگین نمره ی کلاسشان پایین بیاید.

امتحان خیلی راحت بود. مطمئن بودم که بیست میشوم. آقای تن پرور بلافاصله تمامی امتحان ها را تصحیح کرد و داد بچه ها. هر چه کیان و رضا از او پرسیدند که نمره ی کدام کلاس بالاتر شد او طفره میرفت و میگفت: هر دو کلاس به یک اندازه هستند.

به هرحال این نتیجه بیشتر به نفع سه چهار بود تا ما.

سر این امتحان که نشد روی کلاس 4/3 را کم کنیم پس تصمیم گرفتیم که دیگر نگذاریم فرصت بعدی از دستمان در برود. از آن جایی که فردا انتخابات شورا بود همه دست به دست هم دادیم تا یک نفر از کلاس ما رأی بیاورد. بعد از کلی بحث و صحبت رضا را به عنوان نماینده ی خودمان انتخاب کردیم. همه میخواستیم به رضا رأی بدهیم.

فردای آن روز من داشتم برگه های رای را می نوشتم که ناگهان صدای هاشمی که سه چهاری بود را شنیدم. داد می زد: سه چهاری ها بیان اینجا.

به نظر می رسید که از این که همه ی ما دست به یکی کردیم تا رضا شهردار مدرسه شود با خبر بود. کیان  هم برای این که از کار آن ها مطلع شود یواشکی قاطی سه چهاری ها شد. اول چیزی نفهمیدند اما یک دفعه منصور کاتبی فریاد زد: هی یه جاسوس.

خدا را شکر اون لحظه چند تا از بچه های کلاس که هوای کیان را داشتند، آمدند و کتک کاری آغاز شد. همه یکدیگر را هل میدادند. سیاوش هم از فرصت استفاده کرد و هر چقدر میتوانست برگه های رای بچه های سه چهار را کش می رفت و پاره می کرد. بالاخره زنگ خورد و صدای آقای کریمیان که مثل همیشه قر می زد هم به گوشمان رسید.

کیان و سیاوش هم در آن شلوغی قصر در رفتند یعنی به جز یک جای کبودی روی پا و چند کوفتگی جزئی در دست­های سیاوش آسیب دیگری ندیده بودند. دلم برای کیان میسوخت که به خاطر ما بد جوری کتک خورده بود. در ذهنم ثبت کردم که یک روزی از خجالت کیان در بیاییم.

بعد از این ماجرا همه دلهره گرفتیم که نکند رضا انتخاب نشود.

آن روز هر معلمی که سر کلاس می آمد از دعوای بین دو کلاس باخبر شده بود.

کم کم دیگر دعوا تبدیل شد به یکی از فعالیت های روزمره مان یعنی اگر یک روز یک دعوایی، بگو مگویی یا زد و خوردی بین کلاس هایمان پیش نمی آمد، احساس کمبود میکردیم! هیچ سه چهاری را نه توی فوتبال و نه توی والیبال راه نمیدادیم. این که معلمی کلاس سه چهار را دیرتر تعطیل میکرد، برایمان خیلی لذت بخش بود. هیچ چیز از دیدن این که  منصور و آراد دیر رسیده اند و باید در نوبت بایستند و تیم سوم باشند، لذت بخش تر نبود؛ به خصوص آن لحظه هایی که زیاد حرص میخوردند.

بالاخره روز اعلام نتایج فرا رسید. رضا با اختلاف 15 رای و مقتدرانه شهردار مدرسه شده بود. نهایت غم و غصه رو میشد توی چشمان منصور و  آراد  دید.

بعد از این ماجرا همه ی ما  در اوج بودیم. هر کدام از 4/3 ای ها را که میدیدم به تفنگ تکه  میگرفتیمش حتی نمیگذاشتیم که یک نفرشان از زیر دستمان در برود. انصافا هیچ کدام از بچه ها هم کم کاری نمیکردند. از همه بیشتر هم به آراد تکه می انداختیم که دل پری از او داشتیم.

من هم هر بار او را میدیدم، تکه خودش را به خودش میگفتم: نماینده انتخاب کردنتون هم مثل انضباطتونه.

خب این اولین پیروزی ما بود و ما میخواستیم این روند پیروزی را ادامه بدهیم.

یک روز سیاوش از کلاس ما روی امین سبحانی سه چهاری آب ریخت. سبحانی هم برای جبران، شروع کرد آب ریختن روی کله ی سیاوش. هردو حسابی روی سر هم آب ریختند فقط وقتی که زنگ خورد، دست از سر هم برداشتند. مدتی از زنگ گذشته بود که بالاخره سر و وضعشان را مرتب کردند و بعد از خط و نشان کشیدن برای هم، بالا رفتند. سیاوش خدا را شکر می کرد چون الان زیست داشتند و آقای معلم به اینکه دیر بیایند حساس نبود. اما آن سمت معلم ادبیات حسابی حال امین را گرفت. زنگ که خورد امین همه چیز را به کلاسش توضیح داد. بنا براین همه ی سه چهاری ها ریختند سر سیاوش. چه دعوایی شده بود. این اونو هل میداد. اون برای این جفت پا میگرفت. اون یکی به این یکی اردنگی میزد. شیر تو شیری شده بود که نگو...

تا اینکه آقای کریمیان از راه رسید. با دیدن او همه شروع کردیم به دست دادن و روبوسی کردن . من هم با آراد که از همه نزدیک­تر بود دست دادم  و البته از دست عرقیش حالم به هم خورد.. فکر می­کردیم که خطر از بیخ گوشمان گذشته ولی انگار کار بیخ کرده بود و آقای کریمیان از دعوایمان باخبر شده بود. از هم جدا شدیم و رفتیم سر کلاس هایمان.

آقای کریمیان اول آمد سرکلاس ما. همه  چیز را انداختیم گردن امین  و دوستان. سه چهاری ها هم مدرکی نداشتند و حسابی بی آبرو شدند.

به این ترتیب بود که سیاوش شد اسطوره ی کلاس ما!

---

آریا سدیدی و امیررضا طربخواه - با ویرایش سامان القاصی و کیارش نیکو

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲
رسولی

داستان خمسه(کلاس 203)، بخش نخست


بچه های کلاس 203:

اگر پیشنهادی در مورد نام داستان دارید، همین جا اعلام کنید. نظر دادن در مورد داستان را هم فراموش نکنید.

---

آقای خمسه معلم درس شیمی وارد کلاس شد. اعصابش از همیشه خردتر بود و جواب سلام کسری را نداد. پس از این که کلاس ساکت شد با صدای گرفته اش  شروع کرد به دادن نمرات آزمون کلاسی.

