۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

کلاس پرنده


کتاب «کلاس پرنده» را میتوانید از اینجا دانلود کنید.

کتاب کلاس پرنده
حجم: 3.61 مگابایت

از آن جایی که چاپ این کتاب تمام شده است، تصمیم گرفتیم که این کتاب را بر روی تارنما بگذاریم.

---

به دلیل این که موضوع داستان علامه جنگی شبیه به موضوع این کتاب است، به دانش آموزان کلاس 203 توصیه میشود که این کتاب را به عنوان کتابِ اصلیِِ این نیمسالِ خود انتخاب کنند. خواندن و نوشتن خلاصۀ این کتاب برای دانش آموزان دیگر کلاسها نمرۀ امتیازی خواهد داشت.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رسولی

داستان محلول حلی(قسمت چهاردهم)- کلاس 204

این قسمت بر اساس نسخۀ ویرایش نشدۀ قسمت سیزدهم نوشته شده است. لطفا در مورد قسمت ویرایش شده و نشدۀ قسمت سیزدهم نظر بدهید و بگویید که کدام بهتر است.

---

درحال آماده شدن برای رفتن به پیش آقای رضایی بودیم؛ علیرضا شکّاک نیز دوباره شروع به حس کردن کرد:

-        بچه ها من به این یارو اصلاً حس خوبی ندارم

-        علیرضا تو حس نکن واسه فرهادی هم همینو گفتی که کاملاً چرت بود

-        اما این یکی فرق داره آخه... آخه

-        بابا علیرزا از خر شیطون بیا پایین دیگه

-        راست میگه تازشم ندیدی چقدر خوب حدس زد کلر

-        باشه بابا اصلاً ولش کن

آماده که شدیم به یکی از کسایی که  در خانه آقای فرهادی بود گفتیم ما می خواهیم به خانه آقای رضایی برویم که قبل از رفتن سید از یکی پرسید :

-        آقای فرهادی نیومدن نه؟ میدونین کجان؟

-        نه ما هم نمی‌دونیم کجان

-        امیر گیر دادیا  بیا بریم حتماً پیش رضایی

اسم  خیابانش را درست به خاطر نمی آورم آقای رضایی نیز وضع بدی نداشتند جزو افراد متوسط رو به بالا بودند ساختمانی سه طبقه‌ی تقریباً  نوساز.

رفتیم داخل اول از ما پذیرایی کرد  بعد گفت:(من یه آزمایشگاه شخصی در زیر زمین دارم میتوانید در آنجا شروع به کار کنید)ما نیز خوش و خرم که این آخرین نفس هایمان در گذشته است رفتیم تا کار را شروع کنیم  وقتی خواستیم کلر را بریزیم هیچکس در پوست خود نمی گنجید گفتیم همه باهم کلر را بریزیم و همه باهم ریختیم

فکر می کنم بد ترین ضدحال در کل زندگیمان بود. از چهره‌ی آقای رضایی میشد فهمید که می خواهد به ما فحش بدهد اما علی رغم ظاهرش به آرامی گفت:

-        بچه ها من یه جایی کار دارم میرم بر می گردم فقط قبل از اضافه کردن هر چیزی اول روی کاغذی بنویسید که اگر بعد از آن نه شما بودید نه ماده دیگری من متوجه میشوم که...

-        خیالتان راحت آقای رضایی بفرمایید ما کارمان را به خوبی انجام میدهیم

-        حمید دلم واسه صدات تنگ شده بود

آقای رضایی با لبخندی رفت و ما نیز مشغول کار شدیم. آزمایشگاه آنجا تقریباً کامل بود و ما نیز اکثر موادی که به ذهنمان می آمد امتحان کردیم همه مان ناراحت و عصبانی بودیم:

-        بابا دیگه باید متوصل شیم به 14 معصوم

-        میگم بیاین یه نماز جماعت بخونیم اینو از خدا بخوایم

-        باور کن میخوام همین جا خودمو خلاص کنم یه راست بریم آینده جهان

-        مرتضی خواهشاً چرت نگو

-        والا

-        بچه ها شاید سه تا ماده نبود چهار تا بوده

-        وای امیر تو رو خدا وضعمون بدتر نکن

-        من که رفتم برم یه دور بزنم

  تصمیم گرفتیم برویم بالا تا هوایی به کله مان بخورد که یک دفعه صدایی قورباغه مانند شنیدیم

-        علیرضا مثه این که ذخیرت تموم شده

-        چی کار کنم چرا این جوری ارین نگام میکنید گشنمه دیگه

-        عیب نداره علیرضا جون الآن میرم یه چیز برات پیدا میکنم

خلاصه همگی مشغول به گشتن شدیم حدود 5 دقیقه گشتیم چیز زیادی پیدا نکردیم که یه دفعه صدای داد مرتضی رو شنیدیم:

-        بچه ها !!؟!!

-        چیه چته چرا داد میزنی مرتضی

-        ف.. فف... فرهادی

نفسش بالا نمی آمد رفتیم تا ببینیم چه می گوید؛ آقای فرهادی دست و پا بسته بیهوش توی یکی از کمد ها بود با یکدیگر گفتیم که چکار کنیم  چیزی که همه مان با آن موافق بودیم فرار بود  من زود تر از همه راه افتادم که تا دستگیره در را چرخاندم در باز نشد و ترسی وجود همه را فرا گرفت. فرید گفت: تازه جایی هم برای رفتتن نداشتیم که بریم

