بی همگان به سر شود ، بی تو بسر نمی شود
این شب امتحان من چرا سحر نمی شود ؟
مولوی او که سر زده ، دوش به خوابم آمده
گفت که با یکی دو شب ، درس به سر نمی شود
استرس است و امتحان ، پیر شده ست این جوان
دوره آخر الزمان ، درس ثمر نمی شود
مثل زمان مدرسه ، وضعیت افتضاح و سه!
به زور جبر و هندسه ، گاو بشر نمی شود
مهلت ترمیم گذشت ، کشتی ما به گل نشست
خواستمش حذف کنم ، وای دگر نمی شود
هرچه بگی برای او ، خشم و غصب سزای او
چون که به محضر پدر ، عذر پسر نمی شود
رفته ز بنده آبرو ، لیک ندانم از چه رو
این شب امتحان من ، دست به سر نمیشود ؟
توپ شدم شوت شدم ، شاعر مشروط شدم
خنده کنی یا نکنی ، باز سحر نمیشود !
شنیدم که یک داور گوشتتلخ
قضاوت همیکرد در لیگ بلخ!
آوانتاژ را کرده کلاً رها
خطا میگرفتی ز باد هوا
نبودی به هنگام بازی حلیم
بدادی فقط قرمزِ مستقیم!
ز ترسش نیارست کردن نگاه
به چشمان او صاحبِ باشگاه!
نه اهل تعامل نه اهل تماس
تو گویی که ضد بود با اسکناس!
(گر اینها شود جمع در داوری
شود داوری شغلِ درد آوری!)
قضا را به پارتی دو تن نانجیب
خوراندند او را دوایی عجیب
در اول دچارِ کمی رعشه شد
سپس نشئه-یعنی همان «نعشه»(!)-شد!
چه دارو کزآن داور تیزخشم
فسرد و پس از آن فقط گفت:چشم!
به کرّات غش کرد در داوری
گهی اینوری و گهی آنوری
در این مستطیل طویل و عریض
بخواهم ز حق: اشفِ کُلَّ مریض!
سعید سلیمانپور
شنیدم رئیسی گرانمایه بود
که غمخوار مرئوسِ دونپایه بود
نه اهل ریا و نه مست غرور
نه چون برخی از همگنان بیشعور!
دو چشمش پر از اشک و دل، ریشریش
که خوردی غم کارمندان خویش
اتاقش نه چون مخزن راز بود
درِ آن به روی همه باز بود
نگویی مرا :«از نشانش بگو!»
چه گویم؟ ندارم نشانی از او!
همان اوّلِ شعر، عارض شدم:
که من هم شنیدم،ندیدم خودم!!
سعید سلیمانپور
یکی در خیابان سگی تشنه یافت
برش داشت و سوی خانه شتافت
به آن ماده سگ داد آب و غذا
کنار بخاری ورا داد جا
چو آلوده رو دید و ژولیده موش
به حمّام بردش، سپس زیر دوش!
چو با لیف و صابون بشستش تمیز
به مویش گلِ سر زد و عطر نیز
چو این کارها ساعتی کار برد
سگ خوشگلش را به بازار برد
مپندار در عالم خیر و شر،
نکوکاری ما ندارد ثمر
چو با سگ چنان کردآن نیکمرد
تو بنگر قضا در برابر چه کرد
به ناگه یکی بچّۀ مایهدار
بیامد به یک بنز مشکی سوار
سگ ناز با یک-دوتا هاپ-هاپ
سریعاً بدزدید از آن بچه، قاپ!
چو دیدآن سگ و گشت خواهان او
بگفتا:فروشیست آیا عمو؟!
بگفتا: بله،چون شمایی دو چوق!
خریدار زد از سر شوق بوق!
چو بعدش تقاضای تخفیف کرد
فروشنده از جنس تعریف کرد!
که:«کس سگ ندیدهست اینسان شکیل
به جان تو، «ژِرمَن شِپِرد»ِ اصیل!
چه گویم برایت ز اخلاق او
ز جانبخشیِ نغمۀ واق او(!)
ز بهر سگی خوب، کن تاز و تگ
بزن سگدو از صبح تا بوق سگ -
اگر بهتر از این بیابی سراغ
خودم میکنم بهر تو:واق-واق!»
دهان خریدار را چونکه دوخت
در آخر یک و نهصد آن را فروخت!
هر آنکس که نیکی کند در جهان
بسی خیر بیند از آن بیگمان!
سعید سلیمانپور
باید که شیوه سخنم را عوض کنم
شد، شد، اگر نشد، دهنم را عوض کنم
گاهی برای خواندن یک شعر لازم است
روزی سه بار انجمنم را عوض کنم
از هر سه انجمن که در آن شعر خوانده ام
آنگه مسیر آمدنم را عوض کنم
در راه اگر به خانه یک دوست سر زدم
این بار شکل در زدنم را عوض کنم
وقتی چمن رسیده به اینجای شعر من
وقت است قیچی چمنم را عوض کنم
پیراهنی به غیر غزل نیست در برم
گفتی که جامه کهنم را عوض کنم
دستی به جام باده و دستی به زلف یار
پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم؟
شعرم اگر به ذوق تو باید عوض شود
با ید تمام آنچه منم را عوض کنم
دیگر زمانه شاهد ابیات زیر نیست
روزی که شیوه سخنم را عوض کنم
***
باید پس از شکستن یک شاخ دیگرش
جای دو شاخ کرگدنم را عوض کنم
مرگا به من! که با پر طاووس عالمی
یک موی گربه وطنم را عوض کنم
وقتی چراغ مه شکنم را شکسته اند!
باید چراغ مه شکنم را عوض کنم
عمری به راه نوبت ماشین نشسته ام
امروز می روم لگنم را عوض کنم
تا شاید اتفاق نیفتد از این به بعد
روزی هزار بار فنم را عوض کنم
با من برادران زنم خوب نیستند
باید برادران زنم را عوض کنم!
دارد قطار عمر کجا می برد مرا؟
یارب! عنایتی! ترنم را عوض کنم
ور نه ز هول مرگ زمانی هزار بار
مجبور می شوم کفنم را عوض کنم
ناصر فیض