به هرکس که نمره اش را میداد، نگاهی خشمگینانه می کرد. بعد از دادن نمرات بچه ها، نمرات تک تک بچه های کلاس 4/3 را خواند. آن­قدر تفاوت نمره­های دو کلاس معلوم بود که احتیاجی به گرفتن میانگین و مقایسه ی میانگینها با هم نداشت. با یک بار خواندن نمره ها معلوم شد که نمره های کلاس3/3 چه قدر پایین تر از کلاس 4/3 است.

آقای خمسه بعد از خواندن نمره ها گفت: کلاس شما هیچی ندارد! نه انضباط دارید، نه هوش درست حسابی دارید. هرقدر سه چهاری ها خوبن شما ها فاجعه اید .

تا آخر زنگ هیچ کدام از بچه ها جرئت جیک زدن هم پیدا نکردند. بعد از کلاس کیان که حسابی از دست معلم شاکی بود، گفت: من میرم پیش آقای رحمانی همه چیزو میگم. نامردیه! آقای خمسه خیلی با سه چهاری ها رفیقه!اون حق نداره ما را پیش 4/3 ای ها ضایع کنه.

زنگ دوم ادبیات بود و بعدش هم تاریخ. خبری از دعوا و داد و بیداد نبود و همه چیز در آرامش سپری شد اما زنگ تفریح سوم بود که باز اتفاقی افتاد.

بچه های کلاس ما داشتند به سمت پایین می دویدند تا زودتر به زمین والیبال برسند که ناگهان دیدند بچه­های سه چهاری همه با هم نام معلم شیمی را فریاد می­زنند: خمسه! خمسه!

کم کم متوجه همه چیز شدیم. آقای خمسه حسابی از ما بد گفته بود. به زمین والیبال رسیدیم. 4/3 قبل از ما داخل زمین رفته بودند. بعد از این که تیم اولی ها را بردند، نوبت به تیم ما رسید. رفتیم داخل زمین.

اولین سرویس دست ما بود. رضا سرویسش را آنقدر بد و عجیب و غریب زد که هر کسی که آن صحنه را می دید، خنده اش می گرفت. همه میخندیدیم که یک دفعه آراد رحمتی گفت: والیبال بازی کردنشون از امتحان دادنشون بدتره!                                                                                                                                     

جمله ای را که تمام کرد، همه ی بچه های تیمشان زدند زیر خنده. آراد همیشه بچه ها را مسخره می کرد . اصلا انگار آفریده شده بود برای مسخره کردن دیگران.

حسابی به ما برخورده بود و داشتیم فکر میکردیم که چه طور انتقام بگیریم که دیدیم رضا که امتحانش را خراب کرده بود و شدیدا غیرتی بود، به سمت آراد دوید. من که میدانستم اگر دست رضا به آراد  بخورد، دیگر نمیشود  او  را از روی زمین جمع کرد؛ سریع دویدم و جلوی رضا را گرفتم. و خدا را شکر موفق شدم. از آن لحظه ی بازی بود که بازی، یک بازی حیثیتی شد. آراد هم که آخرِ جر زنی و تقلب تو بازی بود، بعد از هر امتیاز به داور اعتراض میکرد. زنگ خورد. بازی دوازده یازده به نفع حریف تمام شد. آراد شروع به تیکه انداختن کرد: اینا در حد ما نیستند. از این بعد باید تیم دوممون رو بفرستیم جلوشون.

حس انتقام جویی در میان بچه های کلاس ما شدت گرفت و این آغاز یک آشوب بود !

---

آریا سدیدی و امیررضا طربخواه
ویرایش سامان القاصی و کیارش نیکو
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۳
رسولی

داستان محلول حلی(کلاس 204)، بخش هفتم


نظر فراموش نشود!

پس از مدتی مردی قدبلند ونسبتا لاغر با کت، کلاه و دستکش سیاه و عینک دودی وارد اتاق شد. معاون گفت: ((بفرمایید آقا همون ها که قبلا بهتون گفته بودم .)) او گفت:((همراه من بیاین. سوار ماشین میشیم.))

سپس من و حمید و علیرضا(که بیهوش بودند) را سوار یک ماشین شورلت آبی کردند البته خود مرد رانندگی نمیکرد، یک نفر دیگر پشت فرمان بود که صورتش را نمیدیدم. ماشین حرکت کرد و من داشتم بیرون را نگاه می­کردم. چیزهایی که در بیرون می­دیدم آن قدر برایم عجیب بودند که ماتم برده بود و اصلا نمی­توانستم سرم را تکان بدهم تا ببینم دوستانِ بیهوشم در چه وضعیتی قرار گرفته­اند. روی شیشه یا درون ویترین خیلی از مغازه­ها عکس محمدرضا شاه به چشم می­خورد. اکثر ماشین های تو خیابان هم یا پیکان بودند یا فولکس غورباقه ای یا از آن بنز قدیمی ها یا شورلت های آمریکایی. چند متر جلوتر پرچم ایران به چشمم خورد. به جای نماد الله روی آن شیری بود که خورشیدی پشت آن قرار گرفته بود و البته شمشیری در دست آن شیر بود. در پیاده رو ها هم مردم را میدیدم که با آن لباس­ها و قیافه­های عجیب و غریبشان انگار اصلا ایرانی نبودند مثلا اکثر مردم موهای خیلی بلند داشتند، خیلی­ها هم سبیل گذاشته بودند (بدون ریش) و شلوارهای بیشتر مردها پاچه گشاد (خیلی پاچه گشاد!) بود. در بین راه میدان آزادی را هم دیدم که البته روی آن نوشته بودند میدان شه یاد.


حدود سی دقیقه بعد به ساختمانی رسیدیم با نمای سفید که حالت اداری داشت. وارد ساختمان شدیم. یک ساعت بعد حمید و علیرضا به هوش آمدند و آن مرد برایشان آب و غذا آورد. بعد از این که آن ها غذایشان را تمام کردند مرد گفت: ((خوب اینکه من کی هستم مهم نیست، مهم اینه که معاون مدرسه به من گفته اند که شما به قول خودتان از آینده آمدید. من هم مشتاق شدم تا داستان شما را از زبان خودتان بشنوم.)) سپس  پیپش را در آورد و روشن کرد. چهره­اش پشت ابری از دود پنهان شد.