-        خب تو یه راه حل بده نابغه

-        من که میگم از خود رضایی بپرسیم

-        آره می خوای تو تکی وایسا بپرس

-        بدویید فعلا فرهادی رو بگیریم تا بعد یه فکری می کنیم

فرهادی را با هزار مکافات به هوش آوردیم. بنده‌ی خدا را طوری زده بودند که حتّی قادر به حرف زدن نبود فقط یک کلمه شنیدیم که گفت بچه ها طبیعی رفتار کنید و یه ماده ای به من بدید تا دوباره بیهوش شوم سپس در موقعیتی مناسب که رضایی نبود مرا به هوش آورید حتّی اگر می توانید او را نیز بیهوش کنید بعد از آن مرا بهوش آورید تا بتوانم همه چیز را برایتان توضیح دهم؛ بعد از آن فرید رفت تا یک ماده ای که نامش را نیز فقط خودش میدانست از آزمایشگاه آورد و به آقای فرهادی داد تا بو بکشد کمی نگذشت که ایشان دوباره به خواب رفتند  سپس هم همه ای بین ما به پا شد که ناگهان صدای رفتن کلید در قفل در این هم همه را به سکوتی خوفناک بدل کرد

 ---

امیر شجاعی

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
رسولی

داستان محلول حلی(قسمت سیزدهم- ویرایش شده)- کلاس 204

خوب حالا من و مرتضی تصمیم گرفتیم که خاطرات از زبان شخص دیگری که اسمش آقای اکبر رضایی هست تعریف کنیم.علتش هم این است که ایشان زاویه دید بهتری نسبت به ماجرا دارند و به داستان واقف ترند.البته اینکه چه بلایی بر سر ما آوردند بماند.البته اینکه ما چگونه به آن خاطرات دسترسی داریم باید بگویم خوب ما طی ماجرایی که بعد ها می خوانید توانستیم دفترچه ی خاطرات او را بدزدیم.اگر توضیحی نیز لازم شد در حین داستان اشاره میکنم.بگذریم به هر حال بیاییم شروع کنیم:

خوب مدتی بود که فرهادی را میشناختم.او یک از ثروتمندهای شهر بود.در واقع آقای فرهادی آدم خوش گذران و مفرحی بود که اغلب خیلی فکر کارش نبود اما پس از مدتی یک تغییر در رفتار او ایجاد شد.او دیگر مهمانی های آنچانی راه نم انداخت و با ماشینش این ور اون ور نمی رفت.می دونستم که خونه ی خود فرهادی نیاوران بود ولی چندین بار دیدم که داشت می رفت تو یه خونه ای که نزدیک میدون آزادی بود و چند باری هم دیدم شیش هفتا بچه همراهش هستن آخر فرهادی که نه زن داشت نه بچه،این ها از کجا آمدند؟در واقع فرهادی بسیار مشکوک میزد.

تصمیم گرفتم از کار فرهادی سر در بیاورم.تا مدتی کار شده بود دید زدن فرهادی گوش وایستادن در خانه اش و حلاصه جاسوسی کردن از او و بچه ها، تا اینکه ماجرای سفر عجیب و غریب آن ها در زمان و محلول فهمیدم.(اینجا اکبر مجرای محلول را بیان میکند که دیگر نیازی به آوردنش در اینجا نیست).

خوب اگه من اون محلول رو بدست می آوردم پولدار ترین آدم تهران میشدم!حتی از فرهادی هم پولدار تر! شاید هم در سطح جهانی مطرح میشدم و میرفتم پیش شاه و شاه خودش ازمن تقدیر میکرد و تلویزیون نشانم میدادم و کلی پول بود که به سمت سرازیر میشد.

به هر حال باید یه جوری اون بچه ها رو گیر میاوردم. واسه همین رفتم پیش اسماعیل که تو محل به اسمال دست کج معروف بود و پیش ناصر ابراهیم هم رفتم که تازه از زندان در اومده بودند.

خوب متقاعد کردن اونا سخت بود چون تقریبا هیچکدام از حرف هایم را نمی فهمیدند ولی وقتی بهشان گفتم که پای پول زیادی در میان است کم کم نرم شدند و قبول کردند که کمکم کنند.

خوب نقشه ام را کشیدم. در ابتدا باید خودمو به جای یه معلم جا میزدم و وارد تشکیلات فرهادی میشدم.احتمال ای را هم دادم که فرهادی احتمالا برای ساخت محلول از معلم های مدرسه استفاده کند پس بنابراین درس شیمی را برای تدریس انتخاب کردم.پس باید خودم را آماده میکردم.

اول یه چندتا کتاب شیمی از همسایه هامون که بچه مدرسه ای داشتن دزدیدم و شروع کردم به خوندن.با این که مطالب سختی داشت اما به خوبی همشان را حفظ میکردم.بعدش هم رفتم یه کت شلوار نو خریدم و یه صفایی به ریش وسبیل و موهام دادم و ژیان پسر خالم رو قرض گرفتم و رفتم مدرسه ی فرهادی.

بعد از کلی بدبختی استخدام شدم و مشغول به کار شدم و منتظریه فرصت مناسب موندم تا اینکه پس از از یک ماه انتظار  فرهادی  مرا به دفترش خواست. «تق...تق...تق...» در را کوبیدم و وارد شدم.

فرهادی به احترام بلند شد و گفت:«لطفا بنشینید. موضوع مهمی پیش آمده که می بایست در رابطه با آن با شما صحبت کنم.))

روی صندلی چرمی نشستم و فرهادی شروع به صحبت کرد:«ببینید.به تازگی مشکلی برای من پیش آمده که لازم دانستم با شما در میان بگذارم.یک سری از بچه های مدرسه می بایست سه ماده را پیدا کنند سه ماده ای که موجب می شود...»آقای فرهادی ناگهان حرفش را قطع کرد. به اطراف خیره شد

گفتم:«لطفا ادامه بدهید آقای فرهادی.بهتره برین سر اصل مطلب.چه شده؟می توانید به من اعتماد داشته باشید.این سه ماده موجب چه می شود کوری؟گرسنگی؟فلجی؟یا شاید هم سفر زمان،هه...»پوزخندی به آقای فرهادی زدم.ناگهان آقای فرهادی از جایش بلند شد و گفت:«من بیش تر از این اطلاعات ندارم.اگر اطلاعات بیشتری می خواهید از بچه ها بپرسید.فردا ساعت 4 عصر می تونید بچه ها را در رویال هیلتون-برج شرقی ملاقات کنید.ممنون از اینکه وقتتان را به من دادید»آقای فرهادی به سمت در رفت و در را باز کرد.قبل از خارج شدن دم در ایستادم و به چهره آقای فرهادی نگاه کردم.گفتم:«آقای فرهادی من می توانم شخص پر نفوذی باشم خودتان هم این را خوب می دانید.» خارج شدم.

