۳۷ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

کنکور/ آقای ابوالقاسمی

-        « زود باش. دارم از دلهره میمیرم.»

-        « صبرکن پسر. تحمل داشته باش. سمیعی آرش.سمیعی سارا. سمیعی سامان. سمیعی­پور احمد...»

-        « اِ ! بابا ردش کردی. اصلاً حواست نیست. قبول شدم!»

-        « آره! قبول شدی. سمیعی سامان. خدایا شکرت. بالاخره سامانِ من هم دانشجو شد.»

     پدر روزنامه را لوله کرد و همراه پسرش سوار زانتیای خود شدند.

     پیکان قراضهای نگه داشت. جوانی پیاده شد و سمت دکهی روزنامهفروشی رفت. پس از چند دقیقه دوباره سوار ماشین شد. به پدرش گفت:« بابا! مژده بده. قبول شدم.» پدر گفت: « حالا مطمئنی؟ اشتباه نمیکنی؟»

-        « نه بابا! با جفت چشمهام دیدم. نوشته بود سمیعی سامان.»

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۳
حائری

بدبختی/آلن ای مایر

از دردی که تمام تنم را گرفته بود، بیدار شدم و پرستاری را دیدم که کنار تخت من ایستاده.

گفت : " آقای فوجیما بخت یارتان بوده که از بمباران دو روز پیش هیروشیما جان سالم به در برده اید. اما حالا این جا در امان هستید، توی این بیمارستان."

با صدای ضعیفی پرسیدم : " من الان کجا هستم؟ "

گفت : "ناکازاکی"

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۳
حائری

بازی

شهری بود که در آن، همه چیز ممنوع بود. 

و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی الک دولک بود، اهابی‌شهر هر روز به صحراهای اطراف می‌رفتند و اوقات خود را با باری الک دولک می‌گذراندند.

و چون قوانین ممنوعیت نه یکباره بلکه به تدریج و همیشه با دلایل کافی وضع شده بودند، کسی دلیلی برای گلایه و شکایت نداشت و اهالی مشکلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند.

سال ها گذشت. یک روز بزرگان شهر دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد و جارچی‌ها را روانة کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که می‌توانند هر کاری دلشان می‌خواهد بکنند.

جارچی ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراکز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند:”آهای مردم! آهای ... ! بدانید و آگاه باشید که از حالا به بعد هیچ کاری ممنوع نیست.”

مردم که دور جارچی ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراکنده شدند و بازی الک دولک شان را از سر گرفتند.

جارچی ها دوباره اعلام کردند: “می‌فهمید! شما حالا آزاد هستید که هر کاری دلتان می‌خواهد، بکنید.”

اهالی جواب دادند: “خب! ما داریم الک دولک بازی می‌کنیم.”

جارچی ها کارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آوردند که آنها قبلاً انجام می‌دادند و حالا دوباره می‌توانستند به آن بپردازند. 

ولی اهالی گوش نکردند و همچنان به بازی الک دولک شان ادامه داند؛ بدون لحظه‌ای درنگ.

جارچی ها که دیدند تلاش شان بی‌نتیجه است، رفتند که به اُمرا اطلاع دهند.

اُمرا گفتند:”کاری ندارد! الک دولک را ممنوع می‌کنیم.”

آن وقت بود که مردم دست به شورش زدند و همة امرای شهر را کشتند و بی‌درنگ برگشتند و بازی الک دولک را از سر گرفتند.

۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
حائری

گوسفند سیاه

شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند.

شب‌ها پس از صرف شام، هر کس دسته کلید بزرگ و فانوسش را برمی‌داشت و از خانه بیرون می‌زد؛ برای دستبرد به خانة یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمی‌گشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود.

به‌این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی‌و خوشی زندگی می‌کردند؛ چون هر کس از دیگری می‌دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می‌دزدید. داد و ستدهای تجاری و به طورکلی خرید و فروش هم در‌این شهر به همین منوال صورت می‌گرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده‌ها. دولت هم به سهم خود سعی می‌کرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را می‌کردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به‌این ترتیب در‌این شهر زندگی به آرامی‌سپری می‌شد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده.

