۳۷ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

داستان کارآگاه باهوش(کلاس 202) قسمت سوم

که یک روز زندان بان در زندان را  باز کرد و گفت زندانیا مهران فریبرز و طهمورث بیرون بیایند و گفت شما آزادید خلاصه بعد از اون آزادی تا یک هفته داشتند با همدیگر حال میکردند . مثلا یک روز به مجموعه ورزشی انقلاب رفتند و یه دست پینت بال بازی کردند.

بعد از اون یک هفته همگی در خانه طهمورث جمع شدند و تصمیم به کشیدن نقشه گرفتند. مهران گفت :من که باید انتقام ام را از اون پلیس های ... استغفرا... ... بگیرم. پس شروع کردند به ایده زدن:

طهمورث گفت: به نظر من بیاییم و با هلیکوپتر و هواپیما وارد عمل بشیم. اما مهران در کسری از ثانیه به او جواب داد : طهمورث باز جوگیر شدی!! بعد فرریبرز گفت :ببینم مهران هنوزم شماره پلاک اون ها رو داری؟ مهران داشت جیب هایش را می گشت که ناگهان تیکه کاغذی پیدا کرد؟آهان خودشه پیدایش کردم. خوب عالیه ولی حالا از کجا گیرشون بیاریم..!!..!! بعد مهران جواب داد: یادمه از دور ماشینشون رو دیدم  کنار پالک نوشته شده بود باند دزدی ساحل بندربوشهر یا همون -بد سبب- طهمورث گفت :ایول مهران ولی ببینم مگه همه ی این اطلاعات رو تو به پلیس نداده بودی؟ بعد مهران گفت :خیالت جمع همیشه باید یک رازهایی رو برای روز مبادا نگه داشت. خیر سرمون کارآگاهیما!!

آن سه تصمیم گرفتند با ماشینی که طهمورث داشت و دست فرمون سریع فریبرز به بوشهر بروند.

در حین سفر نقشه های خود را می کشیدند. مهران گفت: قایق نصف شب نزدیک باند می شویم  و از زیر آب آرام نزدیک نگهبانان می شویم و آرام آنان را به قتل می رسانیم و بعد هم حساب بقیه را می رسیم. اما می رسیم به اصل قضیه که اون اثره، احتمالا باید دست رییسشون باشه که الان اطلاعاتی از اون ها نداریم.

بعد از سه روز سفر تفریحی که در حین آن شب ها علاوه بر استراحت نقشه های خودشان را هم می کشیدند، بالاخره به بوشهر رسیدند. طهمورث گفت: من وقتی که تو ارتش بودم یه دست داشتم که تو بندر بوشهر در بخش قایقرانی کار می کرد. میتونیم برای رسیدن به بندر از او استفاده کنیم. مهران گفت: عالیه همه چیز برای انجام یک عملیات خفن حاضره.

پس آن ها تمام وسایل،خوراک و اسلحه ها را برای عملیات حاضر کردند.

در قایق آن دو با آقا بهرام سلام و علیک کردن و طهمورث هم که دوست قدیمی او بود.

طهمورث گفت: خب بهرام چه خبرا. بالاخره تونستی اون عملیات را  با جون سالم به پایان برسونی.

آره راستیتش اون بعثی ها نامردا از زیر آب می خواستن حمله کنند که خوشبختانه ما دیدیمشان و با موشک منحدمشان کردیم.بگذریم. بگو ببینم چرا اومدید اینجا؟

راستیتش برای پس گرفتن یک شی باارزش از باند خلافکاری  -بد سبب-. میشناسیشون؟

اوه آره. اونا خیلی خطرناک هستن باید مواظب باشید.

آره درسته. ببینم تو میدونی اونا کجا هستن؟

آره اگه همین رو مستقیم بری می رسی بهشون. منم یک قایق موتوری به شما می دهم که به اون جا بروید. به خــــــــدا می سپارمتان مواظب خود باشید.

خیلی ممنون بهرام لطف کردی. خداحافظ

آن ها تصمیم به رفتن کردند تا اینکه بالاخره به باند آن ها رسیدند.

                                                                                                   نویسنده: امیررضا جلیل‌پور

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۳
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(کلاس 202) قسمت دوم

سلام بچه‌ها!

با خواندن داستان و ارسال نظر، به بهبود داستانِ دوستانتان کمک کنید...