نقشه ام دیگر داشت عملی میشد روز بعد ساعت 15:30 راهی شدم تا به دو ساختمان بلند رسیدم. بالای این دو ساختمان نوشته شده بود:«رویال هیلتون»برج سمت راست خیلی از برج سمت چپی سفید تر و تمیز تر بود.وارد برج شرقی شدم. در لابی همان پسر بچه هایی را دیدم که قبلا با فرهادی آهن ها را دیده بودم.

نشستیم و یکی از آنها شروع به صحبت کرد:«به تازگی برای ما مشکلی به وجود آمده.آقای فرهادی دیروز به ما مژده دادند که می توانیم از شما کمک بگیریم ظاهرا شما معلم شیمی هستید.چند روز پیش ما به صورت کاملا اتفاقی سه ماده را مخلوط کردیم و ...»یکی از آنها که به نام ملازاده با آرنج محکم به پهلوی او زد و سپس گفت:«لطفا یه دیقه صبر کنید.»شروع به پچ پچ کردند و به زحمت توانستم کلمه «اعتماد» را از صحبت هایشان متوجه شوم.

اوه! فکر اینجایش را نکرده بودم. باید یک جوری اعتماد اون بچه های احمق رو به خودم جلب کنم تا اونا محلول رو در اختیارم بذارن. واسه همین شروع کردم به یه سری چرت و پرت سر هم کردن و گفتن: ((خوب ببینید آقای فرهادی به من اعتماد کرده و ازمن کمک خواسته چون ایشون فک میکرده و که من آدم مورد اعتمادی هستم و میتونم کمکتون کنم و شما هم اگه کمک میخواین باید به من بگین که چه اتفاقی افتاده.))

(انصافا حرفش منطقی بود آخر او این هارا بدون هیچگون ترحم و کاملا قاطع بیان میکرد عجب آدمی بوده این رضایی)

پس از مدتی طولانی بالاخره همان بچه صدایش در آمد:((سفر در زمان)) با بهترین حالتی که میتوانستم خودم رو متعجب نشون بدم گفتم چی؟ و اون بچه گفت با چهار ماده ای که محلول کردیم در زمان سفر کردیم.

من گفتم حالا اون مواد رو میدونید؟ گفتند:(( آره ما سه تا از مواد رو یادمون میاد هیدروژن و اکسیژن مایع و آب اکسیژنه ولی ماده آخر را یادمان نمی آید.))خوب حالا باید کمی نقش بازی می کردم تا بیشتر اعتمادشان را جلب کنم.

-گفتم: ((یعنی می گوئید با این دو ماده و یک ماده دیگر که نمی دانید به زمان آینده رفته و برگشته اید؟))

-((نه آقا.ما از سال 1393 می آئیم. به گذشته سفر کرده ایم))

اینجا دیگر واقعا مخم سوت کشید.چهل سال بعد؟؟تا اون موقع ذهنیت خاصی از سفر در زمان نداشتم ولی وقتی این را گفت دیگر کاملا شیر فهم شدم.

در حالی که از تعجب به سختی نفسم بالا می آمد گفتم حالا چه حدس هایی برای ماده ی چهارمی دارید؟

اون بچه ای که عینک ته استکانی داشت گفت:خوب ما یه لیست از این مواد تهیه کردیم.))بعدش یه طومار بلند و بالا به من داد که توش پر بود از اسم های عجق وجق مثل کلسیم و نیتروجن یا نتیروژن که مطمئن نیسنم کدام بود و... به هر حال هیچ چیز از آن لیست سر در نیاوردم.پس به بچه ها گفتم که هر چه از لحظه ی مخلوط کردن سه ماده در یادشان مانده برایم تعریف کنند. مهمترین حرفی که زدند این بود که فضا سرد شده بود و رنگ صورت هایشان هم به سبزی میزد و از دماغشان بخار بیرون می زد.

سپس بچه ها به من گفتن: ((حدس شما چیه آقای رضایی؟))

در اینجا بود که مانند خردر گل گیر کردم.با وجود اینکه آن کتاب مضخرف شیمی را حفظ کرده بودم ولی هیچ ماده ای یادم نمی اومد که به اونا بگم.هرچی فکر میکردم نام هیچکدام از آن ماده های لعنتی یادم نمی آمد.تا اینکه یادم اومد یه روز که با اسمال رفته بودیم استخر به من گفتش که: ((این استخر که میبینی همون خزینه های قدیم خودمونه فقط یه کلر بهش میزنن ملت کچل نشن.)) آره خودشه کلر هم یکی از اون ماده های لعنتی که توی آن کتاب شیمی کوفتی هم بود و من گفتم بچه ها یافتم کلر!!!

بعد از یک ساعت از رویال هیلتون خارح شدم و رفتم سراغ اسمال. حالا باید مرحله ی دوم نقشه رو اجرا میکردم. رفتم سمت مدرسه و خداخدا میکردم که فرهادی آن جا باشد. بعد از مدتی به اون مدرسه ی رنگ وارفته ی قدیمی رسیدیم.یاد حاج قربون افتادم کسی که بهم سواد یادمیداد.راستش حاج قربون روحانی مسجد محل بود بعدش که میدید من صبح تا شب تو کوچه بیکارم گفت پسرم بیا بهت سواد یاد بدم منم گفتم باشه...