من از این که ما را به این جا آورده بودند، حسابی تعجب کرده بودم. داشتم به این فکر می­کردم که چرا این سؤال را در همان مدرسه از ما نپرسیده بود؟

به هر حال داستانمان را بار دیگر با تمام جزئیات تعریف کردم. آن مرد به نشانه ی تایید سرش را تکان داد. باورم نمی­شد که کسی به حرف­های من با این دقت گوش کند، چه برسد به این که سرش را هم تکان بدهد و داستان عجیبم را قبول کند. از این موضوع خیلی خوشحال شده بودم و داشتم بال درمی­آوردم.

گفت: ((قبلا هم از این مورد ها دیدم. طرف می گفت چیزی خورده و به گذشته آمده. خوب نگران نباشید. من کمکتون می کنم محلول رو بسازید. هر ماده ای که بخواین رو به شما تحویل میدم. اما شما باید فرومول محلول رو به من بدید.))

بیشتر شوکه شدم. او علاوه بر این که داستان مارا باور کرده بود، می­خواست به ما کمک کند!!

من گفتم: ((ولی همون طور که گفتم ما شش نفریم. مرتضی رو هنوز پیدا نکردیم، فرید و امیر ملازاده هم فرار کردند.))

مرد گفت: ((تمام تلاشمون رو میکنیم اون 3 تا رو پیداکنیم. اما شما باید استراحت کنید. من یه خونه براتون در نظر گرفتم. تا زمانی که اینجایین میتونید تو خونه بمونید.))

من و علیرضا و حمید واقعا خوشحال بودیم. احساس میکردم در رویا هستم. وقتی رسیدیم به خانه ی آن مرد، شب شده بود. خیلی خسته بودیم. به تنها چیزی که فکر نمیکردیم این بود که محلول را چگونه بسازیم. خیلی زود بدون این که چیزی بخوریم به خواب رفتیم.

صبح که بیدار شدم یک میز که روی آن صبحانه چیده شده بود نظرم را جلب کرد. البته امیر و فرید را هم دیدم که خیلی نظرم را جلب نکردند. بیدارشان کردم و مشغول خوردن صبحانه شدیم. در حین صبحانه خوردن هم با هم حرف میزدیم.

علیرضا: بچه ها راستشو بخواین من خیلی حس خوبی نسبت به این یارو و این که ما رو تو خونش راه داده ندارم.

من: راستی خودش کجاست؟

حمید: خودش اینجا زندگی نمی کنه. من وقتی خدمتکار اومد صبحونه رو آماده کرد بیدار بودم. خود مرده این جا نیست.

امیر: حالا اینو ول کن الآن علیرضا تو چرا حس خوبی نداری؟ تو خوابم نمیدیدیم همچین اتفاقی بیوفته. اون وقت آقا میگه حس خوبی ندارم.

علیرضا: آخه یه جورایی غیر عادیه. یعنی اگه خودت جای مرده بودی داستان ما رو باور میکردی؟ من که نمیکردم. من میگم این نقشه ای داره حالا چه نقشه ای من نمیدونم.

من: یعنی واقعا نقششو نمیفهمید؟ اون محلول رو میخواد و می خواد اونو بسازه. ما هم بهش کمک می کنیم و خوب اونم داره به ما کمک می کنه. چیزی غیر منطقی به نظر نمیاد.

فرید: نه آخه به تو میگفتن من یه محلول خوردم اومدم گذشته حالا بیا بسازیمش میساختیش؟ تازه  اینو سال 1393 به تو بگن باور نمیکنی اینا که 1356هستنو چیزی از تکنولوژی و علم نمیدونن.

من: اگه به من میگفتند شاید داستانو باور نمیکردم ولی حداقل کمکش میکردم.

فرید: باشه بابا تو خوبی. هرچی میکشیم از دست تو هستش.

امیر: فعلا دعوارو بزارید برا بعد. الآن اول باید به این توجه کنیم که چه جوری محلول رو بسازیم و چون الآن هیچ کی ترکیبات محلول رو یادش نمیاد، پس باید به فکر این باشیم که احتمال داره این یارو مارو بیرون کنه و ما باید پول داشته باشیم تا بتونیم زنده بمونیم.

حمید: خوب الآن اگه ما تو جیبامون هرکدوم دو هزار تومن پول داشته باشیم سرجمع میشه ده تومن که میتونیم باهاش یه پیکان بخریم. پس بنابر این مشکلی نیست.

من: آخه نابغه الان رو پولای تو عکس امام خمینیه بعد رو پولای مردم عکس شاهه.

حمید: اه راست میگیا اصن به این نکته توجه نکرده بودم.

فرید:خوب پس به نفعمونه که مواد رو یادمون بیاریم.

من: ببین من یادمه که باید یک....یک انفجار رخ میداد اگه مخلوط می کردیم مواد رو ولی... ولی نمی دونم که چرا این اتفاق نیفتاد.

علیرضا: یعنی کل ماجرا و اون چرت وپرتا و کتاب علمیت و همش خالی بندی بود؟

من: نه خوب راستیّتش من اونو تو یه کتاب علمی تخیلی نخوندم، توی یه کتاب طنز بود که اونم از روی یه نوشته ی قدیمی، نوشته بود. البته تو پاورقیش هم نوشته بود این آزمایش رو انجام ندید چون باعث یه انفجار بزرگی میشه.

فرید: تو..یعنی تو ...توی ابله مارو تو این هچل انداختی و حالا میگی کتاب طنز بود؟! یعنی خاک عالم بر سرت

من: بابا من چه میدونستم اون محلول خراب شده کار میکنه. بعدش تو که خرخون هستی چرا نفهمیدی باید منفجر بشه.

فرید: چون فکر کردم یک جو عقل تو کلت هست و میدونی چه کار داری میکنی.

امیر: حالا ول کن و سعی کن محلول رو یادت بیاری.

من: بچه ها من یادمه که محلول خیلی خیلی سرد بود یعنی باید یه گازی که به مایع تبدیل شده باشه یا یه همچین چیزی....

علیرضا: فهمیدم! تنها چیزی که با این مشخصات تو آزمایشگاه بود، اکسیژن مایع بود.

امیر: منم یادمه یه شیشه در اوردیم که روش نوشته بود....اس اس یا...... سی سی ......آهان فهمیدم سی اس.

حمید: یعنی سزیم.

فرید: غیر  ممکنه! اگه این جوری بود سزیم باید با اکسیژن واکنش نشون میداد و آتیش میگرفت ولی این جوری نبود.

امیر: حالا واکنش نداده دیگه.

فرید: مگه دست خودشه واکنش نده؟

من: ولی من یادمه دو تا ماده بیشتر نبود.

حمید: آره دوتا بیش تر نبود.

