۳۷ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

داستان محلول حلّی(کلاس204)، بخش پنجم

مدیر تعجّب کرد. بعد از ما خواست که از دفتر برویم بیرون.

پنج دقیقه گذشت و خبری نشد.

من و فرید تصمیم گرفتیم از آنجا برویم بیرون. آخر حس خوبی

نداشتیم.

داشتیم به سمت حیاط مدرسه می­رفتیم که  من دیدم ملازاده دارد میدود.

-         فرید نگاه!

-         ملازاده!

او آمد نزدیک و با هم صحبت کردیم.

اگر ملازاده چرت نگفته باشد ما الآن توی همون حلی یک هستیم.

پس چرا همه چیز فرق کرده؟

این آخرین سؤالی بود که از هم دیگر پرسیدیم.

بعد از آن معاون به سرعت سمت ما آمد.

در راه هم فریاد می زد.

-         مگه به شما ها نگفتم که همونجا وایسید.

من گفتم:« باید در ریم بچه ها!»

-         الآن میاد نابودمون می کنه.

-         دنبال من بیاید.

خلاصه همگی با هم دویدیم دنبال ملازاده و بالاخره از آن مدرسه گنده عجیب و غریب بیرون رفتیم.

هوا خیلی سرد بود. من از بچه ها خواستم که برویم از یک دکّه روزنامه بخریم.

بله! همان اتفاقی که انتطارش را دارید پیش آمد.

سال 1356 بود.

دیگر ماجرا خیلی پیچیده شده بود. هاج و واج مانده بوده بودیم و اصلا نمی­فهمیدیم که چه شده.

-         بچه ها من دیگه خسته شدم. پس این دوربین مخفیه کجاست؟ اَه!

-         یکم فکر کن ببین چی شده.

-         چی می خواستی بشه؟

خلاصه نشستیم یک گوشه فکر کردیم و اتفاقات رو کنار هم چیدیم و البته معلوم است که به نتیجه­ای نرسیدیم. البته همه یک چیزهایی یادشان افتاد امّا انگار بخشی از حافظه ی همه مان پاک شده بود.

هیچ کس یادش نمی آید که در آن آزمایشگاه لعنتی چه کار کردیم.

-         هر اتفاقی که افتاده باشد ما به یه طریقی در زمان سفر کردیم.

-         خسته نباشی!

-         بهتره به جای مزخرف گفتن بریم توی آزمایشگاه.

-         آخر عقل کل تو که یادت نیست چیکار کردیم.

-         حالا کدوم آزمایشگاه بریم؟

بالاخره تصمیم گرفتیم برویم به همون آزمایشگاه مدرسه مان تا ببینیم می توانیم مشکل را حل کنیم یا نه؟

صبر کردیم تا ساعت شش شود. چون بعد از ساعت شش دیگر کسی به جز سرایدار در مدرسه نمی­ماند. دست کم در سال 93 که این طور بود.

ساعت شش شد و بالاخره مدیر از مدرسه بیرون آمد و ما هم دست به کار شدیم.

---

مهرشاد فرهمند

 

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۳
رسولی

داستان محلول حلی(کلاس 204)، بخش چهارم

داشتیم هاج و واج معلم را نگاه می­کردیم که ناگهان معلم فریاد زد: چرا هنوز اینجایین؟

مگه نگفتم برین پیش معاون انظباطی.

و بعد صدایش را بلندتر کرد: اهای بارشما ام.

بعد که دید از ما بخاری بلند نمی­شود، خودش گوش من و فرید را گرفت و سریع از پله ها پایین آورد و به دفتر معاون انظباطی برد و پرتمان کرد داخل اتاق.

معلم رو به معاون کرد و گفت:

اینا نظم کلاس رو بهم زدن,لباساشونو ببین

انگار از ده اومدن تازه مردم تو ده بهتر لباس می پوشن .

و با عصبانیت از اتاق خارج شد.

ناظم همین­طور نگاهمان می­کرد و انگار هر لحظه تعجبش بیشتر می­شد. بالاخره گفت:

شما دانش اموزای جدید هستین؟

ما هم گفتیم: نه.

