۱۷ مطلب با موضوع «اشعار معاصر» ثبت شده است

ابلیس و آدمی

بر نفس خود ظفر یاب، زنهار از آن زمانی               کان دیو سرکش شر، قید و عنان ندارد

چند ای بشر در عالم، لغزید پایت از ره؟                 یک روز بی گنه باش، آری زیان ندارد

دانی چه گفت ابلیس روزی به نزد الله؟                «این آدمی که فضلی از ماکیان ندارد

دائم به دامم افتد، گویی منم خدایش!»         گفتا: «پس آن بشر نیست، زآدم نشان ندارد

این آزمون گیتی‌ست، مشغول حل آنم               "دردا که این معمّا شرح و بیان ندارد"

       سینا ایمانی(سال هشتم)                  

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حائری

در حال و هوای زمان آزمونها-2

ای عزیزان پشت کنکوری
تا به کی داغ و درد و رنجوری ؟

تا به کی تست چند منظوره ؟
تا به کی التهاب و دلشوره ؟

شوخی و طعن این و آن تا چند ؟
ترس و کابوس امتحان تا چند ؟

غرق بحر تفکرید که چی ؟
بی خودی غصه میخورید که چی ؟

گیرم اصلاً شما به طور مثال
کشکی، از بخت خوش، به فرض محال

زد و شایسته دخول شدید
توی کنکور هم قبول شدید

یا گرفتید با درایت و شانس
مدرک فوق دیپلم و لیسانس

گیرم این نحسی است، سعدش چی ؟
اصلاً این هم گذشت، بعدش چی ؟

تازه از بعد آن گرفتاری
نوبت رخوت است و بیکاری

بعد مستی، خمار باید بود
هی به دنبال کار باید بود

آنچه داروی دردمندی هاست
صفحات نیازمندی هاست

گر رضایت دهی تو آخر سر
گه شوی منشی فلان دفتر

به تو گویند : بعله، دفتر ما
هست محتاج آدمی دانا

آشنا با اتوکد و اکسل
و فری هند و آوت لوک و کورل

باید البته لطف هم بکند
چای هم، بین تایپ، دم بکند

بکشد وانگهی به خوش رویی
هفته ایی یک دوبار جارویی

این که از این، حقوق هم فعلاً
ماهیانه چهل هزار تومن!

پس بیایید و عز و جز نکنید
بی خودی هی جلز ولز نکنید
۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حائری

در حال و هوای زمان آزمونها-1

    بی همگان به سر شود ، بی تو بسر نمی شود
    این شب امتحان من چرا سحر نمی شود ؟
    مولوی او که سر زده ، دوش به خوابم آمده
    گفت که با یکی دو شب ، درس به سر نمی شود
    استرس است و امتحان ، پیر شده ست این جوان
    دوره آخر الزمان ، درس ثمر نمی شود
    مثل زمان مدرسه ، وضعیت افتضاح و سه!
    به زور جبر و هندسه ، گاو بشر نمی شود
    مهلت ترمیم گذشت ، کشتی ما به گل نشست
    خواستمش حذف کنم ، وای دگر نمی شود
    هرچه بگی برای او ، خشم و غصب سزای او
    چون که به محضر پدر ، عذر پسر نمی شود
    رفته ز بنده آبرو ، لیک ندانم از چه رو
    این شب امتحان من ، دست به سر نمیشود ؟
    توپ شدم شوت شدم ، شاعر مشروط شدم
    خنده کنی یا نکنی ، باز سحر نمیشود !

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حائری

هوا کم است

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است!
اکسیر من! نه این که مرا شعرِ تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
در شعرِ من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیهِ غزل های من شود
چیزی شبیه عطر حضورِ شما کم است
گاهی تو را کنارِ خود احساس می کنم
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است
خونِ هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است
!
  محمد علی بهمنی 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حائری

حکایت داور(بوستان طنز)

شنیدم که یک داور گوشت‌تلخ

قضاوت همی‌کرد در لیگ بلخ!