فرید: خوب پس دوتا ماده نبوده و یه ماده ی دیگه ای یه جوری بهش اضافه شده. حالا چه جوری؟ من نمیدونم.

امیر: وای بچه ها بس کنید دیگه. مخم داره میترکه. یه استراحتی بدید.

من:موافقم. چه طوره بریم بیرون؟

همه با نظر من موافقت کردند و بعد از اتمام صبحانه بیرون رفتیم. دور و اطراف را گشتیم تا پرسان پرسان خودمان را رسانیدم به میدان آزادی یا در واقع میدان شه یاد آن دوره. روی دیوار سفید میدان با اسپری نوشته بودند: ((مرگ بر شاه))

من: بچه­ها برا چی نوشتن میدون شه یاد؟

فرید: چون قبل انقلاب اسمش این بوده.

امیر: برای چی؟

فرید: خیلی مکان ها هستش که بعد انقلاب اسمشون عوض شده، مثل ورزشگاه آزادی که برای بازی های آسیایی تهران ساخته شد و اولین اسمش مثل این میدون، شه یاد بود یا مسجد امام تو اصفهان که قبل انقلاب بهش مسجد شاه میگفتن یا این خیابان انقلاب بهش خیابان شاهرضا میگفتن و...

امیر: پس باید حسابی حواسمون باشه که سوتی ندیم.

کمی در خیابان راه رفتیم. قمار خانه ها و مغازه­ ها و دکان هایی که در زمان ما نبودند نظرمان را جلب کردند. کمی رفتیم تا آن که به مدرسه رسیدیم و دیدیم اطراف آن پلیس وجود دارد. یک فرش قرمز بلند که روی زمین انداخته بودند و دختر ها و پسر ها اطراف فرش به صف ایستاده بودند. پارچه­ای هم روی سر در مدرسه زده بودند که رویش با خط نستعلیق نوشته شده بود: ((مقدم شاهنشاه آریا مهر و شهبانو فرح را گرامی میداریم.)) فرید خواست بمانیم ولی بقیه مخالفت کردند. بعد از مدتی گشتن دیگر خسته شدیم و به خانه برگشتیم. تلویزیون را روشن کردیم. تلویزیون داشت فیلم دایره­ی مینا را پخش میکرد.


---

آیدین حقیقی

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱
رسولی

داستان محلول حلّی(کلاس204)، بخش ششم


نظر فراموش نشه!

---

جایی مخفی شده بودیم تا مدیر ما را نبیند. مدیر بیرون آمد و ما را ندید اما کاری کرد که هیچ کدام از ما پیش­ بینی­ نکرده بودیم. کلید مدرسه را از جیبش در آورد تا در مدرسه را قفل کند. همین­طور که او داشت کلید را می­ چرخاند تا در را قفل کند، من دست­های دوستانم را می دیدم که از سر بدبختی بر سرشان فرود می­ آمد. خودم هم دیگر نای ایستادن نداشتم.

باید به یک شکل می رفتیم داخل مدرسه ولی مدیر در را بسته بود.

گفتم : خب حالا بریم سراغ نقشه­ ی شماره 2. بچه ها کسی در مورد نقشه شماره 2 فکر کرده؟ حالا چه طوری بریم داخل؟

ملا زاده دستش را گذاشته بود زیر چانه­ اش و داشت فکر می­ کرد. بعد از مدتی گفت: معلوم است دیگر قلاب می گیریم.

چند بار امتحان کردیم ولی هر دفعه روی هم دیگر ­می­ افتادیم و موفق نمی­ شدیم تا اینکه فرید عصبانی شد و شروع کرد به لگد زدن و داد و بیداد کردن که یک دفعه یک نفر در را باز کرد. انگار از چشمانش خون می چکید. آن قدر عصبانی به نظر می­ رسید که همه ی ما شروع به فرار کردیم اما آن مرد دست فرید و من  را محکم  گرفت و فریاد زد: احمق­ها! شماها هیچ راهی برای فرار ندارید.

من و فرید تقلا کردیم که در برویم اما فایده نداشت. آن مرد خیلی قوی بود ولی ملا زاده در رفت و آن مرد محکم هلمان داد تو و در را بست. افتادیم روی زمین. بعد هم شروع به دویدن کردیم آن مرد فریاد می­ زد : کارتون رو خراب­تر نکنید. نمی­ دونید توی چه دردسری... و چون از او دور شده بودیم، باقی صحبتش را نشنیدم.

از حیاط گذشتیم و وارد محوطه ساختمان شدیم. رفتیم طرف پله­ هایی که می­ رفتند طرف پایین اما در همه­ ی اتاق­ها، قفل بودند. برگشتیم بالا و دیدیم آن مرد، دم در محوطه است. فریاد زد: وایسید سر جاتون.

و دوید طرفمان. سرعتش زیاد بود و ما هم راهی برای دررفتن نداشتیم. به فرید رسید و لباسش را گرفت و کشید. من دور و برم را نگاه کردم و شیرجه زدم داخل نزدیک­ ترین اتاق. در را از تو قفل کردم. منتظر ماندم آن مرد کاری بکند اما خبری نشد. کمی که گذشت، با احتیاط کمی در را باز کردم تا بتوانم بیرون را ببینم. آن مرد آنجا نبود ولی ترسیدم که خودش را قایم کرده باشد تا من را بگیرد. پس دوباره داخل رفتم.

اتاق مدیر را وارسی کردم. اتاقش پنجره­ ای نداشت. از یک طرف نگران فرید بودم و از طرف دیگر جرئت بیرون رفتن را نداشتم. تنها کاری که به ذهنم می­ رسید، گشتن اتاق مدیر بود. از پرونده­ های روی میز شروع کردم. به جز تاریخ­ های عجیب و غریب، چیز جالب دیگری در آن­ها نبود. رفتم سراغ و کمد و در آن را باز کردم. در طبقه­ ی پایین کمد، یک دریچه بود. حسابی تعجب کرده بودم. دریچه را باز کردم و بعد از چند قدم که به صورت نشسته برداشتم، به یک دریچه­ ی دیگر رسیدم. مانده بودم که چرا باید اتاق مدیر یک راه مخفی داشته باشد. دریچه­ ی دوم را باز کردم و با کمال تعجب دیدم که حمید و علیرضا بیهوش وسط اتاق افتاده­ اند. هول کرده بودم. تا خواستم کاری انجام دهم، دیدم در دارد باز می شود. خیلی ترسیدم. مدیر در حالی که دو کیسه غذا در دستش گرفته بود، وارد شد. او هم از دیدن من تعجب کرده بود. مدیر با ملایمت نگاهم کرد و گفت: آروم باش من کاریت ندارم فقط بشین اینجا و آروم باش.