ناظم گفت: پس چرا تاحالا ندیده بودمتون؟

من گفتم : نمی دونم ما هم شما رو ندیدیم .

فرید هم به نشانه تایید حرفم سرشو تکون

داد.

ناظم کمی فکر کرد بعد دستامونو گرفت وما رو به سمت دفتر مدیر برد.  مدیر داشت با تلفن در مورد یکی از بچه ها حرف می زد.

برای همین مجبور شدیم یکم منتظر بمونیم من تو این مدت یکم به ماجراها فکر کردم

ولی هیچی از ماجرا ها نفهمیدم .

همین طوری تو فکر بودم که کار مدیر تموم شد. ناظم مارو پیش مدیر برد و گفت:

آقای مدیر اینارو می شناسید؟

 -نه برای چی؟

- منم ندیده بودمشون هرچی هم که میگم دانش آموز جدید هستین میگن نه.

من که نمیدونم چی بگم، شما چی میگین؟

-اسماتونو بگین.

ما هم اسمامونو گفتیم و مدیر لیست رو باز کرد و دویا سه بار تمام لیست کلاس ها رو نگاه کرد ولی اسمامونو پیدا نکرد.

---

علی قاسمی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
رسولی

بهانه

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند
تا کاج جشنهای زمستانی‌ات کنند
پوشانده‌اند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند
یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند
ای گل گمان مکن به شب جشن می‌روی
شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه‌ای است که قربانی‌ات کنند

فاضل نظری

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
حائری

روی ما را علی مزن به زمین!

علی ای منتهای صبر و یقین  
ای زبان خدا، خلاصه دین

روح سبز دعا، عبادتِ سرخ
ای گلستان حق زتو رنگین

هر سحر پلک می زند بر هم  
در هوای تو، صبح مهرآیین

تا که در سایه ات شود روشن  
چشمه آفتاب روشن بین

چیست گردون مگر عنایت تو  
که بگردند آسمان و زمین

ای به پای تو ایستاده فلک  
کهکشان از تو گشته صدرنشین

برگی از نوبهار رأفت توست  
سدره المنتهی، بهشت برین

ای شهادت به آبروی تو سرخ  
ای به قاموس خون شهیدترین

کمترین بنده ات «جوانمردی» است 
ای کریم ای خدای مرد گزین

مهر و مه وامدار مهر تواند  
روشن از توست چشمه پروین

از نگاه سحر چنین پیداست  
داغ عشق تو را زده به جبین

با تو در کام کودکانِ یتیم  
تلخی روزگار شد شیرین

تا تو بودی علی، شبی نگذاشت  
سر بی شام بر زمین، مسکین

نه خدایی تو نه فروتر از آن  
نیست ادراک من فراتر از این

به یقین بعد از آفرینش تو  
آمد از جانب خدا تحسین!

چون توانم زچند و چون تو گفت  
چند گویم تو را چنان و چنین

دلم از کوچه های شک برگشت  
با تو رفتم به ماورای یقین

شدم آماج تیر عشق و جنون  
تا برآمد کمان غم ز کمین

دل من بود و زخمهای عمیق  
دل من بود و آتشی سنگین

یک شب آن شب که می رسید به عرش 
از دلم ناله های زار و حزین

گفتم ای دل چه می کنی با غم  
گفت حال مرا مپرس و مبین

زان که بیماری ام ز بیدردی است  
درد و غم می دهد مرا تسکین

غم عشق علی دوای من است  
سرخوشم با غمی چنین شیرین

نام پاکش چو بر لب آوردم  
شد مشامم ز دوست عطرآگین

ای علی جز تو کیست شافع خلق 
نزد خالق به روز بازپسین

در همان روز ناگزیر که هست  
در کفم نامه ای سیاه ترین

روز آتش، که عاشقان غمت  
در پناه تواند سایه نشین

من چه دارم به جز عنایت تو؟!
روی ما را علی مزن به زمین

 

ناصر فیض

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
حائری

داستان محلول حلّی(کلاس204)، بخش سوم

به همه ی بچه ها نگاه میکردم ولی حتی یکی شونم نمی تونستم تشخیص بدم که کی اند. آخه قیافشون خیلی عجیب بود. یعنی حتی یک نفر شونم نمی شناختم.