آوانتاژ را کرده کلاً رها

خطا می‌گرفتی ز باد هوا

نبودی به هنگام بازی حلیم

بدادی فقط  قرمزِ مستقیم!

ز ترسش نیارست کردن  نگاه

به چشمان  او صاحبِ باشگاه!

نه اهل تعامل نه اهل تماس

تو گویی که ضد بود با اسکناس!

(گر اینها شود جمع  در داوری

شود  داوری شغلِ درد آوری!)

قضا را به پارتی دو تن نانجیب

خوراندند او را دوایی عجیب

در اول دچارِ کمی رعشه شد

سپس نشئه-یعنی همان «نعشه»(!)-شد!

چه دارو کزآن داور تیزخشم

فسرد و پس از آن فقط گفت:چشم!

به کرّات غش کرد در  داوری

گهی اینوری و گهی آنوری

در این مستطیل طویل و عریض

بخواهم ز حق: اشفِ کُلَّ مریض!

سعید سلیمانپور

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حائری

رئیس نمونه(بوستان طنز)

شنیدم رئیسی گرانمایه بود

که غمخوار مرئوسِ دون‌پایه بود

 نه اهل ریا و نه مست غرور

نه چون برخی از همگنان بی‌شعور!

 دو چشمش پر از اشک و دل، ریش‌ریش

که خوردی غم کارمندان خویش

 اتاقش نه چون مخزن راز بود

درِ آن به روی همه باز بود

 نگویی مرا :«از نشانش بگو!»

چه گویم؟ ندارم نشانی از او!

 همان اوّلِ  شعر، عارض شدم:

که من هم شنیدم،ندیدم خودم!!

سعید سلیمانپور

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حائری

سگ و نیکمرد(بوستان طنز)

یکی در خیابان سگی تشنه یافت

برش داشت و سوی خانه شتافت

به آن ماده سگ داد آب و غذا

کنار بخاری ورا داد  جا

چو آلوده رو دید و ژولیده موش

به حمّام بردش، سپس زیر دوش!

چو با لیف و صابون بشستش تمیز

به مویش گلِ سر زد و عطر نیز

چو این کارها ‌ساعتی کار برد

سگ خوشگلش  را به بازار برد

مپندار در عالم خیر و شر،

نکوکاری ما  ندارد  ثمر

چو با سگ چنان کردآن نیکمرد

تو بنگر قضا در برابر چه  کرد

به ناگه یکی بچّۀ‌ مایه‌دار

بیامد به یک بنز مشکی سوار

سگ ناز با یک-دوتا هاپ-هاپ

سریعاً بدزدید از آن بچه، قاپ!

چو دیدآن سگ و گشت خواهان او

بگفتا:فروشیست آیا عمو؟!

بگفتا: بله،چون شمایی دو چوق!

خریدار زد از سر شوق بوق!

چو بعدش تقاضای  تخفیف کرد

فروشنده از جنس تعریف کرد!

که:«کس سگ ندیده‌ست اینسان شکیل

به جان تو، «ژِرمَن شِپِرد»ِ اصیل!

چه گویم برایت ز اخلاق او

ز جانبخشیِ نغمۀ واق او(!)

ز بهر سگی خوب، کن تاز و تگ

بزن سگ‌دو از صبح تا بوق سگ -

اگر بهتر از این بیابی سراغ

خودم می‌کنم بهر تو:واق-واق!»

دهان خریدار را چونکه دوخت

در آخر یک و نهصد آن را فروخت!

هر آنکس که نیکی کند در  جهان

بسی خیر بیند از آن بی‌گمان!

سعید سلیمانپور

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حائری

بهانه

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند
تا کاج جشنهای زمستانی‌ات کنند
پوشانده‌اند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند
یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند
ای گل گمان مکن به شب جشن می‌روی
شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه‌ای است که قربانی‌ات کنند

فاضل نظری

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
حائری

روی ما را علی مزن به زمین!