در حالی که صدایم می­ لرزید، گفتم: حمید و علیرضا این جا چه کار می کنند؟

مدیر آهی کشید و گفت: معلم­ ها دیدند که بیهوش توی آزمایشگاه افتاده­ اند. من هم آوردمشان اینجا، دست کم اینجا از آزمایشگاه بهتر است. توی این کیسه ها هم غذا گذاشته­ ام تا وقتی بلند شدند، بهشان یک چیزی بدهم بخورند . نمی دانستم باید حرفش را باور کنم یا نه.

مدیر گفت: ماجرا را تعریف کن ببینم. چه اتفاقی افتاده؟

مانده بودم که چه کنم. به او اعتماد نداشتم ولی آن قدر دلم پر بود که حتما باید با کسی حرف می­ زدم تا خودم را خالی کنم. نشستم و ماجرا را گفتم. او با دقت به حرف­ هایم گوش می­ کرد و هر چه بیشتر تعریف می­ کردم، بیشتر تعجب می­ کرد اما صحبت­ هایم که تمام شد، او خنده ای کرد و گفت: انتظار نداری که حرفت را باور کنم؟

بعدش زنگ زد به یک نفر و پشت تلفن گفت:  سلام آقای خرکوشی. چند تا بچه ای که می گفتم این جا اند خودتون بیاید و در موردشون تصمیم بگیرید. بعد رو کرد به من و گفت یک چیزی بخور تا مدیر اصلی بیاید چون من

.

.

.

معاون مدیرم!


---

کیارش خالقی

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱
رسولی

داستان آسانسور(قسمت سوم)-کلاس 201

به نام خدا

سلام بر همه‌ی دوستان!



چهارشنبه من و دلیر قرار گذاشتیم که بعد از ساعت سه که مدرسه تعطیل می شود، حدود یکی دو ساعت توی مدرسه بمانیم و یکم خوش بگذرونیم( از بیکاری که بهتره!!!) اول رفتیم سراغ مشاور خیلیییییی گلمون و باهاشون در مورد نمرات درخشانمون(مخصوصا ریاضی)حرف زدیم. ایشون هم آب پاکی رو روی دست ما ریختن. آخر ما اومده بودیم که با آه و ناله یک سودی توی نمرات ببریم و از دست مادرامون جان سالم به در ببریم اما به صورت شیک و مجلسی از دفتر به بیرون رانده شدیم(تا جایی که تونستم ادبی گفتم تا به جاییتون بر نخوره!!!) بعدش ما با حال خراب و دلی پرخون رفتیم و توی حیاط والیبال بازی کردیم. اما آخر مگر چقدر می توان بازی کرد. حوصلمون بدجور پوکیده بود و اصلا هم حال خونه رفتم نداشتیم. اونجا بود که من یک پیشنهاد جسورانه و صد البته احمقانه دادم. از وقتی که اون خواب رو دیدم خیلی کنجکاو و فضول شده بودم، انگار دنبال یک چیزی بودم و واسه ی همین هم پیشنهاد چرخیدن توی سوراخ سنبه های مدرسه رو دادم. ساختمان مدرسه خیلی بزرگ و پر از جاهای ناشناخته بود و کار رو هیجان انگیز تر می کرد. دلیر هم از این کار بدش نمی آمد آخر مثل من شجاع بود. ما اول از حیاط شروع کردیم که پر از جاهای تنگ و تاریک بود اما توی تمام آنها به غیر از برگ خشک و موش و سوسک و انواع کرم ها و اینجور جک و جونور ها چیز دیگری نبود پس ما برای ادامه ی اکتشاف به طبقه ی اول ساختمان مدرسه رفتیم.من آن جا به غیر از دفتر مدیر و مشاور و امور انضباطی چیز دیگری ندیده بودم اما این دفعه با دقت بیشتری نگاه کردم. بعد از بررسی های زیاد فهمیدیم که یکی از در های طبقه ی اول تا به حال باز نشده و همیشه قفل بوده.کجا باید دنبال کلیدش می گشتیم؟

                            نویسنده: کسری دهقان

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت دوم-ویرایش 2)-کلاس 202

سلام

آقا نظر یادت نره!!


مهران و فریبرز راهی جز فرار نداشتند. استرس و آدرنالین در تمام بدنشان پخش شده بود. مهران با دلهره به فریبرز گفت : حالا چیکار کنیم؟ ! فریبرز که وضعیت بهتری نسبت به مهران نداشت، گفت : من چمی دونم ؟ ! ناگهان آن ها صدای زنگ خطر زندان را شنیدند.

آن ها اول متوجه نشدند که چه اتفاقی افتاده ولی فریبرز که قبلا سابقه ی شنیدن این صدا را دداشت فهمید که در بد مخمصه ای گیر افتاده بودند.

در نهایت ناباوری و ترس ودل شوره، آن ها تصمیم می گیرند که راهی برای فرار پیدا کنند.

در ابتدا به سمت در های خروج اضطراری برای خود مسئولین زندان می روند ولی متاسفانه درها نیاز به آی دی کارت یکی از مسئولین داشتند.

"حالا چی کار کنیم؟!"

"فکر کنم دیگه کارمون تمومه . . ."                          ناگهان مهران ایده ای به سرش زد. این که در بین بقیه ی زندانی ها و شلوغی، به سمت  محوطه ی باز زندان بروند و در این بین از طریق عبور از فنس ها، به آن طرف زندان بروند.

البته آن ها اول می بایست سیم های فنس ها را پاره می کردند.

فریبرز در بین شلوغی وارد سلول خودش شد و سیم چین کوچکی در جیبش قایم کرد.

"فک کنم همین هم کفایت کنه . . ."

آن ها به سمت یکی از فنس هایی رفتند که کم ترین مقدار توجه را می توانست به سمت آن ها جذب کند.

فریبرز چندین بار سعی کرد تا سیم ها را پاره کند ولی او اصلا نمی توانست .

" اه ه ه! چرا این سیما پاره نمی شن ؟!"

ناگهان آن ها حفره ی نسبتا کوچکی در بین سیم ها دیدند.

"فریبرز! اون چیه ؟ !"

"فکر کنم یه حفره ست !"

فریبرز بی هیچ  تاملی به سمت حفره رفت و تا جایی که توانست حفره را باز کرد. به مقداری که حداقل از آن بتوانند رد شوند.

" خب بذار ببینم می تونم رد شم . . ."