به هرحال تا پشت دفتر فرهادی موندیم. به اسمال گفتم اگه من سرفه کردم این کپسول آتش نشانی که این جاست وردار و بیا تو اتاق و کار فرهادی رو بساز.

اسمال گفت: ((یعنی خلاصش کنم؟؟)) گفتم نه فقط بیهوش بشود.رفتم تو دفتر فرهادی و اتفاقاتی که افتاد رو توضیح دادم.بعد از فرهادی خواستم که برای آزمایش جایی که کلر را نگه داری میکند را نشانم دهد.اوهم گفت برو آزمایشگاه طبقه ی دوم را بگرد و ملر را پیدا میکنی.همین جا بود که تشکر کردم و یک لحظه هه هههه ابچه... اسمال آمد و بنگ..

رفتم  آزمایشگاه و هرشیشه ای که آن جا بود را  ریختم تویه پلاستیک.فرهادی رو هم روی زمین کشاندیم و به آزمایشکاه آوردیم سپس یک پارچه درون دهنش کردیم و با یک طناب دست و پایش را بستیم. همان جا یک تف رویش انداختم چون خیلی حس جنایت کار ها بهم دست میداد و بعد در آزمایشگاه را قفل کردم.

سپس رفتم سمت هتل رویال هیلتون سراغ بچه ها. بچه ها از دیر کردن آقای فرهادی تعجب کرده بودند که من گفتم آقای فرهادی من را مسئول کرده تا به خانه ی خودم ببرم تا در آن جا آزمایش ها را انجام دهیم.

---

نویسنده: امید شهیدی
ویرایشگر: آیدین حقیقی
  

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
رسولی

ادامه ی داستان سلطان و آق کوچول

دزد قلّابی:
روزی در کاخ مجللمان نشسته بودیم و داشتیم انگور میل می نمودیم.ناگهان آقا کوچول با ترس و لرز و فریاد وارد اتاقمان شد.از او پرسیدیم:چه شده است ای دم بریده؟او گفت:قربان در موقع وارد شدن به کاخ مردی را دیدم که در حال بالا رفتن از دیوار کاخ بود و هیچکدام از سرباز ها و نگهبانان هم او را ندیده بودند.
کمی سر مبارک را خاراندیم و دستی به سیبیل قلابی مان کشیدیم و گفتیم:قیافه ی او را دیدی؟چه شکلی بود؟دم بریده گفت:نه؛کاملاً ندیدم،اما هیکلش بسیار بزرگ بود و سطلی در دست داشت.گمان کنم در آن سلاحی خطرناک داشت.
کمی فکر کردیم اما چیزی به ذهنمان نرسید.آخر کدام دزدی سر ظهر به دزدی می آید؟کسی هم که جرئت دست درازی به جان مبارک را در شب هم ندارد چه برسد به ظهر!
راستی آقا کوچول چه طور از دیوار های کاخ بالا می رفت؟تارزان هم نمی تواند از این دیوارها به این بلندی بالا برود!آقا کوچول عرض کرد:فکر کنم دستگاهی پیشرفته داشت.دو طناب به بالای دیوار وصل کرده بود و روی تکه چوبی نشسته بود و به آرامی بالا می رفت.اعلا حضرت لطفاً هر چه سریع تر به نگهبانان خبر دهید تا او را بگیرند.من که دیگر از ترس دارم می میرم.
برای یکبار هم که شده بود حرف خوبی زده بود و ما قبول کردیم.وزیر خود را صدا زدیم و به او دستور دادیم تا به نگهبانان بگوید که اگر مورد مشکوکی را روی دیوار های کاخ دیدند به ما بگویند.وزیر هم اطاعت کرد و رفت و ما در آن مدت منظر ماندیم.در آن مدت آقا کوچول از ترس عرق کرده بود و بی تابی می کرد.
بعد از حدود ده دقیقه وزیر برگشت و گفت که هیچ مورد مشکوکی دیده نشده.ما هم به آقا کوچول گفتیم که:دیدی چیزی نبد.حتماً اشتباه دیده ای.به نظرمان در اولین فرصت پیش حسن علی طبیب چشم دربار برو و بگو که چشم هایت را معاینه کند.شاید ضعیف شده باشند.اشکالی ندارد.اما آقا کوچول گفت :من مطمئنم که اشتباه ندیدم.اگر می خواهید که من دیگر بی تابی نکنم،بیایید با هم برویم و ببینیم.
به دلیل اینکه می خواستیم هر چه سریعتر از بی تابی کردن او خلاص شویم،پیشنهاد او را قبول کردیم با هم به بیرون از اتاقمان رفتیم و بعد از گذشتن از باغ به دیوار های کاخ رسیدیم.به آقا کوچول عرض کردیم:بفرما.این هم دیوار.تو کسی را می بینی؟دم بریده گفت:روی دیوار بقلی او را دیدم و به سمت دیوار بقلی رفت.ما هم به اجبار دنبال او رفتیم.ناگهان فریاد آقا کوچول بالا رفت و داد زد:سلطان بیایید.پیدایش کردم!
وقتی رسیدیم دیدیم که منظور آقا کوچول از آن مرد، دیوار تمیز کن جدید و تپل کاخ است.قبل از هر چیز سیلی محکمی زیر گوش آقا کوچول زدیم و گفتیم:آخر دم بریده این دزد است یا خدمتکار؟آقا کوچول که هم ترسیده بود و هم تعجب کرده بود گفت:آخر عالیجناب من که نمی دانستم که شما خدمتکاری جدید استخدام کرده اید.به خاطر همین من هم کمی ترسیدم .بعد از آن اتفاق آقا کوچول یاد گرفت که از این به بعد چشم هایش را بیشتر باز کند.
---
آرشام بدیع زادگان
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
رسولی

داستان علامه جنگی (قسمت نهم)- کلاس 203

من حسابی نگران مادر و پدرم شده بودم و در این فکر بودم که آنها در چه حالی هستند. ناگهان یادم آمد که امروز عصر پروژه دارم. کمی خوشحال شدم چون خودم همان روز عصر پروژه ی شیمی داشتم ولی خدارو شکر با آقای خمسه نبود با آقای راد بود. آقای راد هم با من و بچه های 3/3 خوب بودند که این رضایت بخش بود.