روزی، چطورش را نمی‌دانیم؛ مرد درستکاری گذرش به‌این شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. شب‌ها به جای‌اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه‌ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که می‌خورد، سیگاری دود می‌کرد و شروع می‌کرد به خواندن رمان.

دزدها می‌آمدند؛ چراغ خانه را روشن می‌دیدند و راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند.

اوضاع از‌ این قرار بود تا‌ اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به‌این تازه وارد توضیح بدهند که گر چه خودش اهل‌این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود. هر شب که در خانه می‌ماند، معنی اش‌این بود که خانواده‌ای سر بی‌شام زمین می‌گذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد.

بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می‌توانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون می‌زد و همان طور که از او خواسته بودند، حوالی صبح بر می‌گشت؛ ولی دست به دزدی نمی‌زد. آخر او فردی بود درستکار و اهل‌این کارها نبود. می‌رفت روی پل شهر می‌ایستاد و مدت‌ها به جریان آب رودخانه نگاه می‌کرد و بعد به خانه برمی‌گشت و می‌دید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است.

در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندار خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل‌این نبود، چرا که‌این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از‌این قرار بود که‌این آدم با‌این رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی‌آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به‌این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانة دیگری، وقتی صبح به خانة خودش وارد می‌شد، می‌دید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه‌ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد می‌زد.

به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شب‌های بیشتری خانه شان را دزد نمی‌زد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم می‌زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانة مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به در نخوری خالی شده بود) دستبرد می‌زدند، دست خالی به خانه برمی‌گشتند و وضعشان روز به روز بدتر می‌شد و خود را فقیرتر می‌یافتند.

به‌این ترتیب، آن عده‌ای که موقعیت مالی شان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار،‌این عادت را پیشه کردند که شب‌ها پس از صرف شام، بروند روی پل و جریان آب رودخانه را تماشا کنند.‌این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته‌تر می‌کرد؛ چون معنی اش‌این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمند‌تر و بقیه فقیرتر می‌شدند.

به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آورده بودند، متوجه شدند که اگر به‌این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته می‌کشد و به‌این فکر افتادند که «چطور است به عده‌ای از‌این فقیرها پولی بدهیم که شب‌ها به جای ما هم بروند دزدی». قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانت‌های هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی می‌کردند سر هم کلاه بگذارند و هر کدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا می‌کشید و آن دیگری هم از... اما همان طور که رسم‌این گونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدست‌ها عموماً فقیرتر می‌شدند.

عده‌ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه‌اینکه کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل‌اینجا بود که اگر دست از دزدی می‌کشیدند، فقیر می‌شدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها می‌دزدیدند. فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدم‌ها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره پلیش برپا شد و زندان‌ها ساخته شد.

به‌این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود، که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمی‌آورند. صحبت‌ها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند.

تنها فرد درستکار، همان مرد اولی بود که ما نفهمیدیم برای چه به آن شهر آمد و کمی‌بعد از گرسنگی مرد.

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
حائری

داستان آسانسور(کلاس 201) قسمت اول

سلام بچه‌ها!

با خواندن داستان و ارسال نظر، به بهبود داستانِ دوستهایتان کمک کنید...

     نمی دانم امروز چرا یک حس عجیبی دارم.احساس میکنم امروز روزی مهم و سرنوشت سازاست ولی آخر مگه روز دوم مدرسه چه خبر می تواند باشد.طبق معمول همیشه با پای پیاده رفتم مدرسه و در راه همه اش درمورد مدرسه ی جدیدم فکر می کردم.اصلا از این مدرسه ی جدید خوشم نمی آمد آخر همه ی معلم ها و ناظم هایش رفتار عجیبی داشتند و اصلا عادی نبودند.در روز اول مدرسه با یکی از همکلاسی هایم که اسمش نوید بود آشنا شدم.نوید هم مثل من از شهرستان انتقالی گرفته بود و ما تنها انتقالی های مدرسه بودیم .میتوانم بگویم که تنها فرد عادی توی مدرسه او بود.وقتی رسیدم به مدرسه، یه راست رفتم پیش نوید و باهاش احوال پرسی کردم. نوید با قیافه ی عجیب و درهم گفت:(( آرش، امروز تمام بچه ها دارن با هم درمورد من و تو حرف میزنن، انگار یه خبرایی هست.))بهش گفتم:(( حتما داری اشتباه میکنی، آخه چه خبری میتونه باشه، بچه های دیگه حتی اسم ما رو نمیدونن.))و نوید فقط سرش رو تکون داد.حتی نوید هم حس من رو داشت.بعد از به صدا در اومدن زنگ، همه رفتیم و به ترتیب کلاسی سر صف ایستادیم.سر صف تمام نگاه ها به من و نوید بود، انگار حرف های نوید واقعیت داشت.