مهران توانست رد شود و حالا نوبت فریبرز بود که ناگهان به یاد تهمورس افتاد. پیش خودش گفت :

" پس تهمورس چی می شه ؟! ما در میریم ولی او که مجبور می شه حتی بیش تر هم تو زندان بمونه !"

مهران با لحن خاصی گفت :

" بدو دیگه ! داری تعداد سیم ها رو میشماری؟ عجله کن!"

فریبرز بی خیال تهمورس شد و تصمیم گرفت فرار کند.

آن دو تا جایی که توانستند از محیط زندان دور شدند.

بعد 2 ساعت فرار و استرس از ترس پیدا شدن توسط پلیس، نگاهی به اطراف خود انداختند، دیند که اصلا نمی دانند کجا اند.

" ما الآن کجائیم؟"

" فکر کنم وسط ناکجا آباد!"

بعد تصمیم گرفتند که ماشین یا کسی رو پیدا کنند که با آن بتوانند به جایی امن تر بروند.

بعد یک مقدار جستو جو، آن ها یک وانت درب و داغون پیدا کردند که هیچ احد و احدی دور و بر آن نبود.

 

" فریبرز، یه مقدار عجیب نیست."

"چی؟"

"این که یه وانت، وسط ناکجا آباد و بدون هیچ صاحابی همین جوری ول شده !"

مهران و فریبرز بعد کلی جروبحث تصمیم گرفتند که به سمت ماشین رفته و آن را چک کنند.

بعد از یک مقدار ور رفتن با ماشین و چک کردن جزئیات و بررسی، آن ها متوجه شدند که یک گالن پر بنزین در کنار سنگی در نزدیکی ماشین وجود دارد.

در ابتدا برای آن ها مشکل بود که دلیل وجود گالن را بفهمند ولی مهران گفت:

"دلیل ملیل رو وللش !!! ماشینو بچسب !"

پس آن ها وانت را پر کردند و آماده ی حرکت شدند.

چند ساعت گذشت. آن ها فقط می خواستند بفهمند که کجا هستند.

"مهران! ببین رو اون تابلو چی نوشته؟"

"اگه اشتباه نکنم نوشته 2 مایل تا تگزاس !"

 

آن ها دو بسیار خوش حال شدند. اصلا باورشان نمی شد. بعد آن همه استرس و دلهره که چیزی جز ترس و فرار نداشت، حالا همه به راحتی تبدیل شده بودند.

"حالا فرض بگیریم که ما وارد تگزاس شدیم، بعدش چی ؟!"

"اصلا نمی دونم!"

آن ها نزدیک و نزدیک تر می شدند و بعد متوجه شدند که آن ها وارد دالاس شدند.

مهران هرچه فکر کرد نتوانست که کسی رو به یادش بیاورد که به آن ها بتواند به آن ها کمک کند.

بعد فریبرز یاد دوست تهمورس افتاد که از افراسیاب می گفت.

"ببین مهران، اگه ما بتونیم او یارو چی بود اسمش . . . آها افراسیاب را پیدا کنیم، بعدش تا یه مدتی راحت می شیم ."

"دمت گرم فریبرز! بهترین ایده ی ممکن رو دادی!"

پس آن ها تصمیم گرفتند که به دنبال افراسیاب بروند و این جا بود که  . . .


                                    نویسنده: کوروش شریفی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت اول-ویرایش 2)-کلاس 202

به نام خدا

سلام بر همگی!
حتماً پس از خواندن داستان نظر بدهید!

شبی کارآگاهی به نام مهران در حال قدم زدن بود که ناگهان صدایی شنید:((پچه زود باشید! الاناس که یک کسی مارو ببینه من محموله رو می برم بعدا براتون یک پیغام می زنم.)) کارآگاه مشکوک شد و آرام آرام به طرف صدا رفت ناگهان چیز عجیبی دید! او دید که از بزرگترین و مهم ترین موزه های شهر یکی از میراث تاریخی و فرهنگی را دزدیده اند.البته مهران هم گذشته بسیار خوب و پر افتخاری داشته زیرا او سخت ترین ماموریت هارا با موفقیت پشت سر گذاشته بود برای مثال او گردنبند دزیده شده یکی از سفرای خارجی را با موفقیت پیدا و آن را باز گردانده بود خلاصه اینم یک ماموریت دیگه برای کارآگاه بود .او سعی کرد آن هارا بگیرد ولی نتوانست اما او شماره پلاک ماشین را یادداشت کرد.

صبح روز بعد:                                                                                        کارآگاه به موزه بازگشت که شاید سرنخ دیگه ای پیدا کند ولی پلیس کل آن جارا تحت نظر داشت مهران به رییس پلیس گفت:((سلام جناب سرهنگ من دیشب دزدارو دیدم نتونستم چهره و رنگ ماشینو نتشخیص بدم ولی اینم از شماره پلاک ماشینشش.)) سرهنگ تعجب کرد و کمی فکر و گفت:((چه جالب! ما با تمام این امکانات نتونستیم یه تار مو پیدا پیدا کنیم اما تو تکنفره تونستی شماره پلاک ماشینو بگیری!؟الحق که لایق این پرونده و از همین الان رسما این پرونده رو به تو می سپارم!)) کارآگاه خوشحال شد و شماره پلاک ماشین رو به تمام کلانتری ها ارسال کرد که شاید ماشین را پیدا کنند.

دو روز بعد,ماشین در بندر پیدا شد ولی هیچ چیزی در آن نبود مهران از یک بومی پرسید:((آیا تو می دونی که کسایی که سوار این ماشین بودند چی شدند؟)) بومی گفت:((من دید که آنها رفتند به قایق با یک محموله .))مهران تا این را شنید تعجب کرد و سریعا با 3 نفر از پلیسا سوار قایق شدند و به دریا رفتند تا شاید دزدان را پیدا کنند.بعد 5 روز گشت زنی آن ها دیگر ناامید شده بودند که یکهو صدایی شنیدند:((بوووووووووووووووووم))و از طرف یک جزیره دود بلند شده بود آن ها به طرف جزیره رفتند و دیدند که مواد منفجره و نارنجک هایی که در کشتی دزدان بوده منفجر شده؟! مهران این قضیه رو از این فهمید که دید که تکه های هنوز داغ و جوشان موشک ها در حال پرت شدن به این طرف و آن طرف بودند آن ها وارد جزیره شدند و دیدند که کلی سرباز مرده و زیاد دقیق نمی دیدند زیرا اونجا پر دود بود اونها در حال گشتن بودند که یکدفعه یکی از دزدان به طرف یکی از پلیس ها با چاقو حمله کرد و مهران هم چون خوب نمی دید هم دزد و هم پلیسرو کشت! و 2 تا پلیس باقی مانده فکر کردند که اصلا هدف مهران کشتن اونا و دزیدن اون میراث فرهنگی است پس مهران را به جرم قتل گرفتند و به شهر بردند مهران هی به پلیس ها می گفت:((من می خواستم دزدرو بزنم نه پلیسرو!منو آزاد کنید!)) او در دادگاه هم همین حرفو زد ولی قاضی حرف او را باور نکرد و اورا به جرم قتل به 15 سال زندان محکوم کرد.