 او و بچه ها پایین آمدند تا از آزمایشگاه استفاده کنند که یک دفعه آقای خمسه آمد و نگذاشت آقای راد پایین بیاید. آقای راد سریع رفت بالا. همه ی بچه ها رفتند بالا که ببینند چه بلایی سر کیان آمده اما آرین پایین ماند. آرینی که کاپیتان تیم مقاومت قوی ترین تیم لیگ برتر نوجوانان بود، با توپش آمد به زیرزمین و شروع کرد به روپایی زدن. من نمیدانستم چگونه بگویم که نترسد. خب داد زدم: کمک! من گیر کردم.

 او چنان محکم به در شوتید که قفل شکست، من هم در را باز کردم و پریدم بغلش کردم. بعد دویدیم بالا. دیدم که آقایان خمسه و شایانی و منوچهری و رحمانی و کریمیان دارند او را سرزنش میکنند ولی آرین گفت: مسعود اون جا بود و او گفت که بگذارید که بگوید چرا.

من هم که جو گیر شده بودم با صدایی رسا گفتم: آقای شایانی و آقای خمسه و آراد در را روی من قفل کردند.  آقای رحمانی و کریمیان جا خوردند و رفتند تا آقای رضامند مدیر مدرسه را بیاورند. همه چیز را به او گفتند آقای مدیر آمد و آن سه مظنون به آدم ربایی را صدا زد و به بچه ها گفتند بروید به خانه هایتان.

 

 

فردا صبح رفتیم که ببینیم چه شده است. دیدیم نه آراد نه آقای خمسه، هیچ کدام نیستند. از آقای شایانی پرسیدیم که چه شده است او گفت آراد 10 روز اخراج شده است و آقای خمسه هم همینطور ولی خودش نه. ما 3/3 ای ها خوشحال بودیم و در برفی که بعد از مدت ها باریده بود، غلت میزدیم و برف بازی میکردیم که یک هو صدای آقای رحمانی آمد. ناراحت داد میزد 3/3 ایها و3/4 ایها بیایند نماز خانه. ما به سرعت خودمان را به نمازخانه رساندیم.

او گفت همه ی کارهای بد به کنار برف ریختن درون کامپیوتر!؟!؟! اصلا خوشمان نیامد بچه های 3/2 و 3/1 گزارش دادند که شما این کار را کرده اید تمامی بچه ها ی دو کلاس عصبی بودند و به دنبال انتقام بودند ولی  فردای آن روز هر چهار کلاس توی پارک قیطریه به جان هم افتادند کلاس های 3/3 و3/4 علیه 3/2 و3/1.

آخر کار بالاخره همه جانشان تمام شد و از پا افتادند. داشتم اطراف را نگاه میکردم تا ببینم چه قدر به هم خسارت وارد کردیم. خدا رو شکر به جز چند لب پاره شده و دماغ خونی اتفاق خاصی نیفتاده بود. خبر بد این بود که خبری از آرین نبود. فهمیدم که آرین دسته گلی به آب داده است. چند نفر را صدا زدم و رفتیم دنبال آرین. آرین رفته بود یک گوشه و داشت با خیال راحت پارسا، شر ترین بچه ی مدرسه و3/1، را می زد. ما هم از ترس این که کار به دفن و کفن بکشد سریع ریختیم تا آرین را آرام کنیم...

---

آرین صبری

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۲
رسولی

داستان محلول حلی(قسمت سیزدهم)- کلاس 204

آقای فرهادی مرا به دفترش احضار کرد. بیش تر از یک ماه نمی شد که در مدرسه علامه حلی یک به عنوان دبیر شیمی استخدام شده بودم. «تق...تق...تق...» در را کوبیدم و وارد شدم.

آقای فرهادی به احترام بلند شد و گفت:«لطفا بنشینید. موضوع مهمی پیش آمده که می بایست در رابطه با آن با شما صحبت کنم.»

روی صندلی چرمی نشستم و آقای فرهادی شروع به صحبت کرد:«ببینید.به تازگی مشکلی برای من پیش آمده که لازم دانستم با شما در میان بگذارم.یک سری از بچه های مدرسه می بایست سه ماده را پیدا کنند سه ماده ای که موجب می شود...»آقای فرهادی ناگهان حرفش را قطع کرد. به اطراف خیره شد.به نظر می آمد موضوع مهمی است اما نمی خواهد به من بگویند.

گفتم:«لطفا ادامه بدهید آقای فرهادی.بهتره برین سر اصل مطلب.چه شده؟می توانید به من اعتماد داشته باشید.این سه ماده موجب چه می شود کوری؟گرسنگی؟فلجی؟یا شاید هم سفر زمان،هه...»پوزخندی به آقای فرهادی زدم.ناگهان آقای فرهادی از جایش بلند شد و گفت:«من بیش تر از این اطلاعات ندارم.اگر اطلاعات بیشتری می خواهید از بچه ها بپرسید.فردا ساعت 16 می تونید بچه ها را در رویال هیلتون-برج شرقی ملاقات کنید.ممنون از اینکه وقتتان را به من دادید»آقای فرهادی به سمت در رفت و در را باز کرد.قبل از خارج شدن دم در ایستادم و به چهره آقای فرهادی نگاه کردم.گفتم:«آقای فرهادی من می توانم شخص پر نفوذی باشم خودتان هم این را خوب می دانید.» خارج شدم. مصمم بودم تا این پسر بچه ها را ملاقات کنم. روز بعد ساعت 15:30 راهی شدم تا به دو ساختمان بلند رسیدم. بالای این دو ساختمان نوشته شده بود:«رویال هیلتون»برج سمت راست خیلی از برج سمت چپی سفید تر و تمیز تر بود.وارد برج شرقی شدم.. چندین پسر بچه در لابی ایستاده بودند. دقیقتر شدم. شش پسر بچه بودند که یکی از آنها چاق ،دیگری لاغر  با عینک ته استکانی و.... نشستیم و یکی از آنها شروع به صحبت کرد:«به تازگی برای ما مشکلی به وجود آمده.آقای فرهادی دیروز به ما مژده دادند که می توانیم از شما کمک بگیریم ظاهرا شما معلم شیمی هستید.چند روز پیش ما به صورت کاملا اتفاقی سه ماده را مخلوط کردیم و ...»یکی از آنها که به نام ملازاده با آرنج محکم به پهلوی او زد و سپس گفت:«لطفا یه دیقه صبر کنید.»شروع به پچ پچ کردند و به زحمت توانستم کلمه «اعتماد» را از صحبت هایشان متوجه شوم.