آن ها که متوجه شدند به یک نقشه ی اساسی نیازمندند، تصمیم به کشیدن نقشه ای گرفتند که هم آزادی شان  از زندان را تضمین کند و هم آن ها بتوانند اثر را به دست بیاورند.

آن ها به چند چیز اساسی نیاز داشتند :

1)     یک نقشه ی حسابی

2)     پیدا کردن رابط در داخل و خارج زندان

3)     کلی اسلحه

براساس تصمیم مهران، قرار بر این شد که آن ها ابتدا سعی کنند با بقیه ی زندانی ها ارتباطی برقرار کنند تا اوضاع احوال زندان خبر دار بشوند.

در زندان همه حالت مجرمی بود و هر کدام از زندانی ها برای خودش، خلافکار خفنی بود. هر کدامشان به دلیل جنایتی فجیع و مجازاتی سنگین، به این زندان آمده بودند.

یک ماه گذشت. مهران دیگر با راه و چاه زندان آشنا شده بود و تقریبا با همه ی زندانی ها و مسولین زندان، رفیق شده بود. مهران از هر کسی و هر چیزی که دم دستش بود برای پیش بردن نقشه اش استفاده می کرد.

یک روز، فریبرز وقتی می خواست وارد سالن غذا خوری بشود، به یکی از زندانی ها به طور غیر عمد تنه زد. اول کسی که تنه خورد با داد و فریاد گفت: چته؟! مشکلی داری؟!! ها ! جواب منو بده!

 فریبرز ابتذا در کمال خونسردی گفت: ببخشید، حواسم نبود...

ولی زندانی به او خیلی فرصت حرف زدن نداد و گفت: من حواس مواس حالیم نمی شه!! الانم باید یه درس ادب حسابی بهت بدم... فریبرز متوجه شد که کار به دعوا می کشد. پس آماده شد.

بقیه زندانی ها هم که شاهد دهن به دهن شدن این دو نفر بودند، حلقه ای تشکیل دادند و بلند می گفتند : دعوا! دعوا! دعوا!...

در همین حین، مهران که داشت غذایش را می خورد، جمع شدن بقیه زندانی ها را دید. او از بغل دستی اش پرسید: اینا چرا دارن حلقه می زنن؟

بغل دستی اش گفت: فکر یه دعوایی راه افتاده...

مهران به محل دعوا نزدیک تر شد و ناگهان فریبرز را دید که  با یکی از زندانی ها گلاویز شده. قیافه ی زندانی آشنا بود؛ زندانی همان اکبر بود. مهران تصمیم گرفت که به فریبرز کمک کند. مهران به هر سختی بود خودش را از حلقه ی بقیه زنادانیان عبور داد و وارد محل دعوا شد. اکبر با لحنی تمسخر آمیز گفت: به به! جمع بچه پررو ها هم که جمعه!

مهران که حسابی جوش آورده بود گفت: می بینم بغضی ها گنده تر از دهنشون حرف می زنن!

فریبرز هم به طرفداری از مهران گفت: پس باید یکی کاری کنیم که اون بعضی ها اندازه دهنشون حرف بزنن!

اکبر که تحمل شنیدن توهین این دو را نداشت، ناگهان کنترل خود را از دست داد و به سمت مهران و فریبرز حمله ور شد. مهران در کسری از ثانیه به طور ناخودآگاه به ضربه ی اکبر جاخالی داد و برای او زیر پا گرفت. اکبر که سرعت نسبتا زیادی داشت و چون خیلی هم سنگین بود، 2-3 متر روی کف سالن یر خورد. همه تعجب کردند حتی خود مهران!

وقتی اکبر این اتفاق را دید تعجب کرد اما تعجبش خیلی طول نکشید چون فربیرز چنان ضربه ی محکمی با ته کفش اش به سر او زد که اکبر درجا بیهوش شد و بی حال روی زمین ماند.

همه متعجب شدند و گفتند: اوووووه!!! چی زد؟! دیدی؟! خیلی خفن بود!!

آن دو در حالی که در بحر ضربه ی خودشان بودند، باورشان نمی شد که همچنین کار غیر ممکن و دور از ذهنی را انجام دادند.

همه ی زندانیانی که این صحنه را دیدند، از تعجب دهانشان باز ماند که رئیس زندان از بلندگو گفت: زندانیان مهران ربیعی و فریبرز وثوقی به دفتر من بیان!