از آن روز به بعد, مهران دیگر کارآگاه نبود و شدیدا از دست پلیس ها عقده ای شده بود.روز اول زندان او به سلولش که رفت , سریع بر روی تخت دراز کشید و داشت در ذهنش نقشه فرار می کشید. او در رویاهاش بود که کسی سیلی به صورتش زد و گفت:((پس تو هم سلولی جدید هستی؟ زود تر پاشو رو زمین بخواب.مگه منو نمی شناسی؟)) مهران گفت:((نه ,  برای چی باید بشناسمت سیرابی ?!)) ناگهان زندان ساکت شد.هم سلولی او گفت:((خب اسم من اکبر غولس هم سلولی قبلی جانباز 97 شد فکر کنم تو باید دیگه مستقیم بری .))اکبر می خواست با چاقو مهران را بزند که ناگهان مهران با صندلی فلزی او را زمین گیر کرد و با چاقو می خواست اورا بکشد که پلیس آمد و همه را متفرق کرد.در همین شلوغی ناگهان دو نفر به طرف مهران آمدند یکی از آن ها گفت:((واقعا کارت عالی بود ! ولی باید قشنگ خلاصش می کردی . حالا ول کن اینارو اسم من فریبرزه . من دلال ماشین بودم ولی منو به جرم سرقت 25 ماشین منو گرفتن. اینم که اینجا می بینی تهمورسه . )) تهمورس گفت :(( من خلبان سابق نیروی هوایی بودم ولی منو به جرم قتل 25 نفر گرفتن.تو هم یکی از اونایی ؟ آره یا نه! زود باش بگو!)) فریبرز درگوش مهران گفت:((اون قبلا اینجوری نبود ولی بعد یک بمباران از شدت صدای بمب پارانویید شده یعنی به همه شک داره.)) اهر سه آن ها در یک روز آزاد می شدند.اونها یک تیم سه نفره تشکیل دادند مهران جریان اون آثار باستانی را به آن دو گفت و هر کدام از آنها برای خود دوستان و آشناهایی داشتند که به آن ها بعد از آزادی کمک کنند آنها برای نقشه خود ابتدا باید گذشته و اطلاعات موزه را به دست می آوردند تا بفهمند که آن آثار باستانی چه قیمتی دارد در نتیجه آنها نیاز به هک اطلاعات و کامپیوتر پلیس و  موزه داشتند که هیج کدام از آن ها هک بلد نبودند . همه ی آن ها در نا امیدی بودند که نا گهان تهمورس یاد یکی از دوستان خود افتاد و گفت:((من یه دوستی داشتم . اسمش افراسیاب بود. اون یک هکر کلاه خاکستری فوق العاده حرفه ای بود.بعد از اینکه چند تا از دشمناش خواهرزاده 7 سالش رو کشتن اون ناپدید شد و تا الان کسی اونو ندیده. فکر کنم اگه ما به اون کمک کنیم قاتلای خواهر زادشو پیدا کنن اونم به ما کمک می کنه.)) مهران سریعا گفت:((سریع برو زنگ بزن فقط برو !!!!)) تهمورس زنگ زد. بعد از چند بار زنگ زنگ زدن کسی تلفن را برداشت و گفت:(( چی می خوای ؟!)) تهمورس گفت:(( لطفا به ما کمک کن که کامپیوتر مرکزی موزه رو هک کنیم تا یک سری اسناد مهم و با ارزش به دست بیاریم ببین قضیه کلی پول در میونه اگه به ما کمک کنی هر اسلحه یا ماشین و حتی افرادی که بخوای بهت می دیم تا اون قاتلای لعنتی رو بکشی.)) افراسیاب کمی فکر کرد و گفت :((  اول کار یه ماشین درست و حسابی با یه اسلحه خوب می خوام تا 30 دقیقه ی دیگر به من اطلاع بده.)) تهمورس سریعا قضیه را برای دوستانش تعریف کرد فریبرز گفت:(( من یه دوستی دارم اونم دلال ماشینه اسمش سهرابه اون ماشینو جور می کنه.)) مهران گفت :((بذار یه زنگ به جمشید بزنم )) او به جمشید زنگ زد و اسلحه هم جور شد. تهمورس بعد نیم ساعت می خواست که به افراسیاب زنگ بزند که یک افسر زندان او را دید که دارد با موبایل حرف می زند در نتیجه به طرف او شلیک کرد . خوشبختانه به تهمورس نخورد و به یک زندانی دیگر خورد و در زندان هرج و مرج شد. در این شلوغی ها تهمورس به افراسیاب همه چیز را گفت. مهران و فریبرز سعی داشتند که فرار کنند که ناگهان تهمورس آن دو را می بیند و داد می زند :((می دونستم که شما دو نفر می خواستید منو بکشید ازتون متنفرم آشغالای پستفترت)) فریبرز که یک اسلحه از پلیس ها دزدیده بود با آن به تهمورس شلیک می کند و تهمورس بیهوش بر روی زمین می افتد.

دو ساعت بعد...

                               نویسنده: سروش مجدی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۳
ابوالقاسمی

داستان آسانسور(قسمت دوم)-کلاس 201

به نام خدا

داستان آسانسور(کلاس 201) قسمت دوم

آقا نظر یادت نره ها!


    در طول این یک هفته به لطف این که کلاهم را با خود به مدرسه نبرده بودم متاسفانه مریض شدم و از شانس عالی من در همان هفته امتحان شیمی داشتیم و من در بستر بیماری بودم وبه همین دلیل به مدرسه نرفتم.

بالاخره محرم شروع شد و من هم به دلیل فعالیت زیاد در کار های پرورشی خدمت گذار امام حسین(ع) در مدرسه در هیئت حداث الحسین شدم.در طول محرم کلاس های ما کمتر شده بود و همه ی معلم ها سوال های قبل از امتحان را برای آمادگی بیشتر ما به ما می دادند .من هم مانند همه ی بچه های مدرسه مان خیلی درس می خواندم.