روی صندلی جابه جا شدم و با لبخند گفتم:«نگران نباشید بچه ها.من از طرف آقای فرهادی که به او بسیار اعتماد دارید فرستاده شدم تا کمکتان کنم. اگر به آقای فرهادی اعتماد دارید باید به من هم اعتماد داشته باشید. »

یکی از آنها گوشه لبش را گزید و گفت:«ما دیگر به آقای فرهادی اعتماد چندانی نداریم.دیروز خیلی مضطرب بود و ما را سوار شورلت آبی خود کرد. آورد اینجا.پول همه چیز را هم حساب کرد.به ما گفت که کمک دیگری از دست او بر نمی آید و  می توانیم از شما کمک بگیریم.به نظر می آمد یک نفر حسابی او را ترسانده.»

-که این طور!

دیگر مطمئن شدم به من اعتماد می کنند چرا که هیچکس نمانده بود که بتواند به آنها کمک کند. در واقع من تنها راه نجات آنها بودم.

-         بچه ها سریعتر وقت نداریم. 

پس از مدت طولانی بالاخره راضی شدند و گفتند:«سفر در زمان.»

-چی سفر در زمان با چی؟

- با سه ماده ای که مخلوط کردیم.

کمی فکر کردم اگر میتوانستم این سه ماده را به دست بیاورم پولدارترین مرد تهران می شدم.

-حالا این سه ماده را می دانید؟

-دو تا از آنها را پیدا کردیم:«هیدروژن مایع و آب اکسیژنه.»

-یعنی می گوئید با این دو ماده و یک ماده دیگر که نمی دانید به زمان آینده رفته و برگشته اید؟

-نه آقا.ما از سال 1393 می آئیم. به گذشته سفر کرده ایم.

از فرط هیجان از صندلی افتادم پائین.

-آقا شما خوبید؟

-بله بله.بچه ها برویم سر اصل مطلب.چه کار کردید که در زمان سفر کردید؟چه حدس هایی برای ماده سوم دارید؟

یکی از آن بچه ها که عینک ته استکانی داشت بلند شد و از جیبش کاغذی مچاله شده بیرون آورد.آن را باز کرد و گفت:«بفرمایید.این هم لیست ماده های احتمالی.ما سه تا ماده را ترکیب و خوردیم.

-         خوردید؟!یک دلیل بیاورید که حرف هایتان را باور کنم.

-         شما کمک کنید تا سه ماده را پیدا کنیم.اگر در زمان سفر کردیم آنوقت می توانید باور کنید.

با خودم فکر کردم مرگ شش بچه نیم وجبی هیچ فرقی برای من ندارد پس تصمیم گرفتم به آن ها کمک کنم. نگاهی به لیست برگه انداختم.تمام صفحه پر از ماده های گوناگون بود.تعداد زیادی فلز، نافلز، شبه فلز و هر ماده ی دیگری که پیدا کرده بودند نوشته بودند.تقریبا جدول مندلیوف رو ختم کرده بودند و سه چهار تایی هم بهش اضافه کرده بودند.

از آنها خواستم که هر چه از لحظه ی مخلوط کردن سه ماده در یادشان مانده برایم تعریف کنند. مهمترین حرفی که زدند این بود که فضا سرد شده بود و رنگ صورت هایشان هم به سبزی میزد و از دماغشان بخار بیرون می زد.

این نشانه ها را گذاشتم کنار هم و برگه ی مواد را هم گرفتم جلویم. پس از کمی فکر کردن توانستم ماده سوم را پیدا کنم. دستی به ریش بلندم کشیدم و گفتم:«ماده سوم کلر است بچه ها.می توانید زود تر دست به کار شوید.» فکر کنم نقشه ام مو به مو داشت اجرا می شد. بچه ها خیلی خوشحال شدند و حسابی از من تشکر کردند. از هتل خارج  شدم و سوار کادیلاک مشکی مدل 1952 شدم و به راننده و افراد پشت سر گفتم:«بروید حلی 1.اونجا یک سری کار نا تموم داریم...»

به حلی یک که رسیدیم در مدرسه را باز کردیم و داخل شدیم. خدا خدا میکردم که کسی داخل مدرسه نباشد اما فرهادی در مدرسه مانده بود. من را که دید به سمتم آمد. خدا رو شکر کسی که با خودم آورده بودم کارش را بلد بود و با یک علامت دست من، فرهادی را بیهوش کرد. باید یکبار از او میپرسیدم که چه طور همیشه همراهش کلر دارد. به سمت آزمایشگاه رفتیم و تمامی مواد را خارج کردیم.

روز بعد بچه هابه من زنگ زدند و گفتند خبری از اقای فرهادی نیست و در آزمایشگاه  هم هیچ ماده ای نیست.به آنها پیشنهاد دادم تا به خانه ی من بیایند.حال نوبت اجرای آخرین مرحله نقشه ام بود....