در همان لحظه، چند مامور هم آمدند و به آن ها دستبند زدند. فریبرز که قبلا تجربه داشت به مهران گفت: ببین مهران، هر چی این یارو بهت گفت قبول نکن!

مهران پرسید: آخه چرا همچین کاری بکنم؟!

فریبرز با لحنی دلگرم کننده گفت: به من اعتماد کن...

تهمورس که از تمام اتفاقات دعوا بی خبر بود و صدای بلندگو را شنید، تصمیم گرفت به مهران و فریبرز کمک کند. به همین خاطر، خودش را سریع به دفتر رئیس زندان که آقای رضوی نام داشت، رساند.

او در حضور آن دو با آقای رضوی در گوش و پچ پچ کنان گفت: ببین رضوی، اگه سعی کنی این دو تا رو اذیت کنی یا سعی کنی هر کاری به ضرر این ها انجام بدی، قضیه ی 5 سال پیش رو لو می دم! حالا تصمیم با خودته! یا بی خیال این دو تا می شی یا خودت که می دونی چی می شه...

رضوی که از لو رفتن ماجرای 5 سال پیش می ترسید، اتفاقی که طی آن یکی از زندانیان با رشوه دادن و گول زدن رضوی توانست از زندان فرار و دوباره جرم هایی در سطح بالا انجام دهد، تصمیم گرفت که از مهران و فریبرز صرف نظر کند و آن ها را به سلول هایشان برگرداند.

آن دو وقتی از دفتر رضوی خارج شدند، پیش تهمورس رفتند و از او تشکر کردند و دلیل کارش را پرسدند.

تهمورس در جواب این دو گفت: انسان برای دوستاش حاضره هرکاری بکنه!

روز به روز رفاقت بین این سه دوست بیش تر می شد و هر وقت یکی از آن ها به مشکل بر می خورد، دو تای دیگر به او کمک می کردند.

مهران برای آزادی خود روز شماری می کرد. هر روز برای خلاصی از زندان ایده ی جدیدی به ذهنشان می رسید ولی هر دفعه اشکالی در نقشه هایشان می دیدند؛ برخی خیلی دشوار و غیر ممکن بودند و برخی هم بسیار ساده و پیش پا افتاده بودند.

10 سال از ورود مهران به زندان می گذشت. او دیگر به قول معروف " کله گنده ای " در زندان شده بود و دار و دسته اش که خودش و تهمورس و فریبرز بودند، در کل زندان مشهور شده بودند.هیچ کس جرات نمی کرد با آن ها در بیافتد چون مطمئن بودند که حسابشان سرجایشان می آمد.

دیگر محیط زندان شبیه خانه ی مهران شده بود. دیگر فکر نمی کرد که چه مدتی دیگری باید زندان را تحمل کند و همین طور روز ها، هفته ها و ماه ها را طی می کرد.

هر از گاهی مهران و تهمورس و فریبرز دور هم جمع می شدند و از کارها و خاطره های گذشته شان برای هم تعریف می کردند.

مثلا یک با مهران یک خاطره تعریف کرد که : یادمه اون روزا که تازه وارد بیزنس ماشین و دلالی اون شده بودم، یه بنده خدایی اومد یه ماشین مدل بالایی ازم بخره. اول که وارد شد، به سر و وعضش می خورد که از این معتاد پعتاد های پائین شهر باشه ولی وقتی که گفت می خواد یه مرسیدیس بنز s500ازم بخره، یهو زدم زیر خنده! حالا به هر بدبختی بود ازم ماشینو خرید ولی هیچ اون خنده ی بی موقعمو یادم نمی ره!

این سه نفر، هر روز می گفتند و می خندیدند و کار های مختلفی در زندان انجام می دادند.هیچ کس هم نمی توانست مانعی برای آن ها شود. از زندانی ها و اسرا گرفته تا مسئولین زندان و بقیه افراد.

دیگر چیزی به زمان آزادی آن ها نمانده بود که یک روز ...