مطمئن بودم که حتما یه اتفاقی افتاده!

آخه خیلی عجیب بود. این بچه هایی که اصلا تا حالا ندیده بودمشون تازه جالب تر از اون اینکه جلوی در مدرسه چیکار میکردن. ملازاده علیرضا احمد محمد همشون غیبشون زده بود. فقط من و فرید بودیم.

یه حسی بهم می گفت که مسئول آزمایشگاه اومده و دیده اونارو اوناهم از ترسشون فرار کردن و یه گوشه ای قایم شدن. هیچی دیگه ما هم با بچه ها رفتیم سر کلاس هامون. مدرسه انگار خیلی فرق کرده بود. خیلی کهنه و قدیمی بود. همه ی گچ هایش هم ریخته بود. وقتی وارد کلاس شدیم دیدیم همه ی چیز های که تو کلاسمون بوده فرق کرده. از رنگ دیوار کلاس گرفته تا میز معلم و نیمکت های بچه ها. دیگه داشتم از خماری می مردم که چطوری این اتفاقای عجیب و غریب افتاده اند.

چند دقیقه گذشته بود که معلم اومد سر کلاس. اصلا معلوم نبود که معلم کدوم معلم بود.

برای همین از فرید پرسیدم:

"این دیگه کدوم معلمه مگه ما این زنگ نگارش نداشتیم؟"

-"نمی دونم.شاید معلم نگارشمون سرماخورده یا یه چیزیش شده برای همین هم به کسی دیگه گفته که بیاد جاش."

-"نمی دونم شایدم اینطوریکه تو میگی."

همینطور داشتیم با هم پچ پچ می کردیم که یه دفعه این معلمه اومد بالا سرمون و نفری یک سیلی خوابوند زیر

گوشمون. بعد بلند داد زد سرمون:

"چرا اینقدر حرف می زنید هان".

ما هم که از ترس خشکمون زده بود. بعد معلم رفت پشت میز و نشست روی صندلی.

معلم گفت:

"خیلی خوب بچّه ها کتاب ریاضی تون رو در بیارید."

من وفرید که همینجور مونده بودیم کتاب ریاضی مون رو در آوردیم. ناگهان دیدم بچه هایی که میز جلویی ما بودند کتاب  ریاضی شون چاپ سال 1356 هست.

به فرید گفتم:

"ببین اینا رو نگاه کن کتابشون مال تقریبا 30 سال پیشه."

بعد کتاب های پشت سریمان را هم نگاه کردم:

"فرید نگاه کن مال اینا هم چاپش مال همون ساله!"

-"آره مال اینا هم قدیمیه.

مثل اینکه فقط کتاب ما چاپش واسه سال 93 هستش."

داشتیم همین طوری حرف می زدیم که یک دفعه معلممون اومد یه سیلی خوابوند در گوشمون که چند دور داشتیم همینطور دور خودمون می چرخیدیم. بعد معلم گوشمون رو گرفت و از کلاس پرتمون کرد بیرون و بهمون گفت که بریم پیش معاون انظباطی.

ما هم که همین طور مونده بودیم.

اصلا معلوم نبود که چه اتفاقی افتاده.

---

علی سلیمانی

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲
رسولی

داستان محلول حلّی(کلاس204)، بخش دوم

من بلند شدم و به پیش فرید رفتم و به او گفتم : " ببین فرید میدونم خیلی آزمایشای باحال بلدی ولی ببین تا حالا به فکرت رشیده که یه بار هم که شده چار پنشتا ماده رو بریزی رو هم ببینی چی میشه ؟"  ملازاده گفت " منم پایم واسه ی شروع پتاسیم و کلر و  اممممممممم ... آها آب اکسیژنه "

_"از اینا سمی تر پیدا نکردی "

_"تازه شانس آوردی آرسنیک رو نگفتم "

_"خیله خب بزار ببینیم چی میشه"

ما روپوش هایمان را پوشیدیم و به خاطر سمی بودن موادمان از ماسک استفاده کردیم و شروع کردیم.