     کلاس ما در بالاترین طبقه ی ساختمان مدرسه یعنی طبقه ی ششم بود و من اصلا حوصله ی بالا رفتن از پله هارو نداشتم.صف کلاس ما حرکت کرد و به راهروی اول رسید. داشتم از پله ها بالا می رفتم که ناگهان در سمت چپ راهرو یک آسانسور دیدم.با خوشحالی آسانسور را به نوید نشان دادم و او هم یه نفس راحت کشید. به سمت آسانسور دویدیم اما برایم عجیب بود که چرا بقیه ی کلاس این همه راه رو با پله می روند.نوید دکمه ی آسانسور رو زد و در به سرعت باز شد و ما وارد شدیم.در اون لحظه دیدم که تمام بچه ها و معلمای مدرسه به شکل عجیبی مارو نگاه می کنند و لبخند سرد و ترسناکی بر لب دارند و بعد از بسته شدن در آسانسور، من در یک لحظه احساس پشیمانی کردم.

     بعد از باز شدن در آسانسور، نوید با فریاد گفت:((یعنی چی؟ این مدرسه ی لعنتی همچین کلاس تاریک و مزخرفی نداشت.آرش چرا ساکتی؟)) من خشکم زده بود. نمی توانستم چیزی بگویم.با هم وارد اتاق شدیم و ناگهان در آسانسور بسته شد و من یه فریاد تلخ کشیدم.نوید به سمت پنجره رفته بود و حسابی رنگ از صورتش پریده بود.سریعا پرده رو کنار زدم و تمام امید هایم نقش بر آب شد.بیرون از پنجره یک خیابون بی روح و تاریک بود. ناگهان سه نفر رو دیدیم که از خیابون عبور میکنند . نوید گفت:((آرش نگاه کن، پشت سر این عوضیا سه تا زامبیه.))آره راست می گفت تازه این سه نفر داشتند سمت اتاقی که ما درون آن بودیم می آمدند.این را به نوید گفتم و با هم یک گوشه قایم شدیم.آن سه نفر وارد اتاق شدند و به سمت آسانسور رفتند.ما نفسمان را حبس کرده بودیم و اتاق ساکت بود که ناگهان دیدیم آن سه نفر از دیوار عبور کردند.با ترس زیر لب گفتم:((یعنی برای بیرون رفتن از اینجا باید توسط این زامبی ها کشته بشیم.)) نوید گفت:((پس تمام افراد مدرسه روحن!)) مرگ برای آزادی یا زندانی برای زندگی؟؟؟!!

                                             نویسنده: کسری دهقان

۳ نظر
ابوالقاسمی

عشق محمد بس است و آل محمد

ماه فروماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
قدر فلک را کمال و منزلتی نیست
در نظر قدر با کمال محمد
آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی
آمده مجموع در ظلال محمد
عرصهٔ گیتی مجال همت او نیست
روز قیامت نگر مجال محمد
وآنهمه پیرایه بسته جنت فردوس
بو که قبولش کند بلال محمد
همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد
تا بدهد بوسه بر نعال محمد
شمس و قمر در زمین حشر نتابد
نور نتابد مگر جمال محمد
شاید اگر آفتاب و ماه نتابند
پیش دو ابروی چون هلال محمد
چشم مرا تا به خواب دید جمالش
خواب نمی‌گیرد از خیال محمد
سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی
عشق محمد بس است و آل محمد
۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حائری

داستانهای کلاسی

سلام

بچه ها! شما از این به بعد می توانید داستانهای کلاسی خود را از طریق این سایت مطالعه کنید.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حائری