                                                                              نویسنده: کوروش شریفی

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۳
ابوالقاسمی

حافظ

به تودیع توجان میخواهد از تن شد جدا حافظ

به جان کندن وداعت می کنم حافظ خداحافظ

ثنا خوان توام تا زنده ام اما یقین دارم

که حق چون تو استادی نخواهد شد ادا حافظ

من از اول که با خوناب اشک دل وضو کردم

نماز عشق را هم با تو کردم اقتدا حافظ

تو صاحب خرمنی و من گدایی خوشه چین اما

به انعام تو شایستن نه حد هر گدا حافظ

بروی سنگ قبر تو نهادم سینه ای سنگین

دو دل با هم سخن گفتند بی صوت و صدا حافظ

تو عشق پاکی و پیوند حسن جاودان داری

نه حسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظ

مگر دل می‌کنم از تو بیا مهمان به راه انداز

که با حسرت وداعت می کنم حافظ خداحافظ

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حائری

پرواز

 کبوتر بچه‌ای با شوق پرواز

به جرئت کرد روزی بال و پر باز

پرید از شاخکی بر شاخساری

گذشت از بامکی بر جو کناری

نمودش بس که دور آن راه نزدیک

شدش گیتی به پیش چشم تاریک

ز وحشت سست شد بر جای ناگاه

ز رنج خستگی درماند در راه

گه از اندیشه بر هر سو نظر کرد

گه از تشویش سر در زیر پر کرد

نه فکرش با قضا دمساز گشتن

نه‌اش نیروی زان ره بازگشتن

نه گفتی کان حوادث را چه نامست

نه راه لانه دانستی کدامست

نه چون هر شب حدیث آب و دانی

نه از خواب خوشی نام و نشانی

فتاد از پای و کرد از عجز فریاد

ز شاخی مادرش آواز در داد

کزینسان است رسم خودپسندی

چنین افتند مستان از بلندی

بدن خردی نیاید از تو کاری

به پشت عقل باید بردباری

ترا پرواز بس زودست و دشوار

ز نو کاران که خواهد کار بسیار

بیاموزندت این جرئت مه و سال

همت نیرو فزایند، هم پر و بال

هنوزت دل ضعیف و جثه خرد است

هنوز از چرخ، بیم دستبرد است

هنوزت نیست پای برزن و بام

هنوزت نوبت خواب است و آرام

هنوزت انده بند و قفس نیست

بجز بازیچه، طفلان را هوس نیست

نگردد پخته کس با فکر خامی

نپوید راه هستی را به گامی

ترا توش هنر میباید اندوخت

حدیث زندگی میباید آموخت

بباید هر دو پا محکم نهادن

از آن پس، فکر بر پای ایستادن

پریدن بی پر تدبیر، مستی است

جهان را گه بلندی، گاه پستی است

به پستی در، دچار گیر و داریم

ببالا، چنگ شاهین را شکاریم

من اینجا چون نگهبانم و تو چون گنج

ترا آسودگی باید، مرا رنج

تو هم روزی روی زین خانه بیرون

ببینی سحربازی های گردون

از این آرامگه وقتی کنی یاد

که آبش برده خاک و باد بنیاد

نه‌ای تا زاشیان امن دلتنگ

نه از چوبت گزند آید، نه از سنگ

مرا در دامها بسیار بستند

ز بالم کودکان پرها شکستند

گه از دیوار سنگ آمد گه از در

گهم سرپنجه خونین شد گهی سر

نگشت آسایشم یک لحظه دمساز

گهی از گربه ترسیدم، گه از باز

هجوم فتنه‌های آسمانی

مرا آموخت علم زندگانی

نگردد شاخک بی بن برومند

ز تو سعی و عمل باید، ز من پند

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حائری

خداحافظی...

آواز عاشقانۀ ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ،صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده دردلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

ای داد،کس به داغ دل باغ ،دل نداد
ای وای،های های عزا در گلو شکست
"بادا "مباد گشت "مباد ا"به باد رفت
"آیا "زیاد رفت و"چرا "در گلو شکست
فرصت گذشت وحرف دلم نا تمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خدا حافظی کنم

بغضم امان نداد وخدا ... در گلو شکست...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حائری

عشق علیه السلام

شور بپا می کند، خون تو در هر مقام
می شکنم بی صدا در خود، هر صبح و شام
باده به دست تو کیست؟ طفل شهید جنون
پیر غلام تو کیست؟ عشق علیه السلام
در رگ عطشانتان، شهد شهادت به جوش
می شکند تیغ را، خنده ی خون در نیام
ساقی بی دست شد، خاک ز می مست شد
میکده آتش گرفت، سوخت می و سوخت جام
بر سر نی می برند، ماه مرا از عراق
کوفه شود شامتان، کوفه مرامان شام!
از خود بیرون زدم در طلب خون تو
بنده ی حرّ توام، اذن بده یا امام!
عشق به پایان رسید، خون تو پایان نداشت
آنَک پایان من، در غزلی ناتمام