آب اکسیژنه را روی  پتاسیم ریختیم و بعد بلافاصله کلر را روی آن ها ریختیم و عقب رفتیم. حدود یک یا دو ثانیه بعد یک دود غلیظ و بنفش رنگی  به هوا برخواست. خیلی جالب بود و همه با هم دیگر خندیدیم.

_"وای پسر دیدی چی شد؟"

_"حالا بعدی!"

تقریبا کل زنگ اول رامشغول بودیم و انواع انفجار ها و غیره را ایجاد می کردیم. تا اینکه صدای زنگ  آمد و همه ی ما که در حال خنده بودیم از آزمایشگاه بیرون آمدیم.

من گفتم :"ببین خیلی حال داد ولی من یه چیز باحال تر به ذهنم رسیده !"

فرید گفت :"سراپا گوشم!"

-"یه بار توی یکی از همین کتابای علمی تخیلی خوندم که اگه بخوایم تو زمان سفر کنیم باید هیدروژن و اکسیژنه مایع رو با سزیم مخلوط کنیم و مخلوط خوب هم بزنیم بعد مخلوط رو سر بکشیم پایه ای؟"

_"پایه ی چی ؟"

_"که این کارو بکنیم دیگه !"

-"میدونی اگه عمل نکنه ممکنه کل مدرسه بره رو هوا ؟"

-"بهتر میمیریم میشیم شهید راه علم بعدشم میریم بهشت دیگه بعدشم خودت میدونی !"

-"به نفعته کار کنه ... اِ .. زنگ خورد بریم امتحانش کنیم"

ما، در آزمایشگاه شروع به ساخت محلول کردیم و در کمال تعجب دیدیم که انفجاری صورت نگرفت.

به شدت هیجان زده بودیم، آن موقع نمی دانستم ولی الان فهمیدم که مرتضی به شوخی و برای ایجاد شکست در طرح ما مقداری سدیم به محلول اضافه کرده بود و کاش می فهمید که نباید این کار را می کرد.

محلول را خوردیم ناگهان دیدم صورت همه ی بچه ها دارد سبز می شود و دود از بینی هایمان بیرون می آمد. دیگر داشتم به خودم فحش میدادم که ناگهان بیهوش شدیم.

وقتی بیدار شدم هنوز در آزمایشگاه شیمی بودم ولی خیلی عجیب بود انگار نو تر و تمیز تر شده بود.

فرید را کنارم دیدم

به او گفتم :"فرید این جا یه جوری شده نه ؟"

_"آره خیلی نوءه "

-"بقیه کوشن؟ "

-"نمیدونم راستی اصلا چی شد صورتامون سبز شده بود از دماغمون دود بیرون میزد و بعد بیهوش شدیم بعد الان سالم سالممیم!"     

-"بیا بریم ببینیم بقیه کجان"

وقتی بیرون رفتیم جمعیت زیادی از بچه ها را دیدم که که جلوی در مدرسه جمع شده بودند.

---

خشایار خسروی

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۴
رسولی

داستان محلول حلّی(کلاس204)، بخش نخست

امروز 18/ 9/ 1422 من تصمیم گرفته ام که خاطرات خودم و چند تا از دوستانم  و ماجرای عجیب و باور نکردنی چندین سال پیش رو روی کاغذ ثبت کنم.

امروز من سر کار بودم که یک دفعه مرتضی رو دیدم باورم نمی شد. آخه بعد از این همه سال اون هم سر کار؟!؟!؟. کلّی ذوق کردم و باهم کلّی درباره آن ماجرای عجیب حرف زدیم دیگر داشت از یاد همه می رفت در آخر تصمیم گرفتیم آن را به صورت یک کتاب در بیاوریم. یک کتاب که شاید باور مطالبش برای خیلی ها سخت و دشوار باشد. با خاطرات من و دوستانم همراه باشید.