در روز امتحان برنامه نویسی قبل از امتحان یکی از بچه ها به من تیکه انداخت و من با او گلاویز شدم و به او گفتم.ببین.یه بار دیگه بخوای به من تیکه بندازی با کله میام تو دماغت.هیچی دیگه.بعد از اون حرف من دیگه دماغمو نمی توانم تکان دهم.

آقای بصیری مسئول انضباطی مدرسه هم از خجالت جفتمون درآمد و از او دو نمره و از من یک نمره از انضباطمان کم کرد.

بعد از هفته امتحانات که من امتحان هایم را عالی دادم با یکی از بچه ها بسیار دوست شده بودم.ما از آن به بعد همیشه با هم بودیم و پشت به پشت هم در دعوا ها شرکت می کردیم.نام اودلیر بود و متاسفانه درسش بسیار بد و نمره هایش هم همه تجدیدی بود و شر ترین بچه ی کل مدرسه بود.من به خاطر این با او دوست شدم که رفتار و کردارش را تغییر دهم ولی بعد از مدتی نه تنها او خوب نشد بلکه من هم یکی از شرترین بچه های مدرسه شدم و روزی وجود نداشت که از ما تعهد نگیرند و از نمره ی انضباتمان کم نکنند.حتی من درسم هم بد شد و دیگر برای هیچ امتحانی درس نمی خواندم.

شبی من در خواب خوابی وحشتناک دیدم.دیدم در شهری که کاملا ناشناخته بود و تمام مردم آن شهر انگار روح بودن و از در و دیوار رد می شدند و من بعد از آن خواب تا حدود دو روز در حالت منگی بودم.

متاسفانه بعد از تعریف کردن ماجرا برای دلیر او به من گفت:این چیز های چرتو پرتو ول کن بیا بریم تیکمونو بندازیم.من هم به حرف او گوش کردم و آن را فراموش کردم بدون اینکه تعبیر آن را بدانم و ای کاش گردنم می شکست و به حرفش گوش نمی دادم.

ما بعد از آن به کار های شرمان در مدرسه ادامه دادیم.

                                 نویسنده: رسام رادفر

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲
ابوالقاسمی

داستان آسانسور-قسمت اول(اصلاح شده)

داستان آسانسور(کلاس 201) قسمت اول(اصلاح شده)

سلام رفقا

آقا پس از خوندن حتما نظر بدیدها!

بسمه تعالی

همین جور که از مدرسه به خانه می رفتم، داشتم به بچه ها، به معلم ها، کادر دفتری، امتحانات و هزار تا چیز دیگر فکر می کردم که اتفاق ساده ای مرا از فکر و خیال در آورد، کلاهم از دستم افتاد و به لطف باران دیشب کاملا گِلی شد، برداشتمش و با دو تا از انگشتام تا در خونه رفتم که باز هم با شانس خوبم مواجه شدم و او مرا دوباره غافل گیر کرد، این بار کلید خانه را صبح با خودم نیآورده بودم.

بعد از یک ساعت نگاه کردن دَرُ و دیوار بالاخره مادرم از خرید آمد که بعد از سلام و احوال پرسی رفتیم داخل خانه.

طبق معمول تا سفره ی ناهار را با مادرم انداختیم بابام از شرکت و خواهرم از مدرسه آمدند و بعد از خوردن نهار خوشمزه مادر همه برای استراحت به اتاق ها رفتند ولی من

چون خواب بعد از ظهر را دوست نداشتم بیدار ماندم و برای امتحان درس شیرین معارف، کتاب را خواندم.

وقتی که بقیه از خواب بیدار شدند، مادرم شروع به انجام کارهای خانه کرد، پدرم هم به من و هم به خواهرم در درس هایمان کمک کرد.

صبح روز بعد چون کلاهم هنوز خشک نشده بود بدون کلاه بافتنی رفتم و به گفته های قبلی خودم شانس خوبم امروز این بود که هوا پنج درجه سردتر شده بود ولی منم دست رد به سینه ی شانسم نزدم و کلاه گرم کنم را وصل کردم که به خوبی اون کلاهم نبود ولی یقینا از یخ زدن بهتر بود.

خلاصه به مدرسه رسیدم و بعد از صبحگاه و سلام و پرسیدن کارهای امروز از بچه ها وارد کلاس شدیم که هوای کلاس از بیرون هم سرد تر بود. بعد از ورود آقای خلیلی (کمک مشاور و دبیر دروس قرآن و معارف)  تمام 27 قلب موجود در کلاس شروع به زدن باسرعت هزارتا کرد ولی خود آقای خلیلی خیلی آرام چندتا از بچه ها را برای جلسه ی بعد جریمه کرد و بعد برگه ها را با کمک بچه پخش کرد بر خلاف تمام انتظارات بچه ها از آقای خلیلی امتحان خیلی ساده بود ولی یکی از بچه ها چون روز قبل فقط بازی کرده بود و صفر ساعت درس خونده بود امتحان را بد داد و بعد به صدا در آمدن زنگ تفریح  نفر اول از کلاس با کیفش رفت بیرون ، ما هم برای دلداری دادن به او دنبالش رفتیم ، ولی اون سریع از مدرسه خارج شد و یک دربست گرفت و رفت.

تا آخر همان روز تمام مدرسه درباره ی همون دانش آموز حرف می زدند و دوباره بر خلاف فکر بچه ها که انتظار برخورد جدی را با این داستان داشتند کادر مدرسه خیلی با لطافت به خانه ی او زنگ زدند و علت را جویا شدند که در آخر ما نفهمیدیم که چی شد.

آن روز در راه برگشت به خانه طبق معمول به مدرسه فکر می کردم ولی این بار فقط به همان دانش آموز فکر می کردم و از خودم می پرسیدم :((چرا این قدر زود رفت؟؟ اصلا مگه نمره ی آدم بد شد باید از مدرسه بره ؟؟))

خلاصه تا به خانه رسیدم با صحنه ای که کمتر کسی با اون روبه رو شده است مواجه شدم و اون هم اینکه شانس خانواده ی ما گل کرده بود و تیر چراغ برق کنار خانه ی ما با مهر زیاد یک کامیون مواجه شد و تیر هم برای جبران محبت لطف را بر ما تمام کرد و مثل ____ افتاد روی خودرو ما و طبق برآورد پلیس راننده ی کامیون باید پانزده میلیون به ما بابت خسارت بدهد.

به علت همین رویداد بسیار شیرین تمام آخر هفته ی ما به فضاحت تمام به پایان رسید.

                                نویسنده: علی عابدی‌نژاد

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱
ابوالقاسمی