علیرضا قزوه

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حائری

باران بهار

چند وقت است دلم می گیرد 
دلم از شوق حرم می گیرد
مثل یک قرن شب تاریک است
دو سه روزی که دلم می گیرد
مثل این است که دارد کم کم 
هستیَم رنگ عدم می گیرد
دسته ی سینه زنی در دل من 
نوحه می خواند و دم می گیرد
گریه ام، یعنی باران بهار 
هم نمی گیرد و هم می گیرد
بس که دلتنگی من بسیار است
دلم از وسعت کم می گیرد
لشکر عشق، حرم را به خدا 
به خود عشق قسم می گیرد


قیصر امین بور

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حائری

تکرار غم

عشق هر روز به تکرار تو بر می خیزد
اشک هر صبح به دیدار تو بر می خیزد
ای مسافر به گلاب نگَهَم خواهم شُست
گرد و خاکی که ز رخسار تو بر می خیزد
مگر ای دشت عطش نوش! گناهی داری؟
کآسمان نیز به انکار تو بر می خیزد
تو به پا خیز و بخواه از دل من، برخیزد
حتم دارم که به اصرار تو بر می خیزد
شعر می خوانم و یک دشت غم و آهن و آه
از گلوی تَر نیزار تو بر می خیزد
مگر آن دست چه بخشید به آغوش فرات
که از آن بوی علمدار تو بر می خیزد
پاس می دارمت ای یاس که هر روز، بهار
به تماشای سپیدار تو بر می خیزد
ای که یک غافله خورشید به خون آغشته
با مداد از لب دیوار تو بر می خیزد
کیستم من که به تکرار غمت بنشینم؟
عشق هر روز به تکرار تو بر می خیزد


سعید بیابانکی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حائری

حجّ پاکبازان

چشمه چشمه می جوشد خون اطهرت اینجا 
کور می کند شب را زخم خنجرت اینجا
چشمه چشمه می جوشد از دل زمین هر شب
خون اصغرت آن جا، خون اکبرت اینجا
می‏رسد به گوشم گرم بانگ خطبه‏ای پرشور
خطبه‏‏ای که بعد از تو خوانده خواهرت اینجا
از فرات می‏جوشد موج و می‏زند بوسه
بر کرانه ی خشکِ حلق و حنجرت اینجا
در فضا عجب حزنی موج می زند امشب
شیهه می کشد اسبی روی پیکرت اینجا
این فرشته­ی وحی است وحی تازه آیا چیست؟!
روی نیزه می خواند آیه­ای سرت این جا
کیست این که ناآرام در خرابه می گرید؟
موج می­زند در خون، چشم دخترت این­جا
کربلا چه پیوندی با فدک مگر دارد؟
غصب می‏شود از نو سهم مادرت اینجا
یک نهال بارآور غَرس می‏شود در خاک
قطع می‏شود دستی از برادرت اینجا
حجّ ناتمام تو راز دیگری دارد
در غدیر خم جاری­ ست حجّ آخرت اینجا
این ضریح شش گوشه، حجّ پاکبازان است
آب می‏شوم از شرم در برابرت اینجا


مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حائری

تن بی سر

بگذار که این باغ، درش گم شده باشد
گل های تَرَش، برگ و بَرَش گم شده باشد
جز چشم به راهی به چه دل خوش کند این باغ؟ 
گر قاصدک نامه برش گم شده باشد
باغ شب من کاش درش بسته بماند 
ای کاش کلید سحرش گم شده باشد
بی اختر و ماه است دلم مثل کسی که 
صندوقچه ی سیم و زرش گم شده باشد
شب، تیره و تار است و بلا دیده و خاموش
انگار که قرص قمرش گم شده باشد
چاهی است همه ناله و دشتی است همه گرگ 
خواب پدری که پسرش گم شده باشد
آن روز تو را یافتم افتاده و تنها 
در هیبت نخلی که سرش گم شده باشد
پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر 
چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد

سعید بیابانکی

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حائری