---

امید شهیدی

۱۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱
رسولی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت نهم)-کلاس 202

به نام پروردگار

مهران، فریبرز و طهمورث همچنان در زیرزمین خانه ی افراسیاب بودند. استرس و آدرنالین به آنها امان فکر کردن نمی داد و طولی نمی کشید که پلیس ها آن ها را پیدا کرده و دوباره به زندان می بفرستند و زحمات آنها برای بدست آوردن الماس هدر برود. امّا در آخر طهمورث که بیشتر از بقیه با این جور موارد مواجه شده بود و می دانست که چطوری باید از اینکه استرس مانع فکر کردنش شود جلوگیری کند، ایده ای به ذهنش رسید و آن را با بقیه در میان گذاشت:" ما می تونیم با آتیش زدن خونه حواس پلسیا رو پرت کنیم و از راه هواکش از این خونه ی لعنتی  فرار کنیم... "

فریبرز که خیلی عصبی شده بود وسط حرف او پرید:" خب نابغه چطور باید خونرو آتیش بزنیم؟! ما که نه الکل داریم و نه بنزین! "

طهمورث:" خب اگه تو آدم فروش یک کم صبر می کردی و میزاشتی حرفم تموم شه اونوقت... "

مهران در حالی که سعی داشت فریبرز و طهمورث را آرام کند گفت:" خفه شید، دو تاتون! ما الآن وقت این بچّه بازییا رو نداریم. نمی بینید که ما الآن تو چه مخمصه ای گیر افتادیم؟ بزارید از این خراب شده بریم بیرون، اونوقت تا می خورید همدیگرو بزنید! حالا، ادامه بده. "

طهمورث:" خب همونطور که می گفتم، ما این خونرو آتیش     می زنیمو از راه هواکش فرار می کنیم. برای آتیش زدن این خونه هم دو تا راه داریم، یکی اینکه بگردیم و یک الکلی چیزی این دور و بر پیدا کنیم و با استفاده از اون اینجا رو آتیش بزنیم یا اینکه روی لوله گاز یه سوراخ ایجاد کنیم و یه فندک بزاریم روش و شعلش رو با استفاده از یه طنابی چیزی ثابت کنیم و هرچه سریتر فرار کنیم. "

فریبرز:" امّا اگه ما گاز رو آتیش بزنیم منفجر نمیشه؟ "

طهمورث:" نه اون توی مقدار گاز  زیاده، اگه که... "

مهران:" میشه این آموزش ها رو بعداً بدی؟ حالا برین یک چیز نوک تیز پیدا کنید. "

آنها دور تا دور زیرزمین را گشتند و یک جعبه ابزار پیدا کردند که خوشبختانه در آن پیچ گوشتی وجود داشت. سپس مهران و فریبرز شروع به باز کردن هواکش کردند و طهمورث هم لوله را سوراخ کرد و فندک روشن را زیرش گذاشت، سپس آنها وارد هواکش شدند و طولی نکشید که صدای شعله های آتش بلند شد و کانال هواکش شروع به گرم شدن کرد.

فریبرز:" حالا این هواکش تهش به کجا می رسه؟ "

طهمورث:" هیچ نظری ندارم. "

مهران:" طبق چیزایی که من می دونم، اگه خوش شانس باشیم، به دیوار کنار خونه که به کوچه راه داره، اگه هم خوش شانس نباشیم، به سقف می رسه. "

فریبرز:" چی؟! الآن داری اینو به ما میگی؟ یعنی داری می گی ممکنه ما رو به سقف اینجا هدایت کنه؟ "                                                             مهران:" آره، امّا احتمال حالت اول بیشتره. "

پس از چند لحظه، صدای آژیر آمبولانس ها و ماشین های آتش نشانی هم به گوششان خورد. در نهایت آنها خودشان را در کوچه ی تنگ و باریکی پیدا کردند و خیلی آرام و بدون اینکه بخواهند توجه کسی را جلب کنند از کوچه بیرون رفتند و خودشان را به یک هتل دو ستاره ی درب و داغون رساندند و نصمیم گرفتند که شب را در آنجا سپری کنند تا فردا صبح ببینند که چه پیش    می آید.                                                                                             

مهران:" به نظر من باید هرچی سریع تر اسممونو از سیستم پلیسا پاک کنیم و بریم سراغ اون الماس. "

فریبرز و طهمورث هم موافق بودند. آنها لپ تاپ افراسیاب را روشن کردند و دنبال هک سیستم پلیس ها گشتند و آن را پیدا کردند.

فریبرز:" خب، حالا چی؟ "

مهران:" خب، بزار ببینم... هیچ نظری ندارم. طهمورث، تو چی؟ چیزی می فهمی؟ "

طهمورث:" نه، من که اصلاً! "

فریبرز:" پس باید یه جوری افراسیابو از زندان آزاد کنیم تا بتونه کمکمون کنه، امّا چجوری؟ "

 

                           نویسنده: متین ملکی فر  

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۲
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت هشتم)-کلاس 202