علی ای منتهای صبر و یقین  
ای زبان خدا، خلاصه دین

روح سبز دعا، عبادتِ سرخ
ای گلستان حق زتو رنگین

هر سحر پلک می زند بر هم  
در هوای تو، صبح مهرآیین

تا که در سایه ات شود روشن  
چشمه آفتاب روشن بین

چیست گردون مگر عنایت تو  
که بگردند آسمان و زمین

ای به پای تو ایستاده فلک  
کهکشان از تو گشته صدرنشین

برگی از نوبهار رأفت توست  
سدره المنتهی، بهشت برین

ای شهادت به آبروی تو سرخ  
ای به قاموس خون شهیدترین

کمترین بنده ات «جوانمردی» است 
ای کریم ای خدای مرد گزین

مهر و مه وامدار مهر تواند  
روشن از توست چشمه پروین

از نگاه سحر چنین پیداست  
داغ عشق تو را زده به جبین

با تو در کام کودکانِ یتیم  
تلخی روزگار شد شیرین

تا تو بودی علی، شبی نگذاشت  
سر بی شام بر زمین، مسکین

نه خدایی تو نه فروتر از آن  
نیست ادراک من فراتر از این

به یقین بعد از آفرینش تو  
آمد از جانب خدا تحسین!

چون توانم زچند و چون تو گفت  
چند گویم تو را چنان و چنین

دلم از کوچه های شک برگشت  
با تو رفتم به ماورای یقین

شدم آماج تیر عشق و جنون  
تا برآمد کمان غم ز کمین

دل من بود و زخمهای عمیق  
دل من بود و آتشی سنگین

یک شب آن شب که می رسید به عرش 
از دلم ناله های زار و حزین

گفتم ای دل چه می کنی با غم  
گفت حال مرا مپرس و مبین

زان که بیماری ام ز بیدردی است  
درد و غم می دهد مرا تسکین

غم عشق علی دوای من است  
سرخوشم با غمی چنین شیرین

نام پاکش چو بر لب آوردم  
شد مشامم ز دوست عطرآگین

ای علی جز تو کیست شافع خلق 
نزد خالق به روز بازپسین

در همان روز ناگزیر که هست  
در کفم نامه ای سیاه ترین

روز آتش، که عاشقان غمت  
در پناه تواند سایه نشین

من چه دارم به جز عنایت تو؟!
روی ما را علی مزن به زمین

 

ناصر فیض

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
حائری

مجبور می شوم کفنم را عوض کنم!

باید که شیوه­ سخنم را عوض کنم

شد، شد، اگر نشد، دهنم را عوض کنم

گاهی برای خواندن یک شعر لازم است

روزی سه بار انجمنم را عوض کنم

از هر سه انجمن که در آن شعر خوانده­ ام

آن­گه مسیر آمدنم را عوض کنم

در راه اگر به خانه­ یک دوست سر زدم

این بار  شکل در زدنم را عوض کنم

وقتی چمن رسیده به این­جای شعر من

وقت است قیچی چمنم را عوض کنم

پیراهنی به غیر غزل نیست در برم

گفتی که جامه­ کهنم را عوض کنم

دستی به جام باده و دستی به زلف یار

پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم؟

شعرم اگر به ذوق تو باید عوض شود

با ید تمام آنچه منم را عوض کنم

دیگر زمانه شاهد ابیات زیر نیست

روزی که شیوه سخنم را عوض کنم

***

باید پس از شکستن یک شاخ دیگرش

جای دو شاخ کرگدنم را عوض کنم

مرگا به من! که با پر طاووس عالمی

یک موی گربه وطنم را عوض کنم

وقتی چراغ مه شکنم را شکسته ­اند!

باید چراغ مه شکنم را عوض کنم

عمری به راه نوبت ماشین  نشسته­ ام

امروز می­ روم لگنم را عوض کنم

تا شاید اتفاق نیفتد از این به بعد

روزی هزار  بار فنم را عوض کنم

با من برادران زنم خوب نیستند

باید برادران زنم را عوض کنم!

دارد قطار عمر کجا می­ برد مرا؟


یارب! عنایتی!  ترنم را عوض کنم

ور نه ز هول مرگ زمانی هزار بار

مجبور می شوم کفنم را عوض کنم

ناصر فیض

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱
حائری