درست یادمه توی ماه آذر بودیم،سال1393 و در روز چهارشنبه مثل هر هفته، دو زنگ پژوهشی داشتیم. توی آزمایشگاه شیمی بودیم ولی هنوز معلم نیامده بود سرکلاس. چند دقیقه ای صبر کردیم ولی باز هم از معلم خبری نبود. هیچکس هم جرأت نداشت برود و موضوع را برای ناظم بگوید. چون که معلم بد اخلاق شیمی از جلسه اول با ما اتمام حجت کرده بود که اگر کسی دیر تر از من وارد کلاس شود  دیگر راهش نمی دهم. همه مانده بودیم که چه کار بکنیم که یک دفعه مرتضی بلند شد و گفت: من دیگه داره حوصله ام سر می رود. سید بیا من و تو بریم و تکلیفمون رو مشخص کنیم. اکبری تو توی راه پله باش که وقتی آقای سعیدی آمد سریع به ما خبر بدهی. مرتضی و ملازاده رفتند تا به آقای مرادی ناظم مدرسه خبر بدهند. آنها رفتند توی دفتر و موضوع را به آقای مرادی گفتند. آقای مرادی شروع کرد به حرف زدن: آقای سید امیر ملازاده شما دیروز غایب بودید،مگه نه؟ مواظب باشید کم کم دارد نمره شما تک رقمی می شود. چند روز پیش هم یک تیکه بد به همین مرتضی کرمی انداختی که کلاس رو به هم ریخت. من نمی دونم چطور می خواهی تا آخر سال پیش بروی. و اما در باره آقای سعیدی ایشان امروز نمیتوانند بیایند. شما می توانید بروید و در حیاط بازی کنید.

- پس لطفا توپ رابدهید.                               

 - توپ نداریم اگر می خواهید بروید و در کلاس بشینید.

مرتضی و امیر برگشتند به کلاس. مرتضی بلند به بچه ها اعلام کرد که هر کس می خواهد. برود در حیاط برود. امروز آقای سعیدی نمی آید. در ضمن توپ هم نداریم.

با صدای داد بچه های کلاس همه رفتند بیرون.

همه رفتند بیرون به جز چند تا از بچه ها که هر کدام به یک کاری مشغول شدند.

یکی داشت مشق هایش را می نوشت، یکی داشت کتاب می خواند.، یکی خوابیده بود، یکی داشت روی تخته نقاشی می کشید. و یکی.....

من هم که مثل همیشه خواب آلود و مانند معتاد ها یک گوشه نشسته بودم.

یک دفعه فرید بلند شد و با آن عینک ته استکانی اش به بچه ها نگاه کرد وگفت: این جا آزمایشگاه شیمی است اگر کسی می خواهد نقاشی بکشد ومشق هایش را بنویسد لطفا بیرون.

-  تو اگر کار بهتری سراغ داری بگو بچه درس خوان.

- بله سراغ دارم مثل اینکه اینجا آزمایشگاه شیمیه ها. ما می توانیم کلی آزمایش انجام بدهیم. کتاب درسی کلی آزمایش داره که می توانیم آن ها را انجام بدهیم.

- آزمایش های کتاب رو قبلا توی کلاس انجام دادیم.

- خب من چند تا آزمایش خفن بلدم که خیلی جذابه.

- باز این رفت تو فاز بچه مثبتی. بابا ولمون کن.

- ولش کن بابا بهتر از دو زنگ بی کاریه.

یادمه که شش نفر بیشتر توی کلاس نبودیم. من بودم، مرتضی کرمی بود، سید امیر ملازاده بود، علیزضا اکبری بود،حمید احمدی بود و فرید رضائیان.

---

رضا خدام

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۲
رسولی

مجبور می شوم کفنم را عوض کنم!

باید که شیوه­ سخنم را عوض کنم

شد، شد، اگر نشد، دهنم را عوض کنم

گاهی برای خواندن یک شعر لازم است

روزی سه بار انجمنم را عوض کنم

از هر سه انجمن که در آن شعر خوانده­ ام

آن­گه مسیر آمدنم را عوض کنم

در راه اگر به خانه­ یک دوست سر زدم

این بار  شکل در زدنم را عوض کنم

وقتی چمن رسیده به این­جای شعر من

وقت است قیچی چمنم را عوض کنم

پیراهنی به غیر غزل نیست در برم

گفتی که جامه­ کهنم را عوض کنم

دستی به جام باده و دستی به زلف یار

پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم؟

شعرم اگر به ذوق تو باید عوض شود

با ید تمام آنچه منم را عوض کنم

دیگر زمانه شاهد ابیات زیر نیست

روزی که شیوه سخنم را عوض کنم

***

باید پس از شکستن یک شاخ دیگرش

جای دو شاخ کرگدنم را عوض کنم

مرگا به من! که با پر طاووس عالمی

یک موی گربه وطنم را عوض کنم

وقتی چراغ مه شکنم را شکسته ­اند!