به نام خدا
فریبرز و مهران فهمیدند که افراسیاب در زندان است و تصمیم گرفتند که او را آزاد
کنند.
فریبرز :وایسا اول برم کلید ماشینو بیارم از اتاق.
مهران:وایسا منم باهات بیام.
فریبرز:  اونا که جلو درن کین؟
مهران:  گفتم این یازو افراسیاب قابل اعتماد نیست بیا ما رو لو داده.
آن دو با کلی عصبانیت به سمت خانه افراسیاب رها افتادند و طهمورث هم با کلی
عصبانیت به سمت خانه افراسیاب رفت.
مهران: فریبرز! مواظب باش .
در یک چشم به هم زدن مهران و فریبرز بدون آنکه بفهمند به ماشین طهمورث می
زنند .
طهمورث: مگه کوری؟
مهران و فریبرز یکصدا با اعجب فریاد زدند:  تو اینجا چی کار میکنی مرتیکه.
طولی نکشید که دیدند دو ماشین پلیس آن ها را احاطه کردند مهران به طهمورث
گفت که اگر میخواهیم از این مخمصه جان سالم به در ببریم باید متحد شویم.
صدای بیب بیب همه را متعجب کرده بود فریبرز با صدای بلند گفت : بخوابید
زمییین. صدای انفجار همه را برای چند ثانیه کر کرده بود که طهمورث مهران
بلند شدند و همه ی پلیس ها را فراری دادند.
آن ها که می دانستند که هر سه آن ها به آن کد نیاز دارند قبول کردند که گروه
خودشان را دوباره تشکیل بدند مثل قدیم .
آن ها به خانه ی افراسیاب رفتند اما کامپیوتر او قفل نشده بود صدای چک چک
آب ، مثل اینکه یک چیزی می لنگگید
مهران : ) فک کنم تو یه دردسر افتادیم.(
در اتاق شخصی افراسیاب رو باز کردند و چند نفری آنجا مشغول نمونه برداری بودند
آنها متوجه فریبرز، مهران و طهمورث نشدند . آن ها داشتند نقشه می کشیدند که
آن دو نفر را چگونه بکشند که صدای اژیر پلیس به گوش رسید.
فریبرز :  طهمورث تو اینجا رو خوب میشناسی اینجا جایی برای مخفی شدن
نیست؟
طهمورث: چرا هست اما لپ تاپ این افراسیاب رو میخوایم تا این پلیسا ور
نداشتن.
مهران : اون با من تو بگو کجا بریم .
طهمورث: اینجا یه زیر زمین هست. ارز این طرف ...
مهران در آن مخمصه در لپ تاپ بر داشت و به سمت زیر زمین رفت که در باز شد
مهران به موقع داخل کمد رفت چون فرصت رفتن به زیر زمین مخفی رو نداشت.
رئیس پلیس :کامپیوتر رو پیدا کردید؟
از حالت چهره مامور معلوم بود که پیدا نکرده اند .
رئیس پلیس : همه کمدا و سوراخا رو بگردید . اول ازهمین کمد شروع کنید.
مهران داشت از ترس سکته می کرد که با مخ افتاد پایین .
طهمورث: داداش حال کردی اینجا که فقط همون سوراخ رو نداره که.
پلیس ها به دنبال کامپیوتر بودند و هر لحظه ممکن بود که آنها را پیدا کنند و
طهمورث دیگر جای فرار کردن سراغ نداشت ..
                 نویسنده: آیدین حسینی نسب
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۳
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت هفتم)-کلاس 202

به نام او

بعد از اینکه آن دو یعنی فریبرز و مهران فهمیدند که افراسیاب در زندان است؛به دنبال راهی برای فراری دادن افراسیاب گشتند. ناگهان مهران یک فکری در ذهنش آمد:« من دوستی را می شناسم که در قدیم با هم کار می کردیم در آن موقع که من کارآگاه بودم او هم مسئول اطلاعات زندان بود و مقام و پست بالایی داشت ولی الآن فکر کنم بازنشسته شده ولی حالا یک تلفن به او می زنم تا ببینم چه کار می تواند بکند.»

فریبرز:«فکر خیلی خوبیه... .»

درینگ درینگ ... . لهراسب:« الو، سلام مهران چه عحجب از این طرفا بالآخره یادی از ما کردی.»

مهران:«سلام، چه خبر رفیق حالت خوبه. غرض از مزاحمت ببخشید یک مشکلی برای دوستم اتفاق افتاده که به کمک تو نیاز دارم. می توانم روی کمکت حساب کنم؟»

لهراسب:«البتّه رفیق، بگو ببینم مشکلت چیه؟»

مهران:« دیروز من و دوستم با هم جایی قرار داشتیم ... .»

لهراسب:«باشه هر کاری بتوانم انجام می دهم. پس تو همین الآن به این آدرس بیا تا با هم فکری بکنیم ـ برای نجات افراسیاب ـ و اینکه من با دوست تو آشنا بشم.»

مهران:« باشه همین الآن راه می افتیم.»

در همان لحظات

پلیس:« زود باش دیگه حرف بزن ... .»

در همین لحظات افراسیاب زیر فشار سنگین شکنجه های پلیس است.

دو ساعت بعد ...

باز پرس:« مثل اینکه زبون آدمی زاد سرت نمی شه باید تو را ادب کنم. برای همین تو را به زندان گوانتانامو می بریم، این رو هم می دونی که اگه بری اونجا هیچ راه برگشتی وجود نداره.»

 در همان لحظات

خیلی خب فریبرز رسیدیم.

بعد از چاق سلامتی مهران و لهراسب و آشنایی فریبرز و وی.

مهران:« خیلی خب برین سر اصل مطلب. لهراسب توانستی چیزی بدست بیاری؟»

لهراسب:« بله، جدید ترین خبر این است که متاُسفانه می خواهند افرسیاب را به گوآنتانامو ببرند. که این می تواند یک موقعیت باشد که اگر از دست بدهید همانا افراسیاب را از دست داده اید که آن وقت هیچ کاری نمی شود کرد.»

مهران:« خب، بگو ببینم ماشین حامل افراسیاب کی حرکت می کند؟»

لهراسب:« فردا صبح ساعت ده.»

مهران:« پس باید عجله کنیم؛ وسط راه اتوبوس را یک جایی گیر می اندازیم و افراسیاب را نجات می دهیم و باقی زندانی های داخل اتوبوس را به جان پلیس ها می اندازیم تا نتوانند تعقیبمان کنند.»

فریبرز:« پس من می روم اسلحه و ماشین را آماده کنم و کمی گلوله هم پیدا کنم چون گلوله هایمان کم است.»

بعد از آن فریبرز و مهران از لهراسب خداحافظی کردند و ... .

             نویسنده: بارمان شفیعی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۲
ابوالقاسمی