باید چراغ مه شکنم را عوض کنم

عمری به راه نوبت ماشین  نشسته­ ام

امروز می­ روم لگنم را عوض کنم

تا شاید اتفاق نیفتد از این به بعد

روزی هزار  بار فنم را عوض کنم

با من برادران زنم خوب نیستند

باید برادران زنم را عوض کنم!

دارد قطار عمر کجا می­ برد مرا؟


یارب! عنایتی!  ترنم را عوض کنم

ور نه ز هول مرگ زمانی هزار بار

مجبور می شوم کفنم را عوض کنم

ناصر فیض

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱
حائری

دو بیتی های عاشورایی

سرّ مگو

گر بر ستم قرون برآشفت حسین (ع)

بیداری ما خواست، به خون خفت حسین (ع)

آن جا که زبان محرم اسرار نبود

با لهجۀ خون سرّ مگو گفت حسین (ع)

..............................................

فرات لبیک

بشتاب برادر دلیرم! بشتاب

عباس تویی، تازه فراتی دریاب!

چون بود شهید عشق در کرب و بلا

لب تشنۀ لبیک، نه لب تشنه ی آب

..............................................

سؤال

هر دم که ز کارزار برمی گردی

شوریده و بی قرار بر می گردی

این بار کدام لاله ات پرپر شد

کاین گونه شکسته وار بر می گردی؟

..............................................

قنوت

دریا به طلب از برهوت تو گذشت

یک قافله نعره در سکوت تو گذشت

آن روز اگرچه تشنه بودی، اما

صد رشته قنات در قنوت تو گذشت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حائری

بیا عاشقی را رعایت کنیم

بیا عاشقی را رعایت کنیم 
ز یاران عاشق حکایت کنیم 

از آن ها که خونین سفر کرده اند 
سفر بر مدار خطر کرده اند 

از آن ها که خورشید فریادشان 
دمید از گلوی سحر زادشان 

غبار تغافل ز جانها زدود 
هشیواری عشقبازان فزود 

عزای کهنسال را عید کرد 
شب تیره را غرق خورشید کرد 

حکایت کنیم از تباری شگفت 
که کوبید درهم، حصاری شگفت

از آن ها که پیمانه «لا» زدند 
دل عاشقی را به دریا زدند 

ببین خانقاه شهیدان عشق 
صف عارفان غزلخوان عشق 

چه جانانه چرخ جنون می زنند 
دف عشق با دست خون می زنند 

سر عارفان سرفشان دیدشان 
که از خون دل خرقه بخشیدشان 

به رقصی که بی پا و سر می کنند 
چنین نغمه عشق سر می کنند

«هلا منکر جان و جانان ما 
بزن زخم انکار بر جان ما 

اگر دشنه آذین کنی گرده مان
نبینی تو هرگز دل آزرده مان

بزن زخم، این مرهم عاشق است 
که بی زخم مردن غم عاشق است 

بیار آتش کینه نمرود وار 
خلیلیم! ما را به آتش سپار

در این عرصه با یار بودن خوش است 
به رسم شهیدان سرودن خوش است

بیا در خدا خویش را گم کنیم 
به رسم شهیدان تکلم کنیم 

مگو سوخت جان من از فرط عشق 
خموشی است هان! اولین شرط عشق 

بیا اولین شرط را تن دهیم 
بیا تن به از خود گذشتن دهیم 

ببین لاله هایی که در باغ ماست 
خموشند و فریادشان تا خداست 

چو فریاد با حلق جان می کشند 
تن از خاک تا لامکان می کشند 

سزد عاشقان را در این روزگار 
سکوتی از این گونه فریادوار

بیا با گل لاله بیعت کنیم 
که آلاله ها را حمایت کنیم 

حمایت ز گل ها گل افشاندن است 
همآواز با باغبان خواندن